Get Mystery Box with random crypto!

رمان خداحافظ ابراهیم

لوگوی کانال تلگرام khodahafez_ebrahim — رمان خداحافظ ابراهیم ر
لوگوی کانال تلگرام khodahafez_ebrahim — رمان خداحافظ ابراهیم
آدرس کانال: @khodahafez_ebrahim
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 30
توضیحات از کانال

رمان دفاع مقدس
در قالب نامه هایی از "طلبه رزمنده" ای که به قول خودش در دهه ی شصت مانده به برادر شهیدش "ابراهیم" که از یاران آقا مهدی باکری و شهید علی تجلایی بود
در ضمن تمام اشخاص و اتفاقات ساختگیست
ادمین:
@ssmherfan
نویسنده:
@Mohammad_reza_aalihemmat

Ratings & Reviews

2.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

2

1 stars

0


آخرین پیام ها

2019-03-24 21:53:08 مامان میگوید : این سینی رو بگیر برم ببینم این سکین چیکار میکنه با دخترت...
لیلا میگوید :
خب بیارینش اینجا ، اذیت میشین
مامان میگوید :
نه خیر ، خودم بلدم ، دختر ما هم هستا اگه خدا بخواد ، تو به زندگیت برس
مامان این را گفت و رفت
لیلا سینی به دست وارد شد
نگاهم به سینی صبحانه ای افتاد که نخورده کنار اتاق جا مانده بود و حالا قرمه سبزی مامان را باید میخوردیم
خیلی احساس ضعف میکردم
گریه اش را قایم میکرد
قرآن را برداشتم به دست و بلند شدم :
چی شده فدات شم؟
چیزی نگفت
اشک از چشمش به سر انگشت گرفتم و گفتم :
مامانم چی گفت اینجوری به هم ریختی؟
باز جوابی نداد
سینی را از دستش گرفتم و گفتم : تو رو جون زهرا بگو چی شده؟
گریه اش را بلند تر کرد و گفت :
من دلم برا زهرا تنگ شده...
نکنه دیگه نزارن ببینمش
خنده ام گرفته بود
سینی را زمین گذاشتم و قرآن را هم پیش کتاب ها در قفسه و به سمت خانه ی آنطرفی رفتم
وارد شدم
زهرا داشت گریه میکرد و مامان و سکینه را کلافه کرده بود
زهرا را بی هیچ کلامی از روی زمین و از جلوی ظرف غذایش برداشتم و بردم سمت خودمان
مامان بلند گفت : کجا
بر گشتم و لبخند زدم و گفتم
دل خانمم برا دخترش تنگ شده
سکینه پقی زد زیر خنده
چه زود شد خانمم
من هم با نگاهی خنده اش را جواب دادم و رفتم
مامان از پشت سر گفت:
هر وقت خواستی بیار پسرم ، دلمون براش تنگ میشه
گفتم باشه

@khodahafez_ebrahim
1.1K viewsedited  18:53
باز کردن / نظر دهید
2019-03-24 21:52:52 #رمان
#خداحافظ_ابراهیم
#فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم

مَحرم شدیم
ولی بر خلاف تصورم ، حالا بیشتر خجالت میکشیدم
انگار تمام در و پنجره ها چشم شده بودند و ما را میپاییدند
و بین و خودم و لیلا ارتباط نزدیکی حس میکردم
دیگر من و او نبودیم
همه اش ما بود
حس حمایتی که نسبت بهش داشتم
بیشتر شده بود
انگار تبدیل به یک حس دیگر شده بود
روشن تر اینکه ، او را در خودم احساس میکردم
او حالا ، من شده بود!
جزئی از "من" شده بود
مال "خودم" شده بود
مامان مرا صدا کرد
نزدیک رفتم
نگاه نافذش را از غلاف بیرون کشید و بر جانم مسلط کرد :
ببین پسر ، از امروز ، من بیشتر از اینکه مادر تو باشم
مادر لیلا هستم!
و السلام
حالا بلند شید برید خونتون
لیلا بلند شد
من خواستم بفهمانم که خجالت نمیکشم ، گفتم :
پس صبونه ؟...
مامان لبخندی زد و گفت : الان میگم سکینه میاره براتون
لیلا گفت : پس بی زحمت بگین زهرا رو هم بیاره
مامان گفت : نمیخواد ، اندازه ی تو که بچه داری بلدم
برین...
برین یالله...
من ایستادم و لیلا جلو افتاد...
از در داخل شد و من هم پشتش...
در را من بستم
برگشت و گفت : زشته بستی فکر میکنند !
نگاهش کردم!
هیچ نگفتم ، نه لبخندی ، نه تعجبی...
هدیه ی خدا بود
تا آن روز و آن لحظه انگار اصلا ندیده بودمش
هرچه دیده بودم از هم فراری بودیم
از نگاه هم
از کنار هم ...
شکار چشمانم شده بود
در دام سکوتم افتاد...
خواست به خنده دام را پاره کند
خندید ...
خنده اش را ادامه داد ، مثل شکاری که در دام دست و پا میزند و ادامه میدهد
ولی سکوت من ، محکم تر از آنی بود که به خنده اش باز شود
چشمانش در چشمانم گیر کرده بود
اشک ، در عین خنده
چیز عجیبی نیست
بارها و بارها در گریه خندیده ام و در خنده گریستم
بعد از لیلا تازه فهمیدم عشق ، با آدم چه میکند
ولی آنروز اولین بار بود میدیدم
در حال خنده
با لب خندان چشمهایت ببارد
اشک ِرسوا گر!
اشک گرم!
وقتی فهمیدم که صورتم را چسباندم به صورتش
مانع نشد
هنوز دستانم شرم داشتند دستانش را در آغوش بگیرند
اما دستان او پیش قدم شدند
کلام در این خلوت شرم حضور داشت
چشمانمان را هم بستیم
هم دیگر را در جان فشردیم
جان خستگانی بودیم که زخم هایمان به هم التیام میافت
از تمام عالم غافل شده بودیم...
صبح آنروز چه قدر زود ظهر شد..
نماز ظهر را با هم به جماعت خواندیم
جماعتی متشکل از او و منی که مال او شده بود و دو او که در حضور آن یگانه او خالصانه میخوانیدمش...
بهترین نماز عمرم بود
خیلی طول کشید
شاید یک نماز ظهر بیست دقیقه شد
قنوتش طولانی ترین بود
هرچه میخواندمش عطشم بیشتر میشد
هر چه میخواندم و میگریستم از پشت سر حس میکردم او نیز هست
صدای نفسش را میشنیدم
صدای نفس بکاء بود...
نمازش نمازم را در بر گرفته بود...
عاشقانه ای بی نظیر بود برایم...
هیچ کجا احساسش نکرده بودم
آخرین دعای قنوت را که خواندم : اللهم ارزقنا توفیق الطاعه هق هق زد زیر گریه...
راز آن جنگیدن های تو را فهیمده بودم
این زن بود که تو را شیر عرصه های سخت کرده بود ابرام
قبل و بعد از ازدواجت فرق کرده بودی
تو قبلش هم مثل شیر میجنگیدی...
ولی بعد از ازدواج ، چیز دیگری شدی...
حالا میفهمم او با تو چه کرده بود!
نماز که تمام شد انگار مامان رقیه پشت در بود
در را زد
تق تق...
دو ضربه ، و نه بیشتر
انگار نمیخواست مزاحم بشود
لیلا رفت و در را باز کرد
من توی اتاق بودم و نمیدیدمشان
قرآن جلویم باز بود
صدایشان میامد
سلام عروس گلم ، ماشالله خوشگل تر شدی ها
- نه بابا من که کاری نکردم
اصلا لازم نیس کاری کنی ، تو هر روز خوشگل تر میشی
صدای خنده ی لیلا دلم را آرام میکند
701 viewsedited  18:52
باز کردن / نظر دهید
2019-03-24 13:06:15 نظرتون چیه
432 views10:06
باز کردن / نظر دهید
2019-03-24 13:05:53 مامان گفت : تا محرم شوید...
خوبیت ندارد دوتاتون هم تو یک خونه ...
دوتاتون هم همدیگه رو میخواید و ...
لیلا سرش را بیشتر پایین انداخت طوری که باز رفت توی بغل مامان
مامان هم بازو هایش را دور گردنش انداخت و رو به من کرد و گفت :
بخوان ...
گفتم : چی...؟!
لیلا یکهو زد زیر گریه و گفت :
دیدی مامان...
اون منو نمیخواد...
چرا اصرار میکنی...
من یه زن بیوه ی بدبختم...
نیگا نکن اسم شوهر خدا بیامرزم تو این شهر و مملکت کوهو تکون میده ، ولی من هیچ فرقی با بقیه بیوه ها ندارم...
محمد رو بدبخت نکن
بزار بره دنبال زندگیش
من نمیخوام
من میسازم
اصلا من از این خونه میرم
با اینکه ....
حالا که کار به اینحا رسید میگم ، به خودش خجالت میکشم ولی به شما میگم اونم بشنوه
من شبا تا صبح فکر میکنم
به اینکه جز محمد کی میتونه بابای دختر من باشه
هرکس دیگه باشه اذیتش میکنه
میشه ناپدری
ولی محمد...
برگشت و آن دو کاسه ی خون را به سمت من گرفت و گفت :
تو هم خیلی بی رحمی...
میدونی هر وقت اونجوری با زهرا شوخی میکنی و حرف میزنی میشی ابراهیم و میای جلوی چشم من!
نمیخوام...
من از اینجا میرم!
ابراهیم میشی و من از ابراهیم دستم خالیه...
به من که میرسی سلام علیکم زن داداش...
برای مامان و آبجی و دختر من همونی...
اون شب که با موتور نزدیکای صبح اومدی...
انگار ابرام بود...
فکر کردم هر لحظه در اتاق من باز میشه و ابرام میاد تو اتاق
آخر چراغ رو خاموش کردم...
تا خوابم ببره
ولی تو خواب هم ....
باز رفت توی بغل مامان و گریه کرد
مامان گفت :
پسرم دیدی...
همش میگی ، اون منو نمیخواد ولله بالله من شما رو بلدم
حالا ببین...
من دوتاتونم بلدم
بخون ... یا بخون یا از این خونه باید بری...
دختر منو اذیت نکن...
لیلا بیشتر از سکینه دختر منه
وجود تو آتیشت میزنه
براش آتیش نباش
سنگ باش ، سنگ صبور
آرومش کن
اونم تو رو آروم میکنه
مرهم زخم هم باشین
خدا بیامرزه پدرتو
هیشکی شبیهش هم نبود
وگرنه تنهایی بزرگتون نمیکردم
به من از بیوگی نگو دختر
من خودم کم نکشیدم
حالا که سن و سالی ازم گذشته میگم
نگاه های مردم
حرفاشون
چیزایی که پشت سرت در میارن
نمکهایی که رو زخمات میپاشن...
گاهی دو ماه دوماه بیرون نمیرفتم
هرچی لازم داشتم به زن همسایه ها میگفتم میخریدن...
و خیلی چیزای دیگه که اگه بگم صلاح نیست...
به من از بیوگی نگو...
ولی تو حیفی...
تو خیلی جوونی...
حالا تو هم دست دست نکن تا عروس خوشگلم پشیمون نشده
بخون...


@KHODAHAFEZ_EBRAHIM
388 views10:05
باز کردن / نظر دهید
2019-03-24 13:05:31 #رمان

#خداحافظ_ابراهیم

#فصل_سوم

#قسمت_پنجاه_و_سوم




همان طور که انگشتان مادرم لای موهایم بود و روی زمین دراز کشیده بودم و نفس میکشیدم در باز شد و لیلا یا همان چادر زیبایش با همان وقار روز های اولش که زن تو شد بیرون آمد...
با این تفاوت که حالا طفلی به آغوشش از تو به یادگار داشت
که این جگرم را آتش میزد
به هر زحمتی بود خودم را از زمین کندم و نشستم
مادر سکینه را صدا زد:
دخترم...بیا این بچه رو بگیر زن داداشت اومد...
زهرا در آغوش زن دادش به خواب ناز رفته بود...
صورت مثل هلویش و چشمان ناز در خوابش مرا تحریک کرد
دندان هایم تیز شد
وقتی از آغوش مادرش رفت به دستان آبجی سکینه خودم را رساندم به صورتش ...
حیفم آمد خوابش را آشفته کنم
نور صبح گاه به صورتش خورد و دستش را مثل بچه گربه به صورتش کشید
دندان های نیشم را غلاف کردم و لب هایم را روی موهای نرم سرش گذاشتم و بوسیدمش
رایحه ی عطر بدن کودکانه اش در سرم پر شد
سکینه بچه را برد به خانه
برگشتم ...
لیلا در آغوش مامان بود ...
گریه میکرد و مامان لبخند به لب میگفت : باشه دخترم...
نمیدانستم به سمتشان بروم یا تنهایشان بگذارم
لحظه ی سختی بود
مامان اشاره کرد که پیششان بروم
با قدم های مردد به سمتشان رفتم
لیلا سرش را بلند کرد و با چشمان خیس مرا نگاه کرد
انگار من کار بدی کرده بودم
باز مرا که دید زد زیر گریه...
های های و بلند...
گریست و گریست...
رفتم و روی لبه ی حوض نشستم
نتوانستم چیزی بگویم...
نگاهم روی ماهی های حوض بودند که مامان گفت :
محمد ... بیا اینجا کنار من بنشین ...
بلند شدم ...
کنار مامان که فقط برای یک نفر جا بود .آنهم لیلا نشسته بودم.
یعنی باید کنار لیلا مینشستم؟!
خجالت میکشیدم ، رفتم و کمی آنطرف تر نشستم.
مامان سر لیلا را از روی سینه اش جدا کرد و گفت : به محمد وکالت بده...
لیلا سرش را انداخت پایین ، آنقدر سرش از شرم پایین افتاده بود که با هر دم و باز دم مامان پیشانی اش به سینه ی مامان رقیه میچسبید
انگار کودکی که از شرم میخواست در آغوش مادرش برود
ولی مادرش اجازه نمیداد
میخواست کودک روی پای خودش بایستد
انگار گنجشکِ مادری داشت به جوجه اش پرواز میاموخت
اما من از آسمان این پرواز نگران بودم
نکند لیلا به هوای اینکه من برادر تو هستم جواب مثبت بدهد و ...
حال من خوب نبود ...
داشتم باز کم کم میرفتم...
اما باید اینجا میماندم...
ماندم ...
باید بمانم و بال بال زدن لیلا را ببینم که چطور میخواهد در" آسمان کوچک من" پرواز کند
ماندم و تماشا کردم
نمیدانم چطور ...
ولی ماندم...
نرفتم...
لیلا انگار که از خواب بیدار شده باشد ، گفت
با صدای لرزان هم گفت :
وکالت برای چه ؟
241 views10:05
باز کردن / نظر دهید
2019-03-23 10:47:23 #رمان
#خداحافظ_ابراهیم
#فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_دوم

وارد سنگک پزی شدم
چوب بلند شاطر از دهانه ی تنگ تنور وارد میشد و خررر خررر کنان آن ریگ ها را صاف میکرد
چوبی را که سرش صفحه ی فلزی داشت را بیرون میاورد و چوب سر تراش شده را که شبیه مداد بود را داخل میکرد و سنگک را بیرون میاورد
عمو حسین کارش را بلد بود
برخلاف شاطر های تازه کار که وقت سنگک را بلد نیستند سنگک را در یک مرحله خارج میکرد برای همین همه ی سنگک هایش مغز پخت و برشته بودند
اما شاطر های ناشی و ناوارد و عجول سنگک را میاورد جلو و میبیند که هنوز کار دارد چوب را میزند زیرش میگیرد زیر حرارت مستقیم و رویش میسوزد و تویش خمیر باقی میماند!
تمام کار ها اینطور است...
کار را که نپخته خارج کنی رویش میسوزد همه فکر میکنند داخلش پخته !
ولی نه...
داخلش هم خمیر مانده است!
آری داداش ابرام سنگک ها را از عمو حسین گرفتم و به زور پولش را دادم
نمیگرفت
آخر که گرفت ، چشمانش پر اشک شد و گفت :
برادرت امید محل بود...
زود برگشت و چوب بلند را برداشت ، همان که سرش تراشیده شده بود و شکل مداد بود
دو دستی بالا و پایینش میکرد تا سنگ های سنگک از زیرش بریزند
انگار داشت بال بال میزد
مثل همان پسرک...
انگار داشتند به من میگفتند برای اینکه پخته شوی بال بال بزن...
ولی چه کار باید میکردم؟
دست راستم سنگک بود ولی دست چپم را باز کردم و توی کوچه تند راه رفتم
عبایم از پشت کمی بلند شد
تند تر رفتم
بیشتر بلند شد
دویدم...
عبا روی دوشم مثل بال ، بلند شده بود...
همزمان با دویدن دست چپم را هم باز و بسته کردم...
زیر لب گفتم بال بال...
خوشم آمده بود...
من و خودم داشتند در مورد لیلا و خانه اش بحث میکردند
دوست نداشتم گوش کنم
دوست داشتم پرواز کنم
شروع به دویدن کردم و داد زدم :
باااااال....
بااااااال.....
میدویدم و داد میزدم...
یکهو خانمی از همسایه ها جلویم سبز شد
چادرش از جلوی دهانش کنار رفت و چشمانش باز ماند و گفت :
آوا...
ایستادم و سلام کردم
جیزی نگفت فقط نگاه کرد
من هم چیزی نگفتم...
دم در خانه رسیده بودم...
در زدم...
نفسم بالا نمیآمد...
حالت تهوع به من دست داده بود....
آبجی سکینه در را با سنگینی باز کرد و چادر را روی سرش مرتب کرد
گفتم سلام
دهن دره ای کرد و سلام داد
ایستاد تا من بروم
سنگک ها را بهش دادم و جلو افتادم
کنار حوض نشستم و آبی به صورتم زدم
مامان رقیه در سایه سرد دیوار نشسته بود کنار قابلمه ی کله پاچه که از سر و روی چرب قابلمه معلوم بود یک شب تا به صبح قلیده...
یک مشت آب دیگر توی صورتم زدم...
ولی حالت تهوع من خوب نشد...
سرفه ام داشت میگرفت
با نفس های عمیق و بازدم های بلند سعی میکردم سرفه نکنم
یک سرفه باعث میشد سرفه ها از پی هم بیایند
مامان حالم را فهمید
بلند سکینه را صدا کرد
سکینه از لحن مامان فهمید و کپسول را از اتاقم آورد
یکی دوتا نفس کشیدم
ولی هنوز لازم بود
بلند شدم و به سمت مامان راه افتادم
آبجی کپسول را از دستم گرفت و پشت سرم آمد
کنار مامان دراز کشیدم و ماسک کپسول را روی صورتم گذاشتم
مامان پنجه انداخت لای موهایم و نوازشم کرد
نگاهش کردم
لبخند به لب داشت
الحمدلله گفتم و ماسک را کندم و با حالت جان کندن گفتم :
تو بخند...
بگذار عالم برای من بگرید ، تو بخندی دنیای محمد میخندد...
خندید و گفت :
امروز تمومش کن...
گفتم چی رو ؟
لبخند زد و سرش را بالا گرفت سمت خانه ی لیلا:
لیلا...
لیلا...
دخترم این سرد بشه دیگه از دهن میفته ها...
تعجب کرده بودم...
خنده ام گرفته بود...
حالا مامان برای ما نقشه کشیده بود...
با خودم دم گرفتم زیر ماسک :
نقشه ها دارد...
نقشه ها دارد...
این دل تنگِ...من گناه دارد...


@khodahafez_ebrahim
232 viewsedited  07:47
باز کردن / نظر دهید
2019-03-19 08:43:10 #رمان

#خداحافظ_ابراهیم



#فصل_سوم

#قسمت_پنجاه_و_یکم


بع د از اینکه نماز را در حیاط خانه خواندم روی زیلویی که توی حیاط از دیشب پهن بود دراز کشیدم ، ستاره ها کم کم با بالا آمدن خورشید خاموش میشدند ، همیشه وقتی شب جایش را به روز میداده مرا غمی سخت میگرفت ...
چشمانم را بستم تا در آن خنکای صبح خوابم ببرد . خوابیدم ...
خواب دیدم...
باز همان کانال ، آن پسرک هم بود ، لبخند میزد .
گفتم : چیه ؟
گفت : کم کم داری یاد میگیری ...
گفتم : چی رو ؟
گفت : بال بال...
نور و گرمای آفتاب افتاد توی صورتم ، دیگر یاد گرفته بودم ، میدانستم این آفتاب حیاط است نه آنجا ، چشمانم را به آرامی گشودم و دیدم روی رخت پر از لباس است.مامان رقیه لباس ها را شسته و در حال پهن کردن است ، یک پتو هم روی من است ، حکما این هم کار خودش است.
سلام کردم و از ساعت پرسیدم ، گفت :
پاشو برو دوتا سنگک بگیر اونجا ساعت هم دارن ، بهت میگن ...
خنده ام گرفت ، بلند شدم و سرش را از روی آن چارقد بزرگش بوسیدم.
کنار حوض نشستم و خمیازه کشیدم ، حس کردم پرده ی خانه ی لیلا تکان خورد ، خواستم ناخود آگاه نگاه کنم که دیدم خوبیت ندارد!
وضویی گرفتم و داخل خانه رفتم و بعد اتاقم ، رخت آخوندی تنم کردم و راه افتادم ، هر کس میرسید سلامی میداد و میگذشت ، سرم پایین بود ، یک هیکل درشت داشت جلو میامد ، حس کردم یک آستین کاپشنش آویزان است ، سرم را بالا آوردم . کاظم بود . سلام دادم ، سلام داد
لبخند زد .
نگاهش کردم و گفتم :
چیه کاظم همش میخندی ؟
گفت : چیکار کنم ؟
گفتم : از کرمانشاه چه خبر ؟
گفت : الحمدلله ، صیاد صیدشون کرده ، گفتم ، خوب ، خدا رو شکر ، یعنی چی ؟
گفت : صیاد شیرازی شخصا رفته ، الانم با هلیکوپتر ستون تانک های بزیلی و لندکروز هاشون رو آتیش زده ، دلم مطمئن شد ، بغلش کردم و ازش گذشتم ولی دیدم از پشت سر من بلند داد زد :
مگه نان برای شما نیامد حاج آقا ؟
گفتم : نه ، کوپنش تمام شده ، قراره اعلام کنند ...
هر دو خندیدیم...

@khodahafez_ebrahim
176 views05:43
باز کردن / نظر دهید
2019-03-16 21:59:40 #رمان

#خداحافظ_ابراهیم

#فصل_سوم

#قسمت_پنجاه_یکم



بوق بوق
بوق بوق...
صدای همان ساعت آبی رنگ مربعی شکل بود که توی خواب میشنیدم
اما توی خواب خبر هایی بود
توی همان کانال بودم
ولی آن شب آن پسرک نبود
دشمن هم هر لحظه به ما نزدیک تر و نزدیک تر میشد
هرچه گشتم از بین لوازم شهدا هم چیزی پیدا نکردم
ماندم که چه کنم؟
یاد لحظه ی آبرسان افتادم
همانجا به پشت سر بر گشتم شمال شرقی
حتما روبرویم خراسان بود
سلام دادم و از آقا کمک خواستم
همان دم بود که آقا کمکم کرد
مرا از توی آن کابوس کشید بیرون
صدای بوق بوق ساعت بیدارم کرد
خیلی خوشجال شدم که بیدارم
نفس عمیقی کشیدم که جنگ تمام شده
اما آب سردی بر تمام شوق و ذوقم ریخت و یخ زدم
یادم آمد چطور تمام شد!
جنگی که ما انتظار داشتم طور دیگری شود!
شهید ندادیم که فقط تمام شود!
نه اینکه خدای نکرده با شما بخواهم بروم پای معامله با دیگران!
ولی شما مگر رفتید شهید شدید که فقط دفع شر شود؟
یا فقط از سر ما دفع شر شود؟
مگر بچه های خوزستان چه فرقی میکنند با بچه های بیروت و بعلبک و غزه؟
ما اگر خرمشهر را آزاد کردیم کارمان تمام است؟
برویم و بنشینیم در خانه هایمان؟
وای خدای من!!!
چرا کسی خبر ندارد از مسعود رجوی خبیث!
کاظم از یک منبع غیر رسمی شنیده بود!
به بعضی از آقایان هم گفته بود و باورشان نشده بود!
ولی در واقع آنها از عراقی ها پست تر بودند!
چون بین نیرو های عراقی همه جور آدمی پیدا میشد!
شیعه و سنی هایی که گول خورده بودند!
افرادی که از روی جبر و اکراه آمده بودند!
و بینشان بودند که عاشق کشتار و غارت بودند!
ولی این ها جنسشان فرق میکرد!
اینها از ما ارث پدرشان را طلب داشتند!
اینان همه ما را میشناختند!
میدانستند روی چه چیز هایی حساسیم !
دست میگذاشتند روی همان چیزها!
یادم نمیرود نارنجکی را که انداختند توی بقالی "حاج حسن" به جرم اینکه عکس شهید بهشتی را زده بود توی مغازه اش!
پیرمرد!
عکس شهید ِ مظلوم ، بهشتی!
خدا نکند دست اینها برسد به یکی از شهرها ، خدا به خیر کند!
صدای اذان از روی مناره ی مسجد محمد رسول الله بلند شد و در خانه ی ما و در حیاط خانه ی مان پر شد!
نماز شب قضا شد!
با تلخی بلند شدم و بوق بوق ساعت را خاموش کردم و به سمت حیاط رفتم.

@khodahafez_ebrahim
169 viewsedited  18:59
باز کردن / نظر دهید
2019-03-14 23:57:35 #رمان

#خداحافظ_ابراهیم

#فصل_سوم

#قسمت_پنجاهم

سوار موتور شدم . استارت زدم . موتور روشن شد.زیر چشمی داشتم فاطمه خانم را میپاییدم که ایستاده بود تا من بروم . نگرانش بودم در آن تاریکی شب.سرباز بیرژامه پوش رسید و کمی خیالم راحت شد.دنده یک زدم و از زمین کنده شدم.توی آینه نگاهش میکردم هنوز ایستاده بود که دنده را دو کردم و در خیابان اصلی افتادم.گاز را تا ته
گرفتم و هرچه میتوانستم گاز دادم.دور موتور رفت روی 15 ، دنده را سه کردم
هیچ کس توی خیابان نبود.ولی انگار تو را آن لحظه دیدم که ناراحتی . ترمز های مکرر گرفتم سرعت را از 90 رساندم به 30 تا ، سر چهار راه گلشهر که رسیدم کامیون بزرگی از دو وجبی موتور رد شد.فهمیدم درسی در کار است.درسی که من فهمیدم این بود که تنهایی این کار نشد است.باید بروی سراغ یک کار دان.و چه کسی کاردان تر از امام رضا علیه اسلام بود ؟
اگر اینجا چهره ی تو نیامده بود در نظرم که الان زیر کامیون بودم.تو کمکم کردی.توی این جریان هم کمک لازم داشتم
هرچه زودتر باید میرفتم سراغ آقا...
موتور را راندم سمت خانه...
ولی نه...
این لحظه...
ایستادم کنار چهارراه آبرسان ، آن روزها پل نداشت.همانجا به سمت دانشگاه که شرق چهارراه بود ایستادم . دست به سینه گذاشتم و گفتم :
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ، یا ابالحسن!
خیابان ها خلوت بود.یک ربع هم نشد که رسیدم به محله.اصغر آقا پاسبان محل موتور را که در ورودی محل دید سوت کشید...
موتور را راندم تا پیشش و چراغ بزرگ را خاموش کردم.با آن سر بی مو و پیراهن آستین کوتاه و قد بلندش ایستاده بود و با شجاعت در چشمان من خیره شده بود . اثر نور چراغ که از چشمانش رفت و تازه مرا دید لبخند زد و گفت :
اوغلان باغریم چاتدادی!(پسر زهره ام ترکید!)
و بعد چوب دستی اش را رها کرد و با بند که از مچ دستش آویزان بود پایین افتاد و مرا در آغوش گرفت.نگاهش افتاد پشت موتور به کپسول و خودش را عقب کشید:
ممد تو هم؟!
خندیدم و گفتم ! آره عمو اصغر سوغات جنوبه!
زیر لبش صدام را لعن کرد و اشک چشمش را توی مشت های بزرگش قایم کرد و رفت!
سوت کشید و سوت کشید!
سوت های محزونش مثل ثدای بوفی غمگین توی کوچه های تاریک میپیچید و گم میشد.
به خانه که رسیدم خوابم گرفته بود.خواب وقتی آدم را میگیرد که خیالت راحت باشد...
وگرنه خواب کجا و تو کجا...؟توی اتاقم رفتم ، آرام ، مباد اینکه کسی بیدار شود...
رختم را از تنم کندم و وارد رخت خواب شدم...
نور ماه مستقیم میزد توی صورتم.چشمانم را بستم ، فرقی نداشت.
با چشمان بسته یا باز نمیتوانستی بخوابی !
انگار چیزی میخواست به من بگوید...
سرفه ام گرفته بود.بلند شدم و یکی دو نفس اکسیژن زدم.بعد آمدم و روی تخت نشستم.صدای جرررش بلند شد.در روی زیبای ماهپاره نگاه کردم...
ماهی که کامل نبود ولی میتابید...
انگار میگفت مهم نیست که نفس نداری!
تو هم بتاب...
همه که بتابیم ، جهان روشن خواهد شد...
ابر آمد جلوی آن صورت زیبا!
چراغ خانه ی لیلا هم روشن بود.
این موقع شب چرا باید بیدار باشد!
شاید از سر و صدای من بیدار شده.خدا مرا ببخشد.
توی دلم گفتم :
اگر از من خوشت میآید چراغ را خاموش کن!
نشد
خاموش نشد
تیک تاک ساعت بلند شد و رفت توی گوشم
سرم پر از صدای تیک تاک شد.شاید ده تا زد یا هشت تا یا سه تا یا سیصد تا...
هرچه بود خیلی منتظر شدم تا خاموش شود.
و بعد شد
خاموش شد
چند لحظه طول کشید تا خاموش شود و برای همان چند لحظه غمی عجیب روی دلم ریخت.
نگران این بودم که نکند خاموش نمیشد؟
و بعد خوشحال شدم...
ولی باز بعدش خودم گفتم خوشحالی تو اینجا چیست؟
شاید اتفاقی خاموش شده؟
من گفت اتفاقی یا غیر اتفاقی تو از آن چند لحظه نگران شدی و از خاموش شدنش خوشحال ، مهم این است که اینقدر دوستش داری!
پس حرفی نمیماند!
راست میگفت ، دوست داشتم بخوابم ، خسته بودم ، چشمانم را بستم ، نفس عمیق کشیدم ، صدای تیک تاک ساعت رومیزی ام کم شده بود . همان ساعت آبی رنگ مربع که صدایش بوق بوق بود...
در عوض صدای سوت عمو اصغر پر شد توی گوشم.
عمو اصغر با سوتش میگفت :
من هستم
محله امن و امان است
نترسید !
اما کرمانشاه چه شد؟
دلم نگران شد!
به هم ریخت!
مسعود رجوی نجس و کثافت چه کرد؟
وای خدای من!
کاش عمو اصغر و عمو اصغر ها میرفتند کرمانشاه...
من و کاظم را که نمیگذازند برویم!
خدای من چه خواهد شد!

@Khodahafez_ebrahim
151 viewsedited  20:57
باز کردن / نظر دهید
2019-03-13 23:33:58 #رمان

#خداحافظ_ابراهیم

#فصل_سوم

#قسمت_چهل_و_نهم


فکر و فکر و فکر...
چه قدر قرار بود فکر کنند
من و خودم !
دو موجود عجیب که مرا تشکیل میدادند!
خودم به شدت نچسب و منطقی ...
و من ، دوستداشتنی و احساسی ...
هر چه بود فکرهایشان به جایی قد نداد
و دیدم از آن دور کسی میآید...
خانم بود...
کمی که نزدیک تر شد قد بلندش و لباس سفیدش هم زیر آن پروژکتور های زرد رشته ای که مخصوص شبهای آن سالها بود به چشم میخورد...
نه خدای من...
این خانم نباید فاطمه خانم باشد
من الان در این وانفسا نمیتوانم ببینمش
نه اینکه نمیتوانم
نباید ببینمش
هر چه قدر جلو تر میامد من خوشحال تر میشد و خودم مغموم تر...
حرف خودم درست بود
باید میرفتم
از اول هم نباید توی این وقت شب در خیابان به حرف من گوش میدادم
اگر گوش نمیدادم حالا این فشنگها هنوز در خشاب آن بدبخت بود
و من هم آرام
خشتک شلوار آن بدبخت هم خشک...
اما هر چه قدر آن خانم با وقار نزدیک تر میشد مطمئن تر میشدم
تا جایی که یقین کردم
صدای قدم هایش
هر کسی قدم هایش با دیگری فرق دارد
من صدای قدم هایش را میدانستم
حتا میدانستم همان دمپایی های طبی سفید رنگش را پوشیده که وقتی روی ریگ های محوطه راه میرود میکشد و صدای کیش کیش ریگ ها را مثل امواج آرام دریا میشنوی
من داد زد : ببین دوستش داری!
خودت را بدبخت نکن !
خودم گفت : الان سوار شو و فرار را بر قرار ترجیح بده
من با فکری زد توی دهان خودم !
و آن این بود ؛
اگر بروی سرباز هرچه خواست میگوید ، به جای فرار بایست و بگو چه شد ، در چشمان سرباز خیزه شو و بگو ، چرا چاقوی او دسته پیدا کند...
فاطمه خانم به من رسید ، خودش بود ، خود خودش...
سلام کرد ، جواب شنید ، جواب سلام من سر به زیر را ...
من دل شکسته را...
همین زمان بود که کسی دوان دوان نزدیک شد
سرباز بود که داد میزد :
خودش بود...
خودش بود...
همین دیوونه شلیک کرد خواهر فدوی...
فاطمه خانم همین که داشت مرا نگاه میکرد چهره اش در هم رفت !
به عقب برگشت و ...چیزی نگفت...
سکوت ناکهانی سرباز یعنی تیغ تیز نگاه فاطمه خانم زیر گلوی سرباز بود که صدایش یکهو قطع شد
فاطمه خانم دوباره برگشت سمت من و گفت : خوش آمدید
سرباز شروع کرد : آخه خواهر فدوی منو بیچاره میکنند!
فاطمه خانم گفت : ببخشید
برگشت به سمت او و گفت : دیوانه خودتی ، دوما بفهمم گزارش نوشتی کاری میکنم حسرت بخوری تا آخر خدمت رنگ تبریز ببینی ...
سرباز گفت :
پس بگم دوتا فشنگ چی شده ؟
-بگو دستم خورده تفنگ در رفته !
-به همین راحتی؟!
-همین که گفتم!
سرباز راهش را گرفت و به سمت سالن آسایشگاه رفت
کمی دلم برایش سوخت
خنده ام گرفته بود
شلوارش را عوض کرده بود
یک شلوار آبی آسمانی و یک جفت دمپایی عوض پوتین ولی اسلحه روی دوشش بود و پیراهن سربازی اش تنش بود
فاطمه خانم به سمت من برگشت و ادامه داد :
خوب هستین ...چطور شده این وقت شب...؟
گفتم : اون بدبخت بیچاره میشه ها...
گفت : چیزی نمیشه ، ولی بگه شما گرفتین شلیک کردین اولا اونو مجبور میکنند از شما شکایت بکنه و دوم اینکه اسم شما میشه مریض روانی خطر ناک و به جبر باید بیاین اینجا!
ما دوست داریم شما اینجا باشین ولی نه اینطوری...
اسم بچه های جبهه خراب میشه!
به حد کافی دشمن داره پشت سر شما ها میگه
لازم نیست خودتون هم کاری کنین که امثال حسنزاده ها چاقوشون دسته پیدا کنه
چه قدر در دلم بیشتر جا باز کرد !
اصلا هر کسی که داغ جبهه به دلش باشد توی دلم جا باز میکند
آنهم زن جوانی مثل او که قاعدتا چیزی از جبهه نمیداند !
یا شاید هم برادری یا پدری دارد که اهل جبهه است...
او سکوت کرده بود و من زمین را نگاه میکردم
فکر میکردم
فکر من هم جر و بحث بلند من و خودم بود با همدیگر
سرم را بالا آوردم : ببخشید خانم فدوی
او هم سرش را بالا آورد و گفت : بفرمایئن
میخواستم بگویم شما از کجا با جبهه در ارتباطین ؟
نتوانستم
من همانی بودم که با تندی گفته بودم " مهدوی لطفا " و او را گریانده بودم!
حالا هم خواستگاری کرده بودم از لیلا
نمیتوانستم این را به او بگویم
گفتم :
کسی از بچه ها بیدار نیست!
گفت : اگر بیدار هم باشن در این شرایط صلاح نیست کسی متوجه بشه شما اومده بودین
لطفا زودتر بیاین ، سرباز هم شما رو نمیشناسه خوبه
بزارین یکم آبها از آسیاب بیفتند
خداحافظی کردم و برگشتم

@khodahafez_ebrahim
218 viewsedited  20:33
باز کردن / نظر دهید