Get Mystery Box with random crypto!

رمان خداحافظ ابراهیم

لوگوی کانال تلگرام khodahafez_ebrahim — رمان خداحافظ ابراهیم ر
لوگوی کانال تلگرام khodahafez_ebrahim — رمان خداحافظ ابراهیم
آدرس کانال: @khodahafez_ebrahim
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 30
توضیحات از کانال

رمان دفاع مقدس
در قالب نامه هایی از "طلبه رزمنده" ای که به قول خودش در دهه ی شصت مانده به برادر شهیدش "ابراهیم" که از یاران آقا مهدی باکری و شهید علی تجلایی بود
در ضمن تمام اشخاص و اتفاقات ساختگیست
ادمین:
@ssmherfan
نویسنده:
@Mohammad_reza_aalihemmat

Ratings & Reviews

2.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

2

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2019-03-12 00:13:53 #خداحافظ_ابراهیم

#رمان

#فصل_سوم

#قسمت_چهل_و_نهم


حاجی چیکار کردی با من؟
دادگاه نظامی میفرستن منو؟
فشنگ کلاش از کجا پیدا کنم ؟
شما نداری؟
گفتم مگه من کی ام ؟
گفت : آخه من چیکار کنم؟
گفتم نترس بابا : میام برات گزارش میدم که من شلیک کردم ، بعد با تو کاری ندارن
واقعا ؟
واقعا مینویسین !
ممنونم حاجی....
خدا خیرتون بده...
باز نگران شد و به تته پته افتاد :
ولی...
ولی...
حتما میگن اسلحم دست اون یعنی شما چیکار میکرد!
به ما گفتن اسلحه ناموستونه!
جوونتون رفت اسلحتون نباید بره!
گفتم باز داری روده دراز میکنی...
بگی داداش...نیروی ابرام مهدوی بوده خودشون حسابشون رو میکنن
تعجب کرد ، سر تاپایم را چند بار نگاه کرد گفت : شما !!!
نه ...دستی به صورت کبودش گذاشت و به شلوار خیسش نگاه کرد ، بله ، بهتون میاد
ولی
آخه
گفتم میری یا بزنم یکی تو اون چونت که دیگه باز نشه
دست گذاشت روی دهانش و گفت : نه...
رفتم
الان میرم صداشون میکنم
فقط شما به فشنگهای من دست نزنید
گفتم باشه بچه
بیا اینم اسلحه ت بیا بگیر برو
فقط از جلوی چشام برو خونمو به جوش آوردی
میزنم دک و پوزتو میریزم به هم ها...
اسلحه را با ترس از دست من بیرون کشید و رفت
همانطور که از چشمانم دور میشد فکر فاطمه خانم میامد توی ذهنم
به خودم گفت :
نامردی کردی ، حالا اون دختر بدون تو چیکار کنه
جواب دادم :
مگه من عقدش کردم یا حتا خواستگاریش کردم؟
گفتم : نه دیگه اینها بحث های منطقیه
ولی ...
حرف من دلیه...
تو مرام نداری...
چرا میزاری ناراحت بشه؟
جواب دادم :
چیکار کنم ؟ تو بگو من همونکار رو میکنم
گفتم نمیدانم
جواب دادم : من هم نمیدانم
اولین بار بود که هر دو نفرم با هم به یک نتیجه رسیده بودند ، مهم نبود که هردویمان مضطر شدیم ولی همین که به یک نظر ، یعنی کلی ذوق و جشن باید گرفت
اما ...
چه کار باید میکردیم
من و خودم هر دو سر روی شانه های هم گذاشتند بعد از اینهمه سال با هم کنار آمدند و اپزوسیون درونی من به فنا رفت ولی
سوال اصلی این است که برای اینکه دلم راضی شود چه کار کنم
دلی که منتظر رضایت دل فاطمه است
با خودم گفتم :
تو هنوز فاطمه را دوست داری ...
جواب دادم : هوس است...میگذرد
گفتم : نه ...اگر هوس بود که نو ، قبلی را به در میکرد...
جوابی نداشتم
باز هر دو یعنی "خودم" و "من" همدیگر را در آغوش گرفتند و در فکر فرو رفتند...


@khodahafez_ebrahim
133 views21:13
باز کردن / نظر دهید
2019-03-11 09:54:44 من دشمن نیستم!
من از نیرو های حاج ابراهیمم
بلند شد
شلوارش خیس شده بود و از کناره های پوتین هایش ادرار زمین میریخت
سرش را از شرم پایین انداخت و گفت :
ببخشید ، کاش زودتر میگفتین
راستش دلم برایش سوخت ولی جدی گفتم :
چی رو ؟
تو مگه اجازه دادی؟
حقش بود یکی خالی میکردم تو فکت که اینقدر مزخرف نگی
حالا برو مسئول شبتون رو صدا کن
اگه خواب بود نمیخواد بیدارش کنی...
سرش را بالا آورد و باز با شرم گفت :
الان بیداره
کفتم مطمئنی؟
باز پر چونه گی نکنی پسر؟
گفت :
با این تیرا که شما زدید الان حتما بیداره
حالا من اینو چیکار کنم
و بعد سرش را انداخت پایین و به شلوارش نگاه کرد
گفتم به فکر دوتا فشنگی باش که حالا نداریشون
چی میخوای جواب بدی؟
چشمانش گشاد شدند و سرخ شدند و بعدش هم خیس...
کم مانده بود سکته کند انگار تازه یادش آمده بود چه اتفاقی افتاده...

@ khodahafez_ebrahim
105 viewsedited  06:54
باز کردن / نظر دهید
2019-03-11 09:54:04 #خداحافظ_ابراهیم

#رمان

#فصل_سوم


#قسمت_چهل_و_هشتم



رسیدم دم در نکهبانی آسایشگاه. موتور را خاموش کردم و جکش را زدم . نمیدانستم میتوانم آن موقع شب وارد آسایشگاه شوم یا نه ولی هرطوری بود لاقل مدانستم که حسنزاده این موقع شب نیست که قیافه اش اعصاب مرا به هم بریزد.البته میدانم تو با این حرفها بیگانه ای . میگفتی باید به جایی برسی که به هر کس نگاه کردی یاد خدا بیفتی . میگفتی از بابا طاهر یاد بگیر و میزدی زیر آواز :
به دریا بنگرم دریا تو بینم ...
میگفتم داداش صدات زیاد قشنگ نیست ولی ...قابل تحمله
اما ولش کن از همه ی اینها مهم تر ، بابا طاهر مگه یه جا دیگه نمیگه : بسازم خنجری نیشش ز پولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
حالا دل منشا است یا دیده؟
میخندیدی و میگفتی:
از اشکالات خدابیامرز بابا علی میکنی...
و بعد میگفتی آنروز باباطاهر زیاد حالش خوب نبوده
وگرنه دل امر میکند که فلان چیز را ببین و یاد فلان کار کن...
تو اگر دلت با خدا باشد رقص هم که ببینی یاد خدا میافتی...
چه قدر دنیای تو از دنیای من زیباتر بود
دنیای تو عین زیبایی بود و دنیای من تاریکی محض
در دنیای تو هیچ کار خارق العاده و غیر منتظره ای نبود. همه چیز را یک خدای مهربان حساب کرده بود کم کم پیش میفرستاد و تو را کم کم رشد میداد...
اما در دنیای من خدایش آنقدر مهربان نبود . گاه مرا فراموش میکرد گاه عصبانی میشد . گاهی ناتوان میشد از درمان درد هایم.
میدانم کفر میگویم ، ولی راست میگویم ، کسی که خدایش شبیه خدای تو شد چه چیزی کم دارد؟
درد هایش داروی روح بیمارش میشود ...
خیلی طول کشید که بفهمم ...
اینکه فرق من و تو ...
من و آقا مهدی
من و ابراهیم همت
من و ابراهیم هادی...
همه یتان خدایتان با من فرق داشتند.
خدای من اگر مثل شما بود که من هم مثل شما میشدم.
میدانی ابرام ...
خدایت را به من هم میدهی؟
خدایی که قرار بود مال همه بشود...
لاقل چند روزی اجازه بده به آن خدای بزرگ و قوی نزدیک شوم
آن خدایی که میتواند نیا را در یک آن نابود کند...
همان خدای قدرتمندی که عاشق هم میشود...
عاشق همچون منی...
خیلی لذت بخش است که حس کنی همچین کسی پشتت است
وقتی بدانی پشتت به او گرم است میتوانی دنیا را تکان دهی...
اجازه بده چند روزی با خدایت باشم
نمیدانم چطور
کمکم کن...
چکار کنم خدای پلاستیکی خودم را دور اندازم
حاج آقای کریمی از قول امیرالمومنین میفرمود :
پاسبان حریم قلبت باش و کسی را جز او بدان راه مده
میفرمود خدا همانقدر که مهربان است غیور هم است
اگر ببیند یک خدای خود ساخته درون قلبت راه داده ای هرگز داخل نمیشود
قلب بدون خدا هم مثل کشتی بی ناخداست...
دریا دنیا هرجایی بخواهد میبرد!
گاهی در ورطه ی طوفان میاندازد !
گاهی سرش را به صخره های تیز میکوبد...
دست به دامن خودش بلند کردم و گفتم :
خدایا من دوست ندارم...
خدایا من از تمام دنیایت تو را میخواهم که عظیمی و صاحب و خالق این دنیا...
توی همین فکر ها دم در ایستاده بودم!
ایستاده بودم و از همه جا بیخبر داشتم فکر میکردم...
دژبان که آنروزها سرباز مسلحی را به دم در آسایشگاه میگماردند جلو آمد و با لحن تندی گفت : فرمایش...؟
گفتم عزیزم ...
گفت عزیزم نداریم ...
راهتو بگیر و برو...
این موقع شب چی میخوای ؟
نگاهی به موتور سنگین کرد و نگاهی به من
زیر نور نور افکنی که پشتش بهش بود در چشمانش خیره شدم
پشتم را بهش کردم تا عصبانی نشوم
سرفه ام گرفته بود که گفتم : لا اله الا الله
از پشت سر بلند با حالت فریاد داد زد :
محمد رسول الله...
یکهو شعله پوش تیز کلاش را محکم فرو کرد توی پهلویم که خود به خود حس کردم داغ شدم!
آن لحظه فکر کردم سرباز بعثی است که اشتباهی سر از دژبانی ما درآورده
برگشتم و با پشت دست چپم محکم کوبیدم توی صورتش و همزمان کلاش را با دست راست گرفتم و خلع سلاحش کردم
خواست تکان بخورد ، خیز برداشت سمت من که سینه ی پایم رفت وسط جناق سینه اش و دو متری به عقب پرت شد!
خشابش را نگاه کردم
پر بود
سلاح را مسلح کردم
بلند شد که دوباره به سمت من حمله کند
دوتا شلیک کردم و سلاح را به سمتش نشانه رفتم
خوابید روی زمین و داد زد :
غلط ایلدیم
پخ یدیم
گفتم :
پاشو خودتو جمع کن

@khodahafez_ebrahim
93 viewsedited  06:54
باز کردن / نظر دهید
2019-03-10 04:46:00 سلام ، ببخشید دیشب فرصت نکردیم ، اجرتان با امام علی النقی علیه السلام
99 views01:46
باز کردن / نظر دهید
2019-03-09 23:30:00 امشب فاصله ی نماز تا سخنرانی را گفتم جایی برویم ، تماسهایم را که نگاه کردم ، تماس بی پاسخ یکی از دوستان را روی تلفنم دیدم ، تماس که گرفتم ، گفت : در نمایشگاه بهاره شیروانم
گفتم : یک سر بهت میزنیم ، رفتیم نمایشگاه
همین که وارد شدیم صدای موسیقی تند پاپ یا جاز بود که از باند ها پخش میشد مرا میخکوب کرد ،من با لباس ، شب شهادت امام علی النقی علیه السلام ، وسط نمایشگاه خشکم زد. تمام جریانات آن روزها آمد در نظرم ، همان روزهاکه به حضرت جسارت کردند و آهنگ خواندند...
همان ملعون که در سب حضرت رپ خواند.
همانجا آقای مسنی آمد که از غرفه دارها بود که گفت :
حاج آقا سلام
گفتم : سلام
گفت : حاج آقا بهشان گفتیم یک امشب را به ما فرصت بدهید
امشب شب شهادت این را قطع کنید
پرسیدم مسؤلش کیست ؟
آقای "ص" را نشان داد که پشت به مردم کنار دو خانم بی حجاب نشسته بود .
عصبانی جلو رفتم ، یک آقای دیگر جلو آمد و با لبخند گفت :
خوش آمدید .
گفتم : این چیست پخش میکنید ؟ شب شهادت است !
گفتم : دوتا حرام انجام میدهید ، هم آهنگش حرام است ، هم بی احترامی به ساحت امام هادی علیه السلام است .
گفت : اگر آهنگ ملایم دارین بدین بزاریم .
آخه میگفتن شب شهادت فرداست!
گفتم : نه خیر همین امشب است!!!! اگر آهنگ نباشد هم به جایی بر نمیخورد !
گفت : نمایشگاه بدون آهنگ یک جای مرده است!
چیزی نگفتم ، تماس گرفتم با یکی از مسئولین انقلابی ، همین که برداشت گفتم :
حاجی گوش کن
میدونی کجام ؟
گفت : نه
گفتم : نمایشگاه بهاره شهرستان هستم!
گفت : الان میگم بچه های... میان
مرد لبخند به لب بعد از تماسم جلو آمد و گفت :
گفتم قطع کنند!
من هم لبخندی زدم و به همراهانم عرض کردم برویم!

حالا عرض من به ریاست #سازمان_تبلیغات این است ، نه میلاد امام باقر علیه السلام و نه شهادت امام هادی در شهرستان حس نشد و این نشان از مدریت جهادی شما دارد !!!
ممنونیم ،
و ممنون از حوزه ی علمیه ، شهرداری عزیز !
این مردم خدایی نکرده مسلمان اند ، شیعه اند ، ولی گناه جهلشان به گردن من روحانی است!
ممنونم از همه ی اعزه ی زحمت کش.
اجرتان با ابالفضل عباس علیه السلام .
20 views20:30
باز کردن / نظر دهید
2019-03-08 23:12:12 جایی که پشتت باشند...
پشت تو هم بهشان گرم باشد...
همه از جنس خودت...
برای خودت...
تو برای آنها...
رفیق هایی از جنس آیینه...
جایی که بخاطرت کتک میخورند ولی برایت نمیزنند...
و آنجا فقط... آسایشگاه بود...
دلم برای بچه ها تنگ شده بود
می ارزید بروم و از خواب بیدارشان کنم...
ولی اگر فاطمه خانم را ببینم...
نباید میدیدم. من تصمیمم را گرفته بودم.
ولی بچه ها...
گفتم : حالا تا دم درش برو ، بعد خدا بزرگه...
از جلوی بانک ملی انداختم مسیر چایکنار و رفتم سمت شاهگلی...
با خودم فکر کردم اگر لیلا خانم جواب مثبت داد چه مشکل دیگری وجود دارد؟
به این نتیجه رسیدم اصلا نباید به اینها فکر کنم...
وقت آن بود که لذت ببرم.
شروع کردم به خواندن قطعه ی دلخواه خودم :
آیرییلیق ...
آیریلیق...
آمان آیریلیق...

@KHODAHAFEZ_EBRAHIM
166 viewsedited  20:12
باز کردن / نظر دهید
2019-03-08 23:09:32 #رمان

#فصل_سوم

#قسمت_چهل_و_هفتم



حس شرمندگی از حاج آقای دادیزاد ، حس خجلت از لیلا ...
حس خستگی از خائنینی که در شهر پراکنده شده اند.روی خون شما ها دارند موج سواری میکنند . رفقایی که در ادارات جا گیر شدند و با مردم تندی کردند و زیر شیشه ی میزشان عکسهای یادگاریشان با من و تو بود...
تمام این احساسات در من جمع شد تا اینکه به کاظم بگویم مرا با کپسولم به خانه برساند...
رساند.
وارد خانه شدم ...
باید جایی میرفتم ، هوس موتور کرده بودم...
حیاط تاریک و خانه ساکت.شام خورده بودند و خوابیده بودند.نور قرمز رنگ چراغ خواب از پشت پرده ی اتاق لیلا خانم بیرون میزد و پنجره هایی که باز بود.برای همین آرام وارد شدم.کپسول را کنار دیوار گذاشتم و رفتم سمت اتاق خودم.پاورچین پاورچین دوتا پله را بالا رفتم و از دهلیز خانه رفتم سمت اتاق خودم.لباس های آخوندی را در آوردم و کاپشن چرم تو را پوشیدم و کلاه پشمی ات را گذاشتم.سوئیچ موتورت را از روی گل میخ کلید دان برداشتم.پاورچین بیرون آمدم و کنار آن ببر خفته ایستادم.لحاف برزنتی اش را کنار زدم.دستی روی باک مشکی متالیکش کشیدم سوئیچ را در جانش قرار دادم و یک دور پیچاندمش . باطری اش خالی شده بود.برق پشت آمپر نیامد.نمیشد استارت زد.آب رادیاتش را نگاه کردم.چیزی معلوم نبود.ناچار لامپِ صد حیاط را روشن کردم . آب رادیاتش پر بود.روغنش را هم نگاه کردم.پر بود و تازه.
میخواستم از روی دوپایه خلاصش کنم که دیدم در شیشه ای خانه باز شد و مامان رقیه نگران و مضطرب بیرون آمد:
ممد تویی؟
بله مادر جان ، نگران نباش!
از پشت در هی نیگا میکنم میگم اون که با لباس آخوندی رفته بود این دیگه کیه؟
پشت بندش سکین هم چادر سر میکند و بیرون میآید:
من که گفتم داداشه . الکی نگران شدی...
گفتم : نه فدات شم برو بخواب !
رفتند داخل...
موتور را از پایه پایین انداختم که بعد دیدم چرخ عقبش را با زنجیر قفل کرده ای و گیر است.ولی کلید آن قفل روی این سوئیچ نبود.اینها سوئیچ های زاپاس بود.جک تکی اش را زدم و موتور را بهش تکیه دادم.
نشستم و نگاهش کردم.نه خیر قفل بود...
بلند شدم و نا امید چراغ را خاموش کردم.برگشتم تا داخل بروم که دیدم درِ سمت لیلا خانم باز شد:
آقا محمد...
گفتم : بله ...سَ سلا..م...
گفت : سوئیچ های اصلی موتور ، بفرمایید ، کلید اون قفل هم روی این دسته کلیده...
گفتم ممنون و کلید ها را گرفتم و به سمت موتور رفتم
در را بست و رفت
حس کردم یک جفت چشم مرا میپاید...
آب دهانم قلنبه شد و نفسم بند آمد
همه جا را زود نگاه کردم و دیدم سکین ایستاده در قاب پنجره ی اتاقِ من و خنده ی شیطنت آمیزی میکند...
یکهو از روی ترس گفتم : زهر مااار....
گفت : عوض داره گله نداره!
کجا میخوای بری این وقت شب؟
نگاهی به کوزه های آبی رنگِ سیر ترشی کنار دیوار انداختم و گفتم :
یکی باید بزرگترشو بگیرم!
تو با این اخلاقت توی اینا جا نمیشی...
عصبانی شد و داد زد :
بی شعور...
الان میام پایین...
پررو
موتور را با هزار زحمت از شیب دالان هل دادم و بالا بردم
اما کلام لیلا خانم مرا به خودش مشغول کرده بود
بفرماییدش توی گوشم میچرخید
خون توی مغزم پمپاژ میشد
نوید اینکه در این خانه میماند
دست تو پشت جریان بود ابرام
وگرنه ممکن نبود راضی شود
بیرون آمدم و توی کوچه هندل زدم
صدای بالام بالام موتور ، کل فضای کوچه را پر کرد
روی زینش پریدم و یکهو یادم آمد کپسولم توی خانه جامانده
موتور را خاموش کردم و برگشتم
کپسول را برداشتم و آمدم
چرا اینقدر گیج شده ام ؟
یک ممنونِ لیلا خانم اینقدر تو را زیر و رو کرده ؟
نه ، یک ممنون نیست
اینکه نمیرود ، اینکه ماند
اینکه شاید خدا قسمت کرد و ...
ای ابرام چه قدر کار مرا سخت کرده اید؟
عشقی اجباری و حالا... شرم آور!
سوار موتور شدم ، هندل زدم و راه افتادم...
آرام از بین کوچه پس کوچه های لک لر رد شدم و افتادم توی خیابان...
ساعت حدود یازده و نیم تابستان 67 .
باد خنک شبانگاهی خیابان های تبریز .خیابان هایی خلوت با ماشین هایی اغلب بی ام دبلیو 518 . شورلت . پیکان . بنز . فولکس واگن . ژیان...
با رنگ های قرمز و آبی و مشکی و قهوه ای متال ...
گاز موتور را گرفتم و باد خنک پر شد توی کاپشن و کلاه
صفحه ی آمپر را نگاه کردم
عقربه روی سرعت 90 بود ...
پای راستم را جنباندم و سرعت موتور کم شد.
ترمز های قوی کاوازاکی 750 سی سی ...
چراغ پر نورش و موتور و گیربکس قوی اش به راکب حس پرواز میدهد...
پرواز نرم روی موتور به تو کمک میکند راحت تر فکر کنی...
خیال پردازی کنی...
اما سر هر چهار راه و تقاطع مجبور بودم فکر کنم و نقشه را در ذهنم ترسیم کنم و این باعث میشد نتوانم خوب فکر کنم.هدفی لازم بود که بی فکر تا آنجا پرواز کنم . و باقی را فکر کنم !
کجا باید میرفتم. حس خرسندی از لیلا خانم باعث شده بود حس خستگی ام تحت شعاع قرار بگیرد ...
اما جایی باید میرفتم که هنوز بوی جبهه و منطقه میداد...
جایی که بیشتر بفهمندت...
159 viewsedited  20:09
باز کردن / نظر دهید
2019-03-08 04:49:04 #رمان

#فصل_سوم

#قسمت_چهل_و_ششم



میدانی ابرام!
حالم چند روزی بود... خرابم!
خراب تر از آنکه ، حتا بتوانم برایت بنویسم
هر وقت خراب میشدم ، برایت مینوشتم
ولی حالا ، اینقدر خراب شده ام که...
شاید زیاد یاد آنروزها کردم
آخر قدغن کرده بودند غم و غصه را...

یاد لیلا که می افتم غصه تمام وجودم را میگیرد
زهرا آنروز ها کوچک تر از آن بود که بتواند روی نظر لیلا خانم اثر بگذارد،
ولی جواب خواستگاری مامان رقیه را اینطور داده بود :
فردا این ماجرا برای زهرا سخت میشود.

هیچ کس این جواب را قبول نداشت
آنروز توی پایگاه بودم که خبرش به من رسید
خبر اینکه لیلا خانم میخواهد از خانه اش برود
سوار موتور شدم
موتور تو نبود
موتور کاظم بود ، همان هندای 250 تریل قرمز رنگ
میان کوچه های لک لر پرواز کردم و خودم را به کوچه ی سردار شهید جاج ابراهیم مهدوی رساندم
اشک چشمم را پاک کردم
نگاهی به عکست که اهل محل قاب کرده و سر کوچه گذاشته بودند انداختم و گفتم:
ابراهیم...
زن و بچه ات بخاطر من دارند آواره میشوند ، نگذار

خبر را سکینه بهم گفت
به تلفن پایگاه که زنگ زد اولش خندید و گفت داداش میشه بیای خونه

گفتم :
آره قربونت شم
چیزی لازمه؟
چی شده ؟

گفت : نه...چیزی نشده ...فقط...

دیگر صدایی نیامد
هرچه الو الو گفتم...
من زنگ زدم
جواب ندادند
نگران شدم
بعد از بار سوم مامان رقیه برداشت

گریه میکرد
هرچه قدر اصرار کردم نگفت
آخرش که قسمش دادم به تو ،گفت :
میخواهد برود
دیگر چیزی نپرسیدم

صحبت های من آنجا ، وقت تلف کردن بود

کاظم با یکی از بچه ها صحبت میکرد
همانطور که دکمه های قبایم را باز میکردم به سمتش رفتم :
_کاظم !
-جانم ؟
-سویچ

از حالتم دید که عجله دارم.صبر نکرد که بهش برسم.از همانجا دسته کلیدش را به سمت من پرتاب کرد
من هم قبایم را روی زمین گذاشتم و بیرون دویدم
روی موتور پریدم و گازش را گرفتم
وقتی داخل خانه رسیدم همه دیدند
دیدند که بالباس رفتم و بی عبا و عمامه برگشتم
دیدند پیاده رفتم و با یک موتور غریبه برگشتم
دیدند چشمانم را که به خون نشسته بود
همه دیدند
لیلا هم دید
همین که دید نشست کنار حوض و سکینه که اصرار داشت زهرا را از بغلش بگیرد موفق شد.

جلو رفتم و گفتم :
زن داداش کجا انشالله؟

با غیض گفت : اگر من زن داداشتم چرا ...

حرفش را با استغفرالله غلیظی تمام کرد و یک تف روی زمین انداخت

از خودم خجالت کشیدم.از تو بیشتر از همه خجالت کشیدم

چشمانم را بستم ، عکس قاب شده ات سر کوچه آمد توی نظرم . انگار که رفتم توی منطقه و دیدم آن لحظه ای را که گفتی :
جان تو و جان بچه های من...

باز اشک از زیر مژه هایم بیرون ریخت...
نشستم روی زمین ، سرفه ام گرفت...
سکینه بچه را داد به لیلا خانم و دوید توی خانه
مامان رقیه که روی پله ی اول خانه نشسته بود نگران به سمت من آمد
کف دستم را نشانش دادم که : نه

همانجا ایستاد
لا به لای سرفه هایم گفتم :
لیلا خانم هیعیعیی(صدای نفس های گرفته)
اهو اهو...
ابرام...اهو اهو ...
هییییی....

سکینه کپسول را آورد و ماسکش را برخلاف میلم به زور روی صورتم گذاشت.

از پشت ماسک با صدای خفه گفتم :
ابرام...
شما رو ....
به من ...
هی...
سپرده...

سرفه امانم را برید...
ماسک را کنار زدم و سرفه کردم...
احساس کردم لیلا میخواهد چیزی بگوید.زود ماسک را گذاشتم و نفس گرفتم :
حالا که من اینطور شده ام حق...
نفسم یاری نکرد...
سرفه...
سرفه...
ولی میدیدم که چشمانش دیگر حرفی ندارد
منتظر است بشنود تا که بخواهد چیزی بگوید
پس نفسی گرفتم و باز گفتم :
حالا که من اینطور شده ام حق دارید ...
ولی کسی نمیتواند شما را از اینجا بیرون کند اینجا مال ...
نفسی گرفتم و باز :
اینجا مال شماست
من میروم ، لطفا شما بمانید...
این را که گفتم
بدون اینکه به کسی نگاه کند و یا زهرا را از بغل سکینه طلب کند یا حتا چمدانش را از کف حیاط بردارد ، بلند شد و به خانه اش رفت.

سکینه از کنار من بلند شد تا به دنبالش برود
مامان صدایش کرد :
سکین...
و خودش بلند شد و سر راه، زهرا را که سکین موقع آوردن کپسول به مامان داده بود را به سکین پس داد ،
یعنی نرو خودم میروم

زهرا هم مشغول گریه بود...
مامان رقیه داخل خانه شد و در باز حیاط را هم پشت سرش بست...

@khodahafez_ebrahim
104 views01:49
باز کردن / نظر دهید
2019-03-08 04:48:39 #فصل_سوم

از اینجا
80 views01:48
باز کردن / نظر دهید
2019-03-07 07:29:05 یک گوشه ی پیراهنش زیر شلوار سورمه ای اش بود و یک گوشه از پیراهنش بیرون بود موهای بلندش روی عینک و چشمانش ریخته بود.

تا از ماشین پیاده شدم مرا دید
کمی ایستاد و نگاه کرد
چشمانش را از زیر عینک مالید و نگاهم کرد
دهانش باز مانده بود
از تاکسی عمو اکبر پیاده شدم و سمتش رفتم
بیش از اینکه من او را در آغوش بگیرم او مرا در آغوشش فشرد
آنقدر که باز داشتم به سرفه می افتادم
بعدش رفتیم داخل
از پله ها رفتیم بالا چند تا از بچه های دیگر هم بودند
آمدند و روبوسی کردند
آنها هم از دیدن من تعجب کرده بودند ولی نه به اندازه ی کاظم
وارد که شدیم
کاظم باز شروع کرد :
بر جلوه ی دلربای مهدی صلوات
همه صلوات فرستادند
بعد گفت :
بر جیب پر از نخود چی کیشمیش صلوات
بر نوشابه ی کانادا...

همه با خنده صلوات میفرستادند
ولی من فقط سرم را تکان میدادم
اگر از دستش عصبانی نبودم من هم از خنده روده بر میشدم
ولی ایستادم تا تمام شود
بعد بهش گفتم خب
چه خبر؟

گفت از تو چه خبر مرد حسابی؟خجالت نمیکشی رفتی جانباز شدی اومدی؟

لبخند زدم
گفت : همه میرن سرباز میشن تو هم شغل بود انتخاب کردی؟
جانبازی
آدم مگه جانباز میشه؟

به آستین خالی پیراهنش نگاه کردم
کاظم خودش در اوایل جنگ توی کردستان دستش جا مانده بود

گفتم : تو که از من بیشتر بازی کردی...

گفت : نه بابا..
این اتفاق بود

گفتم : اینا رو ولش کن کاظم
خودت خوبی؟

گفت : چاکرم

گفتم : چیکار باید بکنیم ؟ تا کجا اومدن جلو؟

گفت : کیا ؟

گفتم : خالم اینا...
عراق دیگه...

گفت : اونا رو که بچه ها زدن بردن عقب
منافقا میخوان بیان...اینا دارن اینجوری حواس ما رو از روی غرب پرت میکنند
همه ی این عقب نشینی های دیپلماسی هم بخاطر همینه
عیون ما خبر دادن منافقا تو کرمانشاه دارن کارایی میکنند.ما تو این مدت بیشتر تمرکز داشتیم روی جنوب
حتا میگن مسعود ملعون بیانیه داده تا هفته ی بعد تهرانه

گفتم غلط کرده
صدام از این غلطا زیاد میکرد

گفت : ولی این دفعه باید حواسمون جمع تر باشه
اینا ایرانین
همه ی دنیا و صدام پشتشونه
اگه جنگ رو وارد فاز جدیدی بکنند مردم شاید خسته بشن

گفتم : مردم خسته نمیشن
مسئولین اگر خسته نشن و خسته نکنند مردم خسته نمیشن

عمو اکبر گفت :
آفرین ، ما همیشه پای انقلابمون هستیم
ولی این ...
استغفرالله....

@khodahafez_ebrahim
105 views04:29
باز کردن / نظر دهید