Get Mystery Box with random crypto!

.

لوگوی کانال تلگرام kaqazaykahi — . K
لوگوی کانال تلگرام kaqazaykahi — .
آدرس کانال: @kaqazaykahi
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 1

Ratings & Reviews

2.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها

2022-11-19 12:21:28 https://t.me/nahsman
چرت و پرتای ذهن مریض
3 viewsedited  09:21
باز کردن / نظر دهید
2022-09-10 05:12:41 #داستان_کوتاه #مردن_تدریجی
پارت ششم
پارت آخر
یادداشت های یک دیوانه:
می‌دانید! زندگی خیلی عجیب است. خصوصا پایان و نهایتش. همان شاهنامه معروف است. می‌گوید آخرش خوش است ولی خوشی را نفهمیده‌اند. شاید مرگ همان خوشی حقیقی باشد. اره، مرگ قشنگ است. می‌گویند سیاه است؛ می‌گویند ترسناک است؛ ولی سفیدیِ واقعیِ آن را ندیده‌اند. آنچنان سفیدی‌ای که سیاهی دنیای کثیف را از بین می‌برد. مرگ همان منجی ناشناس دنیای زندگان است. بندها را می‌شکافد، حصار محدود کننده دل را می‌شکند و در لحظه‌ای همه چیز را تمام می‌کند. شاید بتوان او را بزرگ‌ترین نعمت خداوند برای بشریت نام گذاری کرد. ولی از آن فرار می‌کنند. آنان از او می‌ترسند. از اینکه از زندان دنیا خارج شوند واهمه دارند. ترسشان هم البته برای این است که مرگ را درست نفهمیده‌اند. آنان نفهمیده‌اند که در هر حال آخر شاهنامه یا گدانامه‌شان مرگ است. اخر همه کس و همه چیز. زندگی فقط یک انتظار پوچ و بیهوده برای در آغوش گرفتن این رهایی بخش است. آیا زندگی مفهوم دیگری دارد؟ شاید بگویید: آره، زندگی یعنی بودن با دیگران و در کنار دیگران.
کدام دیگران؟ افرادی که در اوج احترام به تو نهایتا تا چهل روز رنگ یپراهنشان عوض می‌شود؟ یا کسانی که هر زمان تو را ببینند ناگهان صحبتشان تبدیل به دسته‌ای از اراجیف در مورد آب و هوا و غذا می‌شود؟ البته شاید انسان بتواند دوست خیالی کسی باشد. می‌پرسید چرا دوست خیالی؟ چون فقط دوست خیالی است که فرد در همهم جا بودنش را می‌بیند حتی اگر دیگران متوجه بودن او نشوند. ولی مگر چقد می‌شود یک دوست خیالی را با خود داشت‌؟ دوستان خیالی هم باید آماده محو شدن باشند.
برگردم به سوالم. زندگی مفهوم دیگری ندارد. واضح است که حتی فقط هم بخش آخر شاهنامه خوش نیست. هر جا که مرگ به میان آمده همان جا نقطه عطف سفید رنگ و حماسی شاهنامه است.
(روز اول از یک ماه دنیایی؛ ساعت همراهان همیشگی نیستی 11:11)
2 views02:12
باز کردن / نظر دهید
2022-09-10 05:12:41 #داستان_کوتاه #مردن_تدریجی پارت چهارم از جایم بلند می‌شوم. زخم پایم. نتایج کنکور اعلام شده و به اصرار خانواده سری به سایت سنجش می‌زنم . رتبه بدی نیست. عدد زیر صد در کنکور شاید آرزوی خیلی‌ها باشد. نماگرفت سایت را به پدرم نشان می‌دهم. برای آرام شدن و کم شدن…
2 views02:12
باز کردن / نظر دهید
2022-09-09 08:54:27 #داستان_کوتاه #مردن_تدریجی
پارت چهارم

از جایم بلند می‌شوم. زخم پایم. نتایج کنکور اعلام شده و به اصرار خانواده سری به سایت سنجش می‌زنم . رتبه بدی نیست. عدد زیر صد در کنکور شاید آرزوی خیلی‌ها باشد. نماگرفت سایت را به پدرم نشان می‌دهم. برای آرام شدن و کم شدن سرزنش‌ها تا مدتی کافی است. در کردستان در منزل عمویم مهمان شده‌ایم. یک خانواده کم جمعیت دارد. زن و مرد کردی که توان بچه دار شدن ندارند و البته یک بچه یک ساله کرد که از یتیم خانه گرفته شده است. شاید بشود کودکان کرد را زیبا ترینِ کودکان نامید. بینی کوچک، رنگ پوست روشن، و موهای فر را میتوانم خصوصیت عمومی آنها بدانم. این بچه در قلب زن و مردی که حتی پدر و مادرش هم نبودند جای وسیع خودش را یافته بود. اما آنچه مرا به کردستان علاقه مند می‌کرد دختر بچه‌ها و یا حتی دختران غیر بچه اینجا نیست. از ویژگی‌های اینجا کوه‌های سر به فلک کشیده بلند و سردش است. کوه‌هایی که آدم با دیدن عظمتشان هم لذت می‌برد.
((دینگ)). مدتی است که تلفنم را از حالت پرواز خارج کرده‌ام. انگار دیگران هم با نبودنم مشکلی ندارند یا دیگر پیگیر همچین چیز معمولی‌ای نیستند. برایم عجیب است که یکی از آنها به من پیام بدهد. با بی رغبتی قفلش را باز می‌کنم و پیام را می‌خوانم. خنده‌ام می‌گیرد: درگاه اول، هیچ کس تنها نیست. احتمالا همچین پیامی را باید وزارت اطلاعات می‌داد. حرف آنها موثرتر و حداقل حقیقی‌تر است.
پدرم با هیجان عجیبی می‌گوید: فردا به کوه‌های اطراف شهر می‌ریم. شب هم همون جا هستیم.
با اینکه کوه رفتن با خانواده هیچ چیز جالبی ندارد ولی احتمال اینکه آدم بتواند با خودش خلوت کند هم چیز غنیمتی است. تشکر می‌کنم و می‌خوابم. احتمالا دیگران تا مدتی بیدار باشند و وسایل فردا را جمع کنند. هیچ چیزی جز اینکه هوای آنجا سرد خواهد بود از مسیر نمی‌دانم پس تصمیم می‌گیرم نهایت استفاده را از گرمای شبانه پتو بکنم.
2 views05:54
باز کردن / نظر دهید
2022-09-04 09:50:51 #داستان_کوتاه #مردن_تدریجی
پارت سوم

خورشید کم کم به آخرین نقاط وجودش در افق نزدیک می‌شود. به سمت خانه تک اتاقه کوچکی که در مجتمع تفریحی کنار ساحل اجاره کرده‌ایم روانه می‌شوم. در نزدیکی خانک صدای مادرم را می‌شنوم:فقط دردسر درست می‌کنه. اصلا مقید به چیزی نیست.
این‌ها را به پدرم می‌گفت و احتمالا منظورش من بودم.
در می‌زنم و وارد می‌شوم.
_می‌دونی چند ساعته که رفتی؟ اصلا معلوم هست کجا بودی تا الان؟
به سختی می‌شود قانعشان کرد که تمام این مدت در کنار ساحل بودم خصوصا اینکه حتی ذره‌ای هم لباس‌هایم خیس نشده‌اند. به ناچار بحث تصادف را پیش می‌کشم و چند داستان ساختگی دیگر به همراه مکالماتی من درآوردی با مسافران و بومیان منطقه را مقصر دیر آمدن جلوه می‌دهم. مشخص بود که آرامتر شده‌اند ولی هنوز هم با کلماتی که خارج می‌شد عصبانیتشان را هم به سر و صورت من می‌زدند.
_هیچ چیزیت شبیه آدمیزاد نیست. حداقل سعی کن بهتر رفتار کنی.
به نظرم که بحث تمام شده است. به سمت اتاق تنگ و دیگر تقریبا تاریک خانه می‌روم. در را پشت سرم می‌بندم. چراغی در اتاق نیست و یک تاریکی دلچسب و آرام آن را پوشانیده است. ناگهان سوزشی عمیق در پایم و لرزی شدید در تمام وجودم حس می‌کنم. تلفنم را از جیبم در می‌آورم. چند روزی می‌شود که در حالت پرواز است. الان هم البته قرار نیست در این زمینه تغییری بکند. آخرین پیام‌هایی که آمده بودند پیام‌های انزجار آمیزی و همراه با خشونتی بود که موضوعشان نبودن ناگهانی‌ام را شامل میشد. آن‌ها دلیل را از من می‌پرسیدند در حالی که من دلیلم را از پچ پچ‌های آرام و در اندیشه خودشان به دور از شنیدن من انتخاب کرده بودم. چراغ قوه تلفنم را روشن می‌کنم. شیشه پنجره اتاق با سنگ نسبتا متوسطی شکسته است. احتمالا کار یکی از بچه‌های مردم آزار این اطراف باشد. شیشه‌ای که در پایم فرو رفته بود را خارج میکنم. تکه چندان بزرگی نیست و زخمش هم چندان عمقی ندارد. شیشه بزرگ‌تری پیدا می‌کنم و در کنار گردنم قرار می‌دهم. این بار زخم عمیقی ایجاد می‌کنم. نرمه شیشه‌ها به خون آغشته می‌شوند و کف موکت پوش اتاق به رنگ قرمز در می‌آید. چشمانم سیاهی می‌رود و بر روی زمین می‌افتم. هشیاری‌ام تا مقدار زیادی کاهش پیدا کرده است. یاد مقاله‌ای افتادم. در مورد مرگ ناشی از خونریزی نوشته بود که فرد با زدن کمتر از سه تا رگ اصلی بدن غیر ممکن است که بمیرد. شیشه از کنار گردنم دور می‌کنم و بر روی زمین می‌گذارم. از اتاق بیرون می‌روم و از مادرم اندکی باند برای پانسمان می‌خواهم. چشمانم را می‌بندم و خودم را در برابر غرغرهایش که چرا انقدر حواس پرت هستی به نشنیدن می‌زنم.
2 views06:50
باز کردن / نظر دهید
2022-09-02 06:31:55 باز باران بی ترانه

باز باران با تمام بی کسی‌های شبانه

می‌خورد بر مرد تنها

می‌چکد بر فرش خانه

باز می‌آید صدای چک چک غم

باز ماتم




من به پشت شیشه تنهایی افتاده

نمی‌دانم، نمی‌فهمم

کجای قطره‌های بی کسی زیباست؟





نمی‌فهمم، چرا مردم نمی‌فهمند

که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می‌لرزد

کجای ذلتش زیباست؟

نمی‌فهمم





کجای اشک یک بابا

که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران

به روی همسر و پروانه‌های مرده‌اش آرام باریده

کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟

نمی‌دانم





نمی‌دانم چرا مردم نمی‌دانند

که باران عشق تنها نیست

صدای ممتدش در امتداد رنج این دل‌هاست

کجای مرگ ما زیباست؟

نمی‌فهمم

#کارو
2 views03:31
باز کردن / نظر دهید
2022-08-15 19:52:47 #داستان_کوتاه #مردن_تدریجی
پارت دوم
از جایم بلند می‌شوم و در حالی به سمت دریا قدم بر می‌دارم که کسی حواسش به من نیست. ماسه‌ها در زیر نور آفتاب به وسیله باد بر روی هم می‌لغزند و می‌درخشند. پاها و زانوانم با آب آشنا می‌گردند. کم کم تمام بدنم را آب فرا می‌گیرد. دیگر نیازی به تلاش برای جلوتر رفتن نیست. دریا خودش من را به دامان خود فرا می‌خواند. یک چیزی را یادم رفت بگویم. خفه شدن در دریا این‌گونه است که اول آب به درون شش های انسان نفوذ میکند و باعث خونریزی داخلی او می‌شود و می‌میرد. این خون از مجرای تنفسی به بالا می‌آید و به حلق می‌رسد. جالب اینجا است که دلیل مرگ خفه شدن در آب نیست بلکه خفه شدن در خون خود است.
می‌توانم مزه خون را حس کنم. چشمانم از همان اوائل آمدن به زیر آب بسته شده‌اند . می‌خواهم آخرین لحظات را به تماشا بنشینم. به آرامی چشم‌هایم را باز می‌کنم. یک نفر خیلی بیشتر از آنچه فکرش را بکنم به من نزدیک شده. توان مقاومت در برابر غریق نجات را ندارم. گویی نمیتوانم رها شوم. از جایم بلند می‌شوم. نگاهی به صندلی غریق نجات می‌اندازم. در جای خود لمیده است. از خشکی لباسش می‌شود فهمیدم مدت‌ها است که به آب وارد نشده. تعجب می‌کنم که به سمت جنازه‌های افتاده در گوشه ساحل نرفته. گویی منتظر من نشسته است تا در اولین قدم کارهای من را بی‌اثر کند.
1 view16:52
باز کردن / نظر دهید