Get Mystery Box with random crypto!

#داستان_کوتاه #مردن_تدریجی پارت سوم خورشید کم کم به آخرین نقا | .

#داستان_کوتاه #مردن_تدریجی
پارت سوم

خورشید کم کم به آخرین نقاط وجودش در افق نزدیک می‌شود. به سمت خانه تک اتاقه کوچکی که در مجتمع تفریحی کنار ساحل اجاره کرده‌ایم روانه می‌شوم. در نزدیکی خانک صدای مادرم را می‌شنوم:فقط دردسر درست می‌کنه. اصلا مقید به چیزی نیست.
این‌ها را به پدرم می‌گفت و احتمالا منظورش من بودم.
در می‌زنم و وارد می‌شوم.
_می‌دونی چند ساعته که رفتی؟ اصلا معلوم هست کجا بودی تا الان؟
به سختی می‌شود قانعشان کرد که تمام این مدت در کنار ساحل بودم خصوصا اینکه حتی ذره‌ای هم لباس‌هایم خیس نشده‌اند. به ناچار بحث تصادف را پیش می‌کشم و چند داستان ساختگی دیگر به همراه مکالماتی من درآوردی با مسافران و بومیان منطقه را مقصر دیر آمدن جلوه می‌دهم. مشخص بود که آرامتر شده‌اند ولی هنوز هم با کلماتی که خارج می‌شد عصبانیتشان را هم به سر و صورت من می‌زدند.
_هیچ چیزیت شبیه آدمیزاد نیست. حداقل سعی کن بهتر رفتار کنی.
به نظرم که بحث تمام شده است. به سمت اتاق تنگ و دیگر تقریبا تاریک خانه می‌روم. در را پشت سرم می‌بندم. چراغی در اتاق نیست و یک تاریکی دلچسب و آرام آن را پوشانیده است. ناگهان سوزشی عمیق در پایم و لرزی شدید در تمام وجودم حس می‌کنم. تلفنم را از جیبم در می‌آورم. چند روزی می‌شود که در حالت پرواز است. الان هم البته قرار نیست در این زمینه تغییری بکند. آخرین پیام‌هایی که آمده بودند پیام‌های انزجار آمیزی و همراه با خشونتی بود که موضوعشان نبودن ناگهانی‌ام را شامل میشد. آن‌ها دلیل را از من می‌پرسیدند در حالی که من دلیلم را از پچ پچ‌های آرام و در اندیشه خودشان به دور از شنیدن من انتخاب کرده بودم. چراغ قوه تلفنم را روشن می‌کنم. شیشه پنجره اتاق با سنگ نسبتا متوسطی شکسته است. احتمالا کار یکی از بچه‌های مردم آزار این اطراف باشد. شیشه‌ای که در پایم فرو رفته بود را خارج میکنم. تکه چندان بزرگی نیست و زخمش هم چندان عمقی ندارد. شیشه بزرگ‌تری پیدا می‌کنم و در کنار گردنم قرار می‌دهم. این بار زخم عمیقی ایجاد می‌کنم. نرمه شیشه‌ها به خون آغشته می‌شوند و کف موکت پوش اتاق به رنگ قرمز در می‌آید. چشمانم سیاهی می‌رود و بر روی زمین می‌افتم. هشیاری‌ام تا مقدار زیادی کاهش پیدا کرده است. یاد مقاله‌ای افتادم. در مورد مرگ ناشی از خونریزی نوشته بود که فرد با زدن کمتر از سه تا رگ اصلی بدن غیر ممکن است که بمیرد. شیشه از کنار گردنم دور می‌کنم و بر روی زمین می‌گذارم. از اتاق بیرون می‌روم و از مادرم اندکی باند برای پانسمان می‌خواهم. چشمانم را می‌بندم و خودم را در برابر غرغرهایش که چرا انقدر حواس پرت هستی به نشنیدن می‌زنم.