2022-08-25 10:06:02
پای پياده، آخر اين راه بن بست است
چيزی به جز حسرت ميان شهر پيدا نيست
بوی جهنم از در و ديوار میآيد
انگار درهای «بهشت اندازهی ما نيست»
.
داری مرا سر میكشی با آخرين بوسه
دارم تو را حس میكنم از دست در مويت
دارد تنت گم میشود در بين دستانم
دارد جنون میبارد از لُختی بازويت
.
دارم تصور میكنم جای نگاهت را
انگار كه هستی و از عطر تنت مستم
دارم خودم را مو به مو هر لحظه میگردم
انگار كه افتاده باشد دستت از دستم
.
آرام آرام از لبانم خنده میافتد
بايد شبيه خاطرات مبهمت باشم
حوای تكيه داده بر تاريخِ بیرحمی!
دنيا نمیخواهد ببيند آدمت باشم
.
میبوسمت در لابهلای آرزوهايم
از دورتر دست تورا انگار میگيرم
بالا بياور هرچه از من توی ذهنت هست
بغضت بگيرد با همان يك بغض میميرم
.
بیحرف داری میروی، از حرف میمانم
بايد فراموشم كنی، اين بار میفهمم
اصلا تظاهر كن كه اسمم را نمیدانی
يادم بيفتی از در و ديوار میفهمم
.
من دوستت دارم به حد غير ممكنها
حالا كه بايد از نگاهت دست بردارم
شانه به مويت میزنم اين آخرين بار است
بايد تو را از هرچه بود و هست بردارم
.
فردای بعد از من تنت از بوسهام خالی
بگذار تا اين خندههای آخرم باشد
وقتی نگاهت میكنم از دور خوشبختم
بعد از تو بايد سايهات همبسترم باشد
.
تركم كن از راهی كه سمتم آمدی برگرد
برگرد! ما فردايمان روشن نخواهد بود
تو با زبان بیزبانی تلخ فهماندی
آيندهات هرگز كنار من نخواهد بود
.
تركم كن از راهی كه اول آمدی برگرد
بعد از تو تهران ردپای جای خالیهاست
شايد شبی در خاطراتت يادم افتادی
روزی كسی در آرزوهایش تورا میخواست
.
#پویا_جمشیدی
#شعر_بخوانیم
#خطنوشتهها @jamshidipouya
525 views07:06