Get Mystery Box with random crypto!

به مناسبت سی و دومین سال‌یاد فقدان اخوان ثالث بر سفرۀ حضور ِ | خردسرای فردوسی

به مناسبت سی و دومین سال‌یاد فقدان اخوان ثالث

بر سفرۀ حضور ِ م. امید.


(خاطرات ایام دانشجویی)

نوشتۀ: #محمد_ریحانی

در میانه‌ی تعطیلی دانشگاه و بازگشایی آن، یا باید به خدمت نظام وظیفه می‌رفتم یا تحصیل در دوره‌ی تربیت معلّم را برمی‌گزیدم. ناگزیر، به تربیت معلم رفتم. سال ۱۳۶۴ در دانشگاه فردوسی، پذیرفته شدم و با یک‌سال مرخصی که آموزش و پروش، به‌خاطر کمبود معلم، از دانشگاه، تقاضا کرده بود، مهر ۱۳۶۵ به دانشگاه راه یافتم.
همان سال ِ نخست دریافتم که استادان گروه چه حال و هوایی دارند و بر چه سبک و سیاقی، مرکب ِ معلّمی خود را می‌رانند. نشستن بر صندلی بعضی از کلاس‌ها، گویی مصداقی از سخن حافظ بود که گفته بود:

بنشین بر لب ِ جوی و گذر ِ عمر ببین
کاین اشارت، ز جِهان ِ گذران، ما را بس

سه چهار استاد هم بودند که خود را مدیون عمر رفته‌ی ما نمی‌کردند. از میان آن‌ها، یکی دو نفرشان، به‌قول دوست تازه درگذشته‌ام، استاد رضا افضلی، به ابری می‌مانستند که تمام باران‌شان را بر خاک ِ خیال و خاطر ما، فرو می‌ریختند و چون کلاس را به ما وامی‌گذاشتند، باد توفیق، آن‌ها را که سبک‌بار شده بودند، به اتاق خود می‌برد.

دو رشته‌ی روشن، عقل و احساس ِ مرا به دکتر محمّد جعفر یاحقی که شور و حال بیش‌تری داشت، پیوند می‌داد: شیوه‌ی روش‌مند در تدریس و انس و هم‌نشینی ایشان با دانش‌جویان.

یکی از روزهای خردادماه ۱۳۶۸، دکتر یاحقی، به اشاره‌ای، مرا فراخواند. شاگردانه به نزدش رفتم و ایستادم. گفت: امشب، اخوان، میهمان ماست؛ دوستانی را که مناسب مجلس می‌دانید، با خود بیاورید. نشانی منزل‌شان را نیز داد. پیدا بود که دوست داشت ما را با اخوان، از نزدیک آشنا کند و از این راه، شوق آشنایی علمی با یکی از قلّه‌های شعر معاصر را در نهان جان‌مان، جای دهد.

چندنفر از دوستان انجمن ادبی را به شب‌نشینی سبزی که دکتر یاحقی، ما را به آن، خوانده بود، فراخواندم و خود، همراه با خانم محبی و مهندس براتیان که دوست گرمابه و گلستانم بود، راهی خانه‌ی دکتر شدم.
ما به عادتی که سر به سال‌های پیش از انقلاب و تربیت چریکی آن روزگاران می‌زد، درست سر ِ وقت، حاضر شدیم و من به نمایندگی، انگشت بر دکمه‌ی زنگ در حیاط گذاشتم. در گشوده شد و ما وارد شدیم. ما از نخستین میهمانان بودیم. دکتر یاحقی، خوش‌آمد گفت و ما عرض ادب کردیم. اخوان، هنوز از راه نرسیده بود. به راهنمایی دکتر، ما بر فرش نشستیم و چشم به راه اخوان و میهمانان دیگر ماندیم.
آن سال‌ها، مبل، رنگ و بوی زندگی اشرافی می‌داد و مثل این سال‌ها که به بیش‌تر خانه‌ها راه پیدا کرده است، راه نیافته بود.

#اخوان، از راه رسید و ما همگی به احترامش برپای خاستیم. به نشانه‌ی احوال‌پرسی، برای هرکدام از ما سر و دستی تکان داد و بر زمین زانو زد و نشست. دکتر، همراه با همسرشان خانم خدیجه بوذرجمهری که بعدها در رشته‌ی جغرافیا، به درجه‌ی دکتری، نائل شدند، از پیش، میوه‌ها و آجیل‌ها را بر ظرف‌ها، چیده و ریخته بودند. اخوان، روبه‌روی دو ظرف بزرگ میوه و آجیل نشسته بود.
#دکتر_یاحقی، هم‌چنان ایستاده، بار دیگر به مهدی اخوان ثالث و میهمانان که بیش‌ترشان، هم‌شاگردی‌های‌مان بودند، خوش‌آمد گفت و از استاد، بابت قبول زحمت و آمدن به جمع دانش‌جویان، تشکّر کرد.

اخوان، تکیده شده بود و موهای سر و سبیلش، نمایشی از پیری، درماندگی و تکیدگی او را به نمایش می‌گذاشت. دکتر یاحقی، خطاب به دانش‌جویان گفت:
هرکس شعری دارد بخواند تا استاد، اگر لازم بود نکته‌ای مناسب حال بفرماید. چند نفری، شعرهای تغزّلی و نو خود را خواندند و اخوان هم‌چنان که آجیل می‌خورد، سری به تأیید، تکان می‌داد.
سیاه‌مشق‌های آن روزهای من، به نثر بود و اگر یادداشت‌هایی را هم در قالب قطعه‌هایی ادبی، می‌نوشتم، آن‌جا، مجال خواندن‌شان نبود؛ آن‌جا، میدان عرض اندام شعر بود و دوستانی که حال و هوای شعر داشتند.

#شعرخوانی‌ها که به پایان آمد، دوستان از اخوان خواستند تا از شعرهای خودشان بخوانند و دوستان را میهمان حال و «آن» صدای‌شان کنند. ما نیز با این‌که آن‌ها را بارها خوانده بودیم، خوش‌حال می‌شدیم که از زبان خودش بشنویم.
اخوان گفت: «چه بخوانم؟ کدام را بخوانم؟»
دیدم دوستانم، خاموش ماندند، من گفتم: استاد! شعر «زمستان» را بخوانید که در سال‌های پیش از انقلاب، به آن، پناه می‌بردیم، گرم می‌شدیم و در آینه‌ی آن، واقعیت‌های پیدا و ناپیدا و تلخ و شیرین را می‌دیدیم.
اخوان، چشم در چشم من دوخت و به لهجه‌ی مشهدی‌اش که سکونت چندین‌ساله در تهران هم نتوانسته بود آن را از تک و تا بیندازد، گفت: «دیگر از خواندن زمستان، خسته شده‌ام! هرجا که می‌روم، همین زمستان را می‌خواهند. چیزی دیگر بخواهید.»