پای پياده، آخر اين راه بن بست است چيزی به جز حسرت ميان شهر پيد | خطنوشتهها | پویاجمشیدی
پای پياده، آخر اين راه بن بست است چيزی به جز حسرت ميان شهر پيدا نيست بوی جهنم از در و ديوار میآيد انگار درهای «بهشت اندازهی ما نيست» . داری مرا سر میكشی با آخرين بوسه دارم تو را حس میكنم از دست در مويت دارد تنت گم میشود در بين دستانم دارد جنون میبارد از لُختی بازويت . دارم تصور میكنم جای نگاهت را انگار كه هستی و از عطر تنت مستم دارم خودم را مو به مو هر لحظه میگردم انگار كه افتاده باشد دستت از دستم . آرام آرام از لبانم خنده میافتد بايد شبيه خاطرات مبهمت باشم حوای تكيه داده بر تاريخِ بیرحمی! دنيا نمیخواهد ببيند آدمت باشم . میبوسمت در لابهلای آرزوهايم از دورتر دست تورا انگار میگيرم بالا بياور هرچه از من توی ذهنت هست بغضت بگيرد با همان يك بغض میميرم . بیحرف داری میروی، از حرف میمانم بايد فراموشم كنی، اين بار میفهمم اصلا تظاهر كن كه اسمم را نمیدانی يادم بيفتی از در و ديوار میفهمم . من دوستت دارم به حد غير ممكنها حالا كه بايد از نگاهت دست بردارم شانه به مويت میزنم اين آخرين بار است بايد تو را از هرچه بود و هست بردارم . فردای بعد از من تنت از بوسهام خالی بگذار تا اين خندههای آخرم باشد وقتی نگاهت میكنم از دور خوشبختم بعد از تو بايد سايهات همبسترم باشد . تركم كن از راهی كه سمتم آمدی برگرد برگرد! ما فردايمان روشن نخواهد بود تو با زبان بیزبانی تلخ فهماندی آيندهات هرگز كنار من نخواهد بود . تركم كن از راهی كه اول آمدی برگرد بعد از تو تهران ردپای جای خالیهاست شايد شبی در خاطراتت يادم افتادی روزی كسی در آرزوهایش تورا میخواست . #پویا_جمشیدی #شعر_بخوانیم #خطنوشتهها @jamshidipouya