2019-03-08 04:49:04
#رمان
#فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_ششم
میدانی ابرام!
حالم چند روزی بود... خرابم!
خراب تر از آنکه ، حتا بتوانم برایت بنویسم
هر وقت خراب میشدم ، برایت مینوشتم
ولی حالا ، اینقدر خراب شده ام که...
شاید زیاد یاد آنروزها کردم
آخر قدغن کرده بودند غم و غصه را...
یاد لیلا که می افتم غصه تمام وجودم را میگیرد
زهرا آنروز ها کوچک تر از آن بود که بتواند روی نظر لیلا خانم اثر بگذارد،
ولی جواب خواستگاری مامان رقیه را اینطور داده بود :
فردا این ماجرا برای زهرا سخت میشود.
هیچ کس این جواب را قبول نداشت
آنروز توی پایگاه بودم که خبرش به من رسید
خبر اینکه لیلا خانم میخواهد از خانه اش برود
سوار موتور شدم
موتور تو نبود
موتور کاظم بود ، همان هندای 250 تریل قرمز رنگ
میان کوچه های لک لر پرواز کردم و خودم را به کوچه ی سردار شهید جاج ابراهیم مهدوی رساندم
اشک چشمم را پاک کردم
نگاهی به عکست که اهل محل قاب کرده و سر کوچه گذاشته بودند انداختم و گفتم:
ابراهیم...
زن و بچه ات بخاطر من دارند آواره میشوند ، نگذار
خبر را سکینه بهم گفت
به تلفن پایگاه که زنگ زد اولش خندید و گفت داداش میشه بیای خونه
گفتم :
آره قربونت شم
چیزی لازمه؟
چی شده ؟
گفت : نه...چیزی نشده ...فقط...
دیگر صدایی نیامد
هرچه الو الو گفتم...
من زنگ زدم
جواب ندادند
نگران شدم
بعد از بار سوم مامان رقیه برداشت
گریه میکرد
هرچه قدر اصرار کردم نگفت
آخرش که قسمش دادم به تو ،گفت :
میخواهد برود
دیگر چیزی نپرسیدم
صحبت های من آنجا ، وقت تلف کردن بود
کاظم با یکی از بچه ها صحبت میکرد
همانطور که دکمه های قبایم را باز میکردم به سمتش رفتم :
_کاظم !
-جانم ؟
-سویچ
از حالتم دید که عجله دارم.صبر نکرد که بهش برسم.از همانجا دسته کلیدش را به سمت من پرتاب کرد
من هم قبایم را روی زمین گذاشتم و بیرون دویدم
روی موتور پریدم و گازش را گرفتم
وقتی داخل خانه رسیدم همه دیدند
دیدند که بالباس رفتم و بی عبا و عمامه برگشتم
دیدند پیاده رفتم و با یک موتور غریبه برگشتم
دیدند چشمانم را که به خون نشسته بود
همه دیدند
لیلا هم دید
همین که دید نشست کنار حوض و سکینه که اصرار داشت زهرا را از بغلش بگیرد موفق شد.
جلو رفتم و گفتم :
زن داداش کجا انشالله؟
با غیض گفت : اگر من زن داداشتم چرا ...
حرفش را با استغفرالله غلیظی تمام کرد و یک تف روی زمین انداخت
از خودم خجالت کشیدم.از تو بیشتر از همه خجالت کشیدم
چشمانم را بستم ، عکس قاب شده ات سر کوچه آمد توی نظرم . انگار که رفتم توی منطقه و دیدم آن لحظه ای را که گفتی :
جان تو و جان بچه های من...
باز اشک از زیر مژه هایم بیرون ریخت...
نشستم روی زمین ، سرفه ام گرفت...
سکینه بچه را داد به لیلا خانم و دوید توی خانه
مامان رقیه که روی پله ی اول خانه نشسته بود نگران به سمت من آمد
کف دستم را نشانش دادم که : نه
همانجا ایستاد
لا به لای سرفه هایم گفتم :
لیلا خانم هیعیعیی(صدای نفس های گرفته)
اهو اهو...
ابرام...اهو اهو ...
هییییی....
سکینه کپسول را آورد و ماسکش را برخلاف میلم به زور روی صورتم گذاشت.
از پشت ماسک با صدای خفه گفتم :
ابرام...
شما رو ....
به من ...
هی...
سپرده...
سرفه امانم را برید...
ماسک را کنار زدم و سرفه کردم...
احساس کردم لیلا میخواهد چیزی بگوید.زود ماسک را گذاشتم و نفس گرفتم :
حالا که من اینطور شده ام حق...
نفسم یاری نکرد...
سرفه...
سرفه...
ولی میدیدم که چشمانش دیگر حرفی ندارد
منتظر است بشنود تا که بخواهد چیزی بگوید
پس نفسی گرفتم و باز گفتم :
حالا که من اینطور شده ام حق دارید ...
ولی کسی نمیتواند شما را از اینجا بیرون کند اینجا مال ...
نفسی گرفتم و باز :
اینجا مال شماست
من میروم ، لطفا شما بمانید...
این را که گفتم
بدون اینکه به کسی نگاه کند و یا زهرا را از بغل سکینه طلب کند یا حتا چمدانش را از کف حیاط بردارد ، بلند شد و به خانه اش رفت.
سکینه از کنار من بلند شد تا به دنبالش برود
مامان صدایش کرد :
سکین...
و خودش بلند شد و سر راه، زهرا را که سکین موقع آوردن کپسول به مامان داده بود را به سکین پس داد ،
یعنی نرو خودم میروم
زهرا هم مشغول گریه بود...
مامان رقیه داخل خانه شد و در باز حیاط را هم پشت سرش بست...
@khodahafez_ebrahim
104 views01:49