Get Mystery Box with random crypto!

پارسال اومد با لحن بامزه‌ای نوشت: میشه باهم آشنا بشیم؟ امروز ب | زهبا

پارسال اومد با لحن بامزه‌ای نوشت: میشه باهم آشنا بشیم؟ امروز براش نوشتم: نمی‌خوام دیگه در ارتباط باشیم. ببخشید.
آدم وقتی یه ارتباطی رو شروع می‌کنه، همیشه ترس از تموم شدنش داره؛ با اینکه آگاه نباشی، اما توی اوج ارتباط و صمیمیت با خودت می‌گی بعیده ما یه روزی ارتباط‌مون قطع بشه، مثل بچه‌ای که یکبار ازم پرسید: بچه‌ها که نمیمیرن، نه؟ نقطه پایان به معنی تموم شدن آدم‌ها نیست. به معنی گندیدن اون ارتباط تر و تازه و گاها با تنش یا دعوا در عین صداقت و ابراز محبت نیست. چیزی این وسط خورد و خاکشیر می‌شه و می‌شکنه، اما تا همیشه جای اون شخص روی قلبت می‌مونه؛ مثل گرمای ابدیِ تنی که به مبل یا صندلی که به تازگی از روش بلند شده، منتقل شده. میدونی یک روزی کسی اینجا نشسته، حرف زده و بعد رفته، دور و دورتر شده طوری که کل قد و هیکل‌ش به اندازه‌ی ابهت مورچه‌ها میشه! هربار آدمی می‌ره، خداحافظی می‌کنه، من یه بخشی از وجودم رو از دست می‌‌دم، حتی اگه اون شخص، بی‌اهمیت ترین فرد توی زندگیم بوده باشه. شاید دلیل محتاط شدن من در گروه آدمی‌زاد های بالغ، با عبور هر سال و بیشتر شدن سنم همین باشه. همینکه دارم تلاش می‌کنم کمتر از دست بدم، تا بلکه زنده بمونم. کاش یه هرم مازلو هم برای ارتباطات انسانی کشیده بودین. کف‌ش رو علامت می‌زدین و می‌نوشتین:

آب، غذا، سلامت = ارتباط هایی که به باد ِهوا بند نیستن.
‌‌