بع د از اینکه نماز را در حیاط خانه خواندم روی زیلویی که توی حیاط از دیشب پهن بود دراز کشیدم ، ستاره ها کم کم با بالا آمدن خورشید خاموش میشدند ، همیشه وقتی شب جایش را به روز میداده مرا غمی سخت میگرفت ... چشمانم را بستم تا در آن خنکای صبح خوابم ببرد . خوابیدم ... خواب دیدم... باز همان کانال ، آن پسرک هم بود ، لبخند میزد . گفتم : چیه ؟ گفت : کم کم داری یاد میگیری ... گفتم : چی رو ؟ گفت : بال بال... نور و گرمای آفتاب افتاد توی صورتم ، دیگر یاد گرفته بودم ، میدانستم این آفتاب حیاط است نه آنجا ، چشمانم را به آرامی گشودم و دیدم روی رخت پر از لباس است.مامان رقیه لباس ها را شسته و در حال پهن کردن است ، یک پتو هم روی من است ، حکما این هم کار خودش است. سلام کردم و از ساعت پرسیدم ، گفت : پاشو برو دوتا سنگک بگیر اونجا ساعت هم دارن ، بهت میگن ... خنده ام گرفت ، بلند شدم و سرش را از روی آن چارقد بزرگش بوسیدم. کنار حوض نشستم و خمیازه کشیدم ، حس کردم پرده ی خانه ی لیلا تکان خورد ، خواستم ناخود آگاه نگاه کنم که دیدم خوبیت ندارد! وضویی گرفتم و داخل خانه رفتم و بعد اتاقم ، رخت آخوندی تنم کردم و راه افتادم ، هر کس میرسید سلامی میداد و میگذشت ، سرم پایین بود ، یک هیکل درشت داشت جلو میامد ، حس کردم یک آستین کاپشنش آویزان است ، سرم را بالا آوردم . کاظم بود . سلام دادم ، سلام داد لبخند زد . نگاهش کردم و گفتم : چیه کاظم همش میخندی ؟ گفت : چیکار کنم ؟ گفتم : از کرمانشاه چه خبر ؟ گفت : الحمدلله ، صیاد صیدشون کرده ، گفتم ، خوب ، خدا رو شکر ، یعنی چی ؟ گفت : صیاد شیرازی شخصا رفته ، الانم با هلیکوپتر ستون تانک های بزیلی و لندکروز هاشون رو آتیش زده ، دلم مطمئن شد ، بغلش کردم و ازش گذشتم ولی دیدم از پشت سر من بلند داد زد : مگه نان برای شما نیامد حاج آقا ؟ گفتم : نه ، کوپنش تمام شده ، قراره اعلام کنند ... هر دو خندیدیم...