2022-06-22 00:06:54
-
سی و دو سال بعد#ارسالی
پنج سالم بود که زلزله آمد. خیلی چیزها هنوز یادم است. خانهمان بالای یک رودخانه بود. خانهای چوبی که دورتا دورش را باغ و مزارع گرفته بود. آن شب با صدای حیواناتی که نمیدانم چه بودند از خواب بیدار شدم. به حیاط رفتم. خوب یادم است نگاهم به آسمان بود. ناگهان همه چیز خراب شد. گیج ومبهوت فقط نگاه میکردم. بعد گریهام گرفت. اگر امشب تمام شود ۳۲ سال است که دنبال خانهای میگردم که آن شب از آن بیرون آمدم.
نمیدانم فردای همان شب بود یا چند روز بعد. فقط یادم است روز بود که چند نفری به سمتم آمدند و مرا با خود بردند در خانهای که مخروبه بود. تعداد زیادی بچههای همسن و سالم در آنجا بودند. مدام میگفتند گریه نکنید پدر ومادرتان میآیند دنبالتان. اگر امشب تمام شود ۳۲ سال است منتظرم بیایند دنبالم.
تا اینکه یک روز همهمان را که بیشتر پسر بودیم سوار اتوبوس کردند و بردند شیراز؛ مرکز نگهداری کودکان بیسرپرست شهید دستغیب. یکسالی در آنجا بودیم. نمیدانم چند نفر بودیم اما تعدادمان زیاد بود. طوری که گروهی حمام میکردیم. کتک خوردنمان هم گروهی بود. ردیفمان میکردند و بعد با خط کش میزدند. البته خدا وکیلی شیطان هم بودیم. یکسال بعد یک روز در حمام بودم که یکی از بچهها که بزرگتر بود گفت خوش به حالت پدر ومادرت آمدند. صاحب پدرومادرشدم. زن وشوهری اهل فیروز آباد استان فارس. من شدم فرزند خواندهٔ زوج بیفرزندی که مرا مثل یک پدرو مادر واقعی تر و خشک کردند. بزرگ کردند روانه مدرسهاش کردند موقع سربازی پشت سرش آب ریختند و بعد روانه خانه وزندگیاش کردند. پدر ومادری که خیلی دوستشان دارم. اما من هم رویایی دارم. رویایی که ۳۲ سال است با من است و هر شب در خواب میشنوم که برایم لالایی میخواند.
صبوری نام فامیل پدر خواندهام است. اما میلاد اسم واقعی خودم است. این را مطمئنم. چون یادم است که همیشه مرا به همین نام صدا میزدند. چه کسانی صدا میزدند یادم نمیآید. پدرم بود یا مادرم، خالهام یا مادربزرگم. اصلا عمو و عمه دارم؟ هر وقت اینها را از پدرو مادرخواندهام میپرسیدم از پاسخ دادن طفره میرفتند.
یادم است یک روز کلاس سوم بود که داخل کمد خانهمان در فیروزآباد فارس، پروندهای دیدم. حین خواندن مادرم فهمید وپرونده را از دستم گرفت و در آشپزخانه آتش زد. کاش نمیزد. از ماجرای آن پرونده تا امروز که ۳۷ سالم است و ۱۳ سال است از ازدواجم میگذرد و صاحب یک پسر هستم خبری ندارم. چند بار دیگر از مادرم پرسیدم اما هربار گریه کرد و گفت چیزی یادم نمیآید. پدر هم چیز زیادی نمیداند. فقط میداند که بچه زلزله رودبارم و ۳۲ سال پیش با مجوز بهزیستی مرا تحویل گرفتند. پدر و مادری که هرچه خواستم برایم مهیا کردند.
دوران کودکی و جوانی خوبی را پشت سر گذاشتم. خانهای بزرگ با اتاقی مجزا و لباسهای رنگارنگ. فقط کاش حرف مردم وپچپچهای همکلاسیها و بچههای محل نبود. کاش نبود خاطرات گنگ قبل چهارسالگی که ۳۲ سال است مثل سایه دنبالش میکنم.
سفر به عمارلوی گیلان
telegram.me/joinchat/BiSp2TwVQUeqfsOW__74_A
2.4K views21:06