Get Mystery Box with random crypto!

#رمان #خداحافظ_ابراهیم #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_یکم بع | رمان خداحافظ ابراهیم

#رمان

#خداحافظ_ابراهیم



#فصل_سوم

#قسمت_پنجاه_و_یکم


بع د از اینکه نماز را در حیاط خانه خواندم روی زیلویی که توی حیاط از دیشب پهن بود دراز کشیدم ، ستاره ها کم کم با بالا آمدن خورشید خاموش میشدند ، همیشه وقتی شب جایش را به روز میداده مرا غمی سخت میگرفت ...
چشمانم را بستم تا در آن خنکای صبح خوابم ببرد . خوابیدم ...
خواب دیدم...
باز همان کانال ، آن پسرک هم بود ، لبخند میزد .
گفتم : چیه ؟
گفت : کم کم داری یاد میگیری ...
گفتم : چی رو ؟
گفت : بال بال...
نور و گرمای آفتاب افتاد توی صورتم ، دیگر یاد گرفته بودم ، میدانستم این آفتاب حیاط است نه آنجا ، چشمانم را به آرامی گشودم و دیدم روی رخت پر از لباس است.مامان رقیه لباس ها را شسته و در حال پهن کردن است ، یک پتو هم روی من است ، حکما این هم کار خودش است.
سلام کردم و از ساعت پرسیدم ، گفت :
پاشو برو دوتا سنگک بگیر اونجا ساعت هم دارن ، بهت میگن ...
خنده ام گرفت ، بلند شدم و سرش را از روی آن چارقد بزرگش بوسیدم.
کنار حوض نشستم و خمیازه کشیدم ، حس کردم پرده ی خانه ی لیلا تکان خورد ، خواستم ناخود آگاه نگاه کنم که دیدم خوبیت ندارد!
وضویی گرفتم و داخل خانه رفتم و بعد اتاقم ، رخت آخوندی تنم کردم و راه افتادم ، هر کس میرسید سلامی میداد و میگذشت ، سرم پایین بود ، یک هیکل درشت داشت جلو میامد ، حس کردم یک آستین کاپشنش آویزان است ، سرم را بالا آوردم . کاظم بود . سلام دادم ، سلام داد
لبخند زد .
نگاهش کردم و گفتم :
چیه کاظم همش میخندی ؟
گفت : چیکار کنم ؟
گفتم : از کرمانشاه چه خبر ؟
گفت : الحمدلله ، صیاد صیدشون کرده ، گفتم ، خوب ، خدا رو شکر ، یعنی چی ؟
گفت : صیاد شیرازی شخصا رفته ، الانم با هلیکوپتر ستون تانک های بزیلی و لندکروز هاشون رو آتیش زده ، دلم مطمئن شد ، بغلش کردم و ازش گذشتم ولی دیدم از پشت سر من بلند داد زد :
مگه نان برای شما نیامد حاج آقا ؟
گفتم : نه ، کوپنش تمام شده ، قراره اعلام کنند ...
هر دو خندیدیم...

@khodahafez_ebrahim