Get Mystery Box with random crypto!

#رمان #خداحافظ_ابراهیم #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_چهارم مَحرم | رمان خداحافظ ابراهیم

#رمان
#خداحافظ_ابراهیم
#فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم

مَحرم شدیم
ولی بر خلاف تصورم ، حالا بیشتر خجالت میکشیدم
انگار تمام در و پنجره ها چشم شده بودند و ما را میپاییدند
و بین و خودم و لیلا ارتباط نزدیکی حس میکردم
دیگر من و او نبودیم
همه اش ما بود
حس حمایتی که نسبت بهش داشتم
بیشتر شده بود
انگار تبدیل به یک حس دیگر شده بود
روشن تر اینکه ، او را در خودم احساس میکردم
او حالا ، من شده بود!
جزئی از "من" شده بود
مال "خودم" شده بود
مامان مرا صدا کرد
نزدیک رفتم
نگاه نافذش را از غلاف بیرون کشید و بر جانم مسلط کرد :
ببین پسر ، از امروز ، من بیشتر از اینکه مادر تو باشم
مادر لیلا هستم!
و السلام
حالا بلند شید برید خونتون
لیلا بلند شد
من خواستم بفهمانم که خجالت نمیکشم ، گفتم :
پس صبونه ؟...
مامان لبخندی زد و گفت : الان میگم سکینه میاره براتون
لیلا گفت : پس بی زحمت بگین زهرا رو هم بیاره
مامان گفت : نمیخواد ، اندازه ی تو که بچه داری بلدم
برین...
برین یالله...
من ایستادم و لیلا جلو افتاد...
از در داخل شد و من هم پشتش...
در را من بستم
برگشت و گفت : زشته بستی فکر میکنند !
نگاهش کردم!
هیچ نگفتم ، نه لبخندی ، نه تعجبی...
هدیه ی خدا بود
تا آن روز و آن لحظه انگار اصلا ندیده بودمش
هرچه دیده بودم از هم فراری بودیم
از نگاه هم
از کنار هم ...
شکار چشمانم شده بود
در دام سکوتم افتاد...
خواست به خنده دام را پاره کند
خندید ...
خنده اش را ادامه داد ، مثل شکاری که در دام دست و پا میزند و ادامه میدهد
ولی سکوت من ، محکم تر از آنی بود که به خنده اش باز شود
چشمانش در چشمانم گیر کرده بود
اشک ، در عین خنده
چیز عجیبی نیست
بارها و بارها در گریه خندیده ام و در خنده گریستم
بعد از لیلا تازه فهمیدم عشق ، با آدم چه میکند
ولی آنروز اولین بار بود میدیدم
در حال خنده
با لب خندان چشمهایت ببارد
اشک ِرسوا گر!
اشک گرم!
وقتی فهمیدم که صورتم را چسباندم به صورتش
مانع نشد
هنوز دستانم شرم داشتند دستانش را در آغوش بگیرند
اما دستان او پیش قدم شدند
کلام در این خلوت شرم حضور داشت
چشمانمان را هم بستیم
هم دیگر را در جان فشردیم
جان خستگانی بودیم که زخم هایمان به هم التیام میافت
از تمام عالم غافل شده بودیم...
صبح آنروز چه قدر زود ظهر شد..
نماز ظهر را با هم به جماعت خواندیم
جماعتی متشکل از او و منی که مال او شده بود و دو او که در حضور آن یگانه او خالصانه میخوانیدمش...
بهترین نماز عمرم بود
خیلی طول کشید
شاید یک نماز ظهر بیست دقیقه شد
قنوتش طولانی ترین بود
هرچه میخواندمش عطشم بیشتر میشد
هر چه میخواندم و میگریستم از پشت سر حس میکردم او نیز هست
صدای نفسش را میشنیدم
صدای نفس بکاء بود...
نمازش نمازم را در بر گرفته بود...
عاشقانه ای بی نظیر بود برایم...
هیچ کجا احساسش نکرده بودم
آخرین دعای قنوت را که خواندم : اللهم ارزقنا توفیق الطاعه هق هق زد زیر گریه...
راز آن جنگیدن های تو را فهیمده بودم
این زن بود که تو را شیر عرصه های سخت کرده بود ابرام
قبل و بعد از ازدواجت فرق کرده بودی
تو قبلش هم مثل شیر میجنگیدی...
ولی بعد از ازدواج ، چیز دیگری شدی...
حالا میفهمم او با تو چه کرده بود!
نماز که تمام شد انگار مامان رقیه پشت در بود
در را زد
تق تق...
دو ضربه ، و نه بیشتر
انگار نمیخواست مزاحم بشود
لیلا رفت و در را باز کرد
من توی اتاق بودم و نمیدیدمشان
قرآن جلویم باز بود
صدایشان میامد
سلام عروس گلم ، ماشالله خوشگل تر شدی ها
- نه بابا من که کاری نکردم
اصلا لازم نیس کاری کنی ، تو هر روز خوشگل تر میشی
صدای خنده ی لیلا دلم را آرام میکند