«#قسمت_دوم» @last_Flaneur ... بنابراین تحت سیطره و هژمونیِ ه | 📶درسگفتارهای جامعه شناسی
«#قسمت_دوم»
@last_Flaneur
... بنابراین تحت سیطره و هژمونیِ هستیشناسیِ رئالیستی و معرفتشناسیِ طبیعتگرایانهی دورکیم (در راستای کاربست محض متد علوم طبیعی در علوم اجتماعی -علیالخصوص در آثار ماقبلِ «کشف دین» وی)، جایی برای امکانِ استقبال از اندیشههای وبر (حتی بهصورت بالقوه) وجود نداشت. هیوز در ادامه، در فصل دوم که با عنوان «مورخان و نظام اجتماعی» نگاشته شده است، آرا «لوسین فور» و «مارک بلوخ» را بررسی و امتداد افکار آن دو را تا زایش افکار «فرنان برودل» بررسی مینماید. در فصل سوم («کاتولیکها و سرنوشت بشر»)، گریزی به آرا ژاک مارتین، گابریل مارسل و دیگران میزند. مارسل برای هیوز فیگور مهمیست و در لابهلای سطور این فصل، اهمیت افکار وی گوشزد میشوند. در فصل چهارم که با عنوان دلربای «آرمان قهرمانی» به نگارش در آمده، تأکید پر رنگ و برجستهی هیوز بر نقش مهم «روژه مارتن دوگار» و حماسهی دستنیافتنیاش بهنام «خانوادهی تیبو» بسیار مورد توجه است. خط به خط نوشتههای هیوز در این قسمت، حکایت از این دارد که وی در اثر مواجهه با پتانسیل و توانِ فکری دوگار، هوش از سرش پریده و از شیواییِ قلمِ وی در آثار مختلفش، مست و سرخوش است. از اینجا به بعد، باتوجه به بیتوجهی گستردهی دانشجویان ایرانی به اهمیت تاریخ اندیشهها و ضرورت فهم پیوند میان جامعهشناسی و سایر معارف بشری، دائماً برای مخاطبِ تازهکار در این عرصه، این پرسشِ بنیادین مطرح میشود که این همه رفت و آمد میانِ «جامعهشناسی»، «ادبیات»، «رمان»، «تاریخ» و «فلسفه» از کجا نشأت میگیرد؟چرا اثری که به آرا و اندیشههای اجتماعی مقطعی خاص از حیات فکری فرانسویان اختصاص دارد، این حجم از مطالبش به رماننویسان و ادیبان اختصاص دارد؟ هیوز سابقاً در «آگاهی و جامعه» نیز تأکید نموده بود که قهرمانانِ کتابش، بین «ادبیات» و «علوماجتماعی» مرز مشخصی قائل نمیشدند. وی در صفحهی ۱۱ و ۱۷ کتاب «آگاهی و جامعه» مینویسد: «در عصر ما ادبیات، بخصوص رمان، از دو قرن پیش در بیان و صورتبندی ارزشها سهم مهمتری یافته و بهاهمیتی که دارد، آگاهتر شده است. بینشهای کلی و مجرد فیلسوفان و دانشمندانِ علوماجتماعی، میبایست بهصورتی مشخصتر و نزدیکتر بهواقعیت در دسترس همگان گذاشته شود و این تکلیف به رمانها و نمایشنامههای بزرگ واگذار شده است. ادبیات از سویی وامدار علوماجتماعی است و از سوی دگر، یافتههای خود را به علم نظری جامعه پس داده است و بدینگونه، کنش و واکنش و تأثیر متقابل فشردهای میان دو طرف پدید آمده است.» در ادامهی فصل چهارم، هیوز ضمن اشاره به جهانِ فکری ژرژ برنانوس و همچنین شرح مضامین اصلیِ شهسوار سرگردان یعنی آنتوان دوسنت اگزوپری، برای آندره مالرو اهمیت بسیاری قائل است و نهایتاً نیز به شارل دوگل میپردازد. فصل پنجم کتاب «ازدواج پدیدارشناسی و مارکسیسم»، بهنوعی مهمترین، پربارترین و جدیترین فصل کتاب است. این فصل و ادامهی کتاب، روایتِ مناقشهایست بسیار پررنگ در تاریخ حیات فکری فرانسویان. جدلی فلسفی میان متفکرانِ نزدیک به سنت «اگزیستانسیالیسم» و متفکران «ساختارگرا». این فصل با شرح تأثرات نهضت مقاومت و سپس واکاوی آرا و اندیشههای متفکر مهمی بهنام «ریمون آرون» آغاز میشود. هیوز معتقد است که در اوایل دههی ۱۹۳۰، آرون یکی از نخستین متفکرانی بوده که برای مطالعات فلسفی راهی آلمان شده و این عنایت به «آلمان» و «فلسفه»، در ادامه تأثیرات بیبدیلی بر اندیشهی اجتماعی فرانسه بهجای گذاشته است. آرون با نگارش اثری بهنام «افیون روشنفکران»، ضمن حمله به بنیادهای فکری مارکسیسم، مطمئن بود که مارکسیسم دارای همان اثر تخدیری در میان روشنفکران فرانسوی است که مارکس یک قرن پیش معتقد بود دین برای تودهی مردم دارد. آرون با حمله به روشنفکران، معتقد بود: «روشنفکران فرانسوی عادت کردهاند که از زبان بشریت سخن بگویند و آرزو دارند در سراسر زمین منشأ اثر شوند. بنابراین میکوشند فحوای محدود و محلی مناقشات، خویش را زیر ویرانههای مکتبهای فلسفهی تاریخ قرن نوزدهم پنهان کنند» (راهفروبسته، صفحهی ۱۵۸). هیوز در ادامهی فصل، آرا ژان پل سارتر را در دو مرحله مورد واکاوی قرار میدهد. یکبار به آرا سارترِ متمایل به اگزیستانسیالیسم میپردازد که معتقد به عاملیت بیحد و حصر بشریت در حیات فردی و اجتماعیاش بود، و بار دیگر سارترِ متأثر از مارکس را به بحث میگذارد که مؤلف «نقد عقل دیالکتیک» است و کاملاً به توهم خودبنیادیِ محض و رادیکالِ بشر واقف و معترف شده است.