Get Mystery Box with random crypto!

#بازنشر بانویی با سگِ کوچکش 'بانو و سگِ کوچکش' قصه‌ای کوت | جَسته‌گُریخته

#بازنشر

بانویی با سگِ کوچکش


"بانو و سگِ کوچکش" قصه‌ای کوتاه از چخوف است. در این داستان، دلدادگی مردی متاهل به نام دمیتری دمیتریچ روایت میشود که در تمام زندگی زنان را موجوداتی حقیر و صرفا در جهتِ‌ لذت‌جوییِ گذرا میدیده است تا آن هنگام که بانویی متاهل با سگی کوچک را در خیابانی میبیند. چون همه‌ی روابطِ پیشینش قصد میکند تا این زن را اغفال کند. موفق میشود و آنا که زنیست متاهل و رنج‌کشیده از رفتارهای همسرش دلباخته‌ی او میشود.

بنا بر شرایطی، آنا مجبور به ترک دیمیتری میشود و او خوشنود از اینکه حالا آزاد شده است تا با زنی دیگر رابطه برقرار کند ناگهان متوجه میشود که عاطفه‌ای که در وجودش نسبت به آنا شکل گرفته دیگر آنگونه که او میخواسته است در کنترل او نیست و این احساس پس از گذشتِ چندین روز هنوز در خاطرش ماندگار است. این نقطه آغاز تحولی عظیم در او میشود. به یک‌ باره، از تمامی لذت‌های پیشینش بیزار میشود و از هر آن کس که بوده اظهار ندامت میکند. وقتی از عشقش با دوستش گورف صحبت میکند با واکنشِ سرد و عاری از احساس او رو به رو میشود. این انسانِ مفلوک که به یک‌باره در مقابلِ عشقش به آنا همه‌ی زندگیِ گذشته خود و محیطی که در آن است را پوچ و بیهوده میبیند از زبانِ چخوف اینگونه وصف میشود:


[دیمیتری با خود گفت:] "چه آدم‌های وحشی و چه عادت‌های وحشیانه‌ای... چه شب‌های احمقانه و چه روزهای تهی و ملال‌آوری...

قمارِ دیوانه‌وار، پرخوری، باده‌گساری، وراجی‌های بی‌پایان درباره موضوع‌هایی معین، کارهایی بیهوده و سخنانی بی‌حاصل بهترین اوقات و بیشترین نیروی مردانی چون گورف را هدر میدهند و سرانجام چیزی جز نوعی زندگی باطل و تهی و بی سروته برایشان باقی نمیگذارند و عاقبت چنان میشود که انگار انسان را به اقامت اجباری در تیمارستان یا به زندان با اعمال شاقه محکوم کرده باشند."

آن شب خواب به چشمش نیامد. از خشم به خود میپیچید. فردای آن روز سر درد شدیدی داشت شب‌های بعد نیز گرفتار بی‌خوابی بود. دائم در رخت‌خواب مینشست و فکر میکرد یا از گوشه‌ای به گوشه دیگر اتاق میرفت


ص ۶۲۰ (مجموعه آثار چخوف: ج۴)



سرانجام دیمیتری تمامِ دار و ندار و زندگی خود را میگذارد و در جستجویِ آنا رهسپارِ شهری میشود که فکر میکند میتواند او را بیابد...

@JasteGorikhte