مامان میگوید : این سینی رو بگیر برم ببینم این سکین چیکار میکنه | رمان خداحافظ ابراهیم
مامان میگوید : این سینی رو بگیر برم ببینم این سکین چیکار میکنه با دخترت... لیلا میگوید : خب بیارینش اینجا ، اذیت میشین مامان میگوید : نه خیر ، خودم بلدم ، دختر ما هم هستا اگه خدا بخواد ، تو به زندگیت برس مامان این را گفت و رفت لیلا سینی به دست وارد شد نگاهم به سینی صبحانه ای افتاد که نخورده کنار اتاق جا مانده بود و حالا قرمه سبزی مامان را باید میخوردیم خیلی احساس ضعف میکردم گریه اش را قایم میکرد قرآن را برداشتم به دست و بلند شدم : چی شده فدات شم؟ چیزی نگفت اشک از چشمش به سر انگشت گرفتم و گفتم : مامانم چی گفت اینجوری به هم ریختی؟ باز جوابی نداد سینی را از دستش گرفتم و گفتم : تو رو جون زهرا بگو چی شده؟ گریه اش را بلند تر کرد و گفت : من دلم برا زهرا تنگ شده... نکنه دیگه نزارن ببینمش خنده ام گرفته بود سینی را زمین گذاشتم و قرآن را هم پیش کتاب ها در قفسه و به سمت خانه ی آنطرفی رفتم وارد شدم زهرا داشت گریه میکرد و مامان و سکینه را کلافه کرده بود زهرا را بی هیچ کلامی از روی زمین و از جلوی ظرف غذایش برداشتم و بردم سمت خودمان مامان بلند گفت : کجا بر گشتم و لبخند زدم و گفتم دل خانمم برا دخترش تنگ شده سکینه پقی زد زیر خنده چه زود شد خانمم من هم با نگاهی خنده اش را جواب دادم و رفتم مامان از پشت سر گفت: هر وقت خواستی بیار پسرم ، دلمون براش تنگ میشه گفتم باشه