Get Mystery Box with random crypto!

#رمان #خداحافظ_ابراهیم #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_یکم بوق ب | رمان خداحافظ ابراهیم

#رمان

#خداحافظ_ابراهیم

#فصل_سوم

#قسمت_پنجاه_یکم



بوق بوق
بوق بوق...
صدای همان ساعت آبی رنگ مربعی شکل بود که توی خواب میشنیدم
اما توی خواب خبر هایی بود
توی همان کانال بودم
ولی آن شب آن پسرک نبود
دشمن هم هر لحظه به ما نزدیک تر و نزدیک تر میشد
هرچه گشتم از بین لوازم شهدا هم چیزی پیدا نکردم
ماندم که چه کنم؟
یاد لحظه ی آبرسان افتادم
همانجا به پشت سر بر گشتم شمال شرقی
حتما روبرویم خراسان بود
سلام دادم و از آقا کمک خواستم
همان دم بود که آقا کمکم کرد
مرا از توی آن کابوس کشید بیرون
صدای بوق بوق ساعت بیدارم کرد
خیلی خوشجال شدم که بیدارم
نفس عمیقی کشیدم که جنگ تمام شده
اما آب سردی بر تمام شوق و ذوقم ریخت و یخ زدم
یادم آمد چطور تمام شد!
جنگی که ما انتظار داشتم طور دیگری شود!
شهید ندادیم که فقط تمام شود!
نه اینکه خدای نکرده با شما بخواهم بروم پای معامله با دیگران!
ولی شما مگر رفتید شهید شدید که فقط دفع شر شود؟
یا فقط از سر ما دفع شر شود؟
مگر بچه های خوزستان چه فرقی میکنند با بچه های بیروت و بعلبک و غزه؟
ما اگر خرمشهر را آزاد کردیم کارمان تمام است؟
برویم و بنشینیم در خانه هایمان؟
وای خدای من!!!
چرا کسی خبر ندارد از مسعود رجوی خبیث!
کاظم از یک منبع غیر رسمی شنیده بود!
به بعضی از آقایان هم گفته بود و باورشان نشده بود!
ولی در واقع آنها از عراقی ها پست تر بودند!
چون بین نیرو های عراقی همه جور آدمی پیدا میشد!
شیعه و سنی هایی که گول خورده بودند!
افرادی که از روی جبر و اکراه آمده بودند!
و بینشان بودند که عاشق کشتار و غارت بودند!
ولی این ها جنسشان فرق میکرد!
اینها از ما ارث پدرشان را طلب داشتند!
اینان همه ما را میشناختند!
میدانستند روی چه چیز هایی حساسیم !
دست میگذاشتند روی همان چیزها!
یادم نمیرود نارنجکی را که انداختند توی بقالی "حاج حسن" به جرم اینکه عکس شهید بهشتی را زده بود توی مغازه اش!
پیرمرد!
عکس شهید ِ مظلوم ، بهشتی!
خدا نکند دست اینها برسد به یکی از شهرها ، خدا به خیر کند!
صدای اذان از روی مناره ی مسجد محمد رسول الله بلند شد و در خانه ی ما و در حیاط خانه ی مان پر شد!
نماز شب قضا شد!
با تلخی بلند شدم و بوق بوق ساعت را خاموش کردم و به سمت حیاط رفتم.

@khodahafez_ebrahim