Get Mystery Box with random crypto!

#رمان #خداحافظ_ابراهیم #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_سوم هم | رمان خداحافظ ابراهیم

#رمان

#خداحافظ_ابراهیم

#فصل_سوم

#قسمت_پنجاه_و_سوم




همان طور که انگشتان مادرم لای موهایم بود و روی زمین دراز کشیده بودم و نفس میکشیدم در باز شد و لیلا یا همان چادر زیبایش با همان وقار روز های اولش که زن تو شد بیرون آمد...
با این تفاوت که حالا طفلی به آغوشش از تو به یادگار داشت
که این جگرم را آتش میزد
به هر زحمتی بود خودم را از زمین کندم و نشستم
مادر سکینه را صدا زد:
دخترم...بیا این بچه رو بگیر زن داداشت اومد...
زهرا در آغوش زن دادش به خواب ناز رفته بود...
صورت مثل هلویش و چشمان ناز در خوابش مرا تحریک کرد
دندان هایم تیز شد
وقتی از آغوش مادرش رفت به دستان آبجی سکینه خودم را رساندم به صورتش ...
حیفم آمد خوابش را آشفته کنم
نور صبح گاه به صورتش خورد و دستش را مثل بچه گربه به صورتش کشید
دندان های نیشم را غلاف کردم و لب هایم را روی موهای نرم سرش گذاشتم و بوسیدمش
رایحه ی عطر بدن کودکانه اش در سرم پر شد
سکینه بچه را برد به خانه
برگشتم ...
لیلا در آغوش مامان بود ...
گریه میکرد و مامان لبخند به لب میگفت : باشه دخترم...
نمیدانستم به سمتشان بروم یا تنهایشان بگذارم
لحظه ی سختی بود
مامان اشاره کرد که پیششان بروم
با قدم های مردد به سمتشان رفتم
لیلا سرش را بلند کرد و با چشمان خیس مرا نگاه کرد
انگار من کار بدی کرده بودم
باز مرا که دید زد زیر گریه...
های های و بلند...
گریست و گریست...
رفتم و روی لبه ی حوض نشستم
نتوانستم چیزی بگویم...
نگاهم روی ماهی های حوض بودند که مامان گفت :
محمد ... بیا اینجا کنار من بنشین ...
بلند شدم ...
کنار مامان که فقط برای یک نفر جا بود .آنهم لیلا نشسته بودم.
یعنی باید کنار لیلا مینشستم؟!
خجالت میکشیدم ، رفتم و کمی آنطرف تر نشستم.
مامان سر لیلا را از روی سینه اش جدا کرد و گفت : به محمد وکالت بده...
لیلا سرش را انداخت پایین ، آنقدر سرش از شرم پایین افتاده بود که با هر دم و باز دم مامان پیشانی اش به سینه ی مامان رقیه میچسبید
انگار کودکی که از شرم میخواست در آغوش مادرش برود
ولی مادرش اجازه نمیداد
میخواست کودک روی پای خودش بایستد
انگار گنجشکِ مادری داشت به جوجه اش پرواز میاموخت
اما من از آسمان این پرواز نگران بودم
نکند لیلا به هوای اینکه من برادر تو هستم جواب مثبت بدهد و ...
حال من خوب نبود ...
داشتم باز کم کم میرفتم...
اما باید اینجا میماندم...
ماندم ...
باید بمانم و بال بال زدن لیلا را ببینم که چطور میخواهد در" آسمان کوچک من" پرواز کند
ماندم و تماشا کردم
نمیدانم چطور ...
ولی ماندم...
نرفتم...
لیلا انگار که از خواب بیدار شده باشد ، گفت
با صدای لرزان هم گفت :
وکالت برای چه ؟