Get Mystery Box with random crypto!

#رمان #خداحافظ_ابراهیم #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_دوم وارد سنگ | رمان خداحافظ ابراهیم

#رمان
#خداحافظ_ابراهیم
#فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_دوم

وارد سنگک پزی شدم
چوب بلند شاطر از دهانه ی تنگ تنور وارد میشد و خررر خررر کنان آن ریگ ها را صاف میکرد
چوبی را که سرش صفحه ی فلزی داشت را بیرون میاورد و چوب سر تراش شده را که شبیه مداد بود را داخل میکرد و سنگک را بیرون میاورد
عمو حسین کارش را بلد بود
برخلاف شاطر های تازه کار که وقت سنگک را بلد نیستند سنگک را در یک مرحله خارج میکرد برای همین همه ی سنگک هایش مغز پخت و برشته بودند
اما شاطر های ناشی و ناوارد و عجول سنگک را میاورد جلو و میبیند که هنوز کار دارد چوب را میزند زیرش میگیرد زیر حرارت مستقیم و رویش میسوزد و تویش خمیر باقی میماند!
تمام کار ها اینطور است...
کار را که نپخته خارج کنی رویش میسوزد همه فکر میکنند داخلش پخته !
ولی نه...
داخلش هم خمیر مانده است!
آری داداش ابرام سنگک ها را از عمو حسین گرفتم و به زور پولش را دادم
نمیگرفت
آخر که گرفت ، چشمانش پر اشک شد و گفت :
برادرت امید محل بود...
زود برگشت و چوب بلند را برداشت ، همان که سرش تراشیده شده بود و شکل مداد بود
دو دستی بالا و پایینش میکرد تا سنگ های سنگک از زیرش بریزند
انگار داشت بال بال میزد
مثل همان پسرک...
انگار داشتند به من میگفتند برای اینکه پخته شوی بال بال بزن...
ولی چه کار باید میکردم؟
دست راستم سنگک بود ولی دست چپم را باز کردم و توی کوچه تند راه رفتم
عبایم از پشت کمی بلند شد
تند تر رفتم
بیشتر بلند شد
دویدم...
عبا روی دوشم مثل بال ، بلند شده بود...
همزمان با دویدن دست چپم را هم باز و بسته کردم...
زیر لب گفتم بال بال...
خوشم آمده بود...
من و خودم داشتند در مورد لیلا و خانه اش بحث میکردند
دوست نداشتم گوش کنم
دوست داشتم پرواز کنم
شروع به دویدن کردم و داد زدم :
باااااال....
بااااااال.....
میدویدم و داد میزدم...
یکهو خانمی از همسایه ها جلویم سبز شد
چادرش از جلوی دهانش کنار رفت و چشمانش باز ماند و گفت :
آوا...
ایستادم و سلام کردم
جیزی نگفت فقط نگاه کرد
من هم چیزی نگفتم...
دم در خانه رسیده بودم...
در زدم...
نفسم بالا نمیآمد...
حالت تهوع به من دست داده بود....
آبجی سکینه در را با سنگینی باز کرد و چادر را روی سرش مرتب کرد
گفتم سلام
دهن دره ای کرد و سلام داد
ایستاد تا من بروم
سنگک ها را بهش دادم و جلو افتادم
کنار حوض نشستم و آبی به صورتم زدم
مامان رقیه در سایه سرد دیوار نشسته بود کنار قابلمه ی کله پاچه که از سر و روی چرب قابلمه معلوم بود یک شب تا به صبح قلیده...
یک مشت آب دیگر توی صورتم زدم...
ولی حالت تهوع من خوب نشد...
سرفه ام داشت میگرفت
با نفس های عمیق و بازدم های بلند سعی میکردم سرفه نکنم
یک سرفه باعث میشد سرفه ها از پی هم بیایند
مامان حالم را فهمید
بلند سکینه را صدا کرد
سکینه از لحن مامان فهمید و کپسول را از اتاقم آورد
یکی دوتا نفس کشیدم
ولی هنوز لازم بود
بلند شدم و به سمت مامان راه افتادم
آبجی کپسول را از دستم گرفت و پشت سرم آمد
کنار مامان دراز کشیدم و ماسک کپسول را روی صورتم گذاشتم
مامان پنجه انداخت لای موهایم و نوازشم کرد
نگاهش کردم
لبخند به لب داشت
الحمدلله گفتم و ماسک را کندم و با حالت جان کندن گفتم :
تو بخند...
بگذار عالم برای من بگرید ، تو بخندی دنیای محمد میخندد...
خندید و گفت :
امروز تمومش کن...
گفتم چی رو ؟
لبخند زد و سرش را بالا گرفت سمت خانه ی لیلا:
لیلا...
لیلا...
دخترم این سرد بشه دیگه از دهن میفته ها...
تعجب کرده بودم...
خنده ام گرفته بود...
حالا مامان برای ما نقشه کشیده بود...
با خودم دم گرفتم زیر ماسک :
نقشه ها دارد...
نقشه ها دارد...
این دل تنگِ...من گناه دارد...


@khodahafez_ebrahim