Get Mystery Box with random crypto!

#رمان #خداحافظ_ابراهیم #فصل_سوم #قسمت_پنجاهم سوار موتور | رمان خداحافظ ابراهیم

#رمان

#خداحافظ_ابراهیم

#فصل_سوم

#قسمت_پنجاهم

سوار موتور شدم . استارت زدم . موتور روشن شد.زیر چشمی داشتم فاطمه خانم را میپاییدم که ایستاده بود تا من بروم . نگرانش بودم در آن تاریکی شب.سرباز بیرژامه پوش رسید و کمی خیالم راحت شد.دنده یک زدم و از زمین کنده شدم.توی آینه نگاهش میکردم هنوز ایستاده بود که دنده را دو کردم و در خیابان اصلی افتادم.گاز را تا ته
گرفتم و هرچه میتوانستم گاز دادم.دور موتور رفت روی 15 ، دنده را سه کردم
هیچ کس توی خیابان نبود.ولی انگار تو را آن لحظه دیدم که ناراحتی . ترمز های مکرر گرفتم سرعت را از 90 رساندم به 30 تا ، سر چهار راه گلشهر که رسیدم کامیون بزرگی از دو وجبی موتور رد شد.فهمیدم درسی در کار است.درسی که من فهمیدم این بود که تنهایی این کار نشد است.باید بروی سراغ یک کار دان.و چه کسی کاردان تر از امام رضا علیه اسلام بود ؟
اگر اینجا چهره ی تو نیامده بود در نظرم که الان زیر کامیون بودم.تو کمکم کردی.توی این جریان هم کمک لازم داشتم
هرچه زودتر باید میرفتم سراغ آقا...
موتور را راندم سمت خانه...
ولی نه...
این لحظه...
ایستادم کنار چهارراه آبرسان ، آن روزها پل نداشت.همانجا به سمت دانشگاه که شرق چهارراه بود ایستادم . دست به سینه گذاشتم و گفتم :
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ، یا ابالحسن!
خیابان ها خلوت بود.یک ربع هم نشد که رسیدم به محله.اصغر آقا پاسبان محل موتور را که در ورودی محل دید سوت کشید...
موتور را راندم تا پیشش و چراغ بزرگ را خاموش کردم.با آن سر بی مو و پیراهن آستین کوتاه و قد بلندش ایستاده بود و با شجاعت در چشمان من خیره شده بود . اثر نور چراغ که از چشمانش رفت و تازه مرا دید لبخند زد و گفت :
اوغلان باغریم چاتدادی!(پسر زهره ام ترکید!)
و بعد چوب دستی اش را رها کرد و با بند که از مچ دستش آویزان بود پایین افتاد و مرا در آغوش گرفت.نگاهش افتاد پشت موتور به کپسول و خودش را عقب کشید:
ممد تو هم؟!
خندیدم و گفتم ! آره عمو اصغر سوغات جنوبه!
زیر لبش صدام را لعن کرد و اشک چشمش را توی مشت های بزرگش قایم کرد و رفت!
سوت کشید و سوت کشید!
سوت های محزونش مثل ثدای بوفی غمگین توی کوچه های تاریک میپیچید و گم میشد.
به خانه که رسیدم خوابم گرفته بود.خواب وقتی آدم را میگیرد که خیالت راحت باشد...
وگرنه خواب کجا و تو کجا...؟توی اتاقم رفتم ، آرام ، مباد اینکه کسی بیدار شود...
رختم را از تنم کندم و وارد رخت خواب شدم...
نور ماه مستقیم میزد توی صورتم.چشمانم را بستم ، فرقی نداشت.
با چشمان بسته یا باز نمیتوانستی بخوابی !
انگار چیزی میخواست به من بگوید...
سرفه ام گرفته بود.بلند شدم و یکی دو نفس اکسیژن زدم.بعد آمدم و روی تخت نشستم.صدای جرررش بلند شد.در روی زیبای ماهپاره نگاه کردم...
ماهی که کامل نبود ولی میتابید...
انگار میگفت مهم نیست که نفس نداری!
تو هم بتاب...
همه که بتابیم ، جهان روشن خواهد شد...
ابر آمد جلوی آن صورت زیبا!
چراغ خانه ی لیلا هم روشن بود.
این موقع شب چرا باید بیدار باشد!
شاید از سر و صدای من بیدار شده.خدا مرا ببخشد.
توی دلم گفتم :
اگر از من خوشت میآید چراغ را خاموش کن!
نشد
خاموش نشد
تیک تاک ساعت بلند شد و رفت توی گوشم
سرم پر از صدای تیک تاک شد.شاید ده تا زد یا هشت تا یا سه تا یا سیصد تا...
هرچه بود خیلی منتظر شدم تا خاموش شود.
و بعد شد
خاموش شد
چند لحظه طول کشید تا خاموش شود و برای همان چند لحظه غمی عجیب روی دلم ریخت.
نگران این بودم که نکند خاموش نمیشد؟
و بعد خوشحال شدم...
ولی باز بعدش خودم گفتم خوشحالی تو اینجا چیست؟
شاید اتفاقی خاموش شده؟
من گفت اتفاقی یا غیر اتفاقی تو از آن چند لحظه نگران شدی و از خاموش شدنش خوشحال ، مهم این است که اینقدر دوستش داری!
پس حرفی نمیماند!
راست میگفت ، دوست داشتم بخوابم ، خسته بودم ، چشمانم را بستم ، نفس عمیق کشیدم ، صدای تیک تاک ساعت رومیزی ام کم شده بود . همان ساعت آبی رنگ مربع که صدایش بوق بوق بود...
در عوض صدای سوت عمو اصغر پر شد توی گوشم.
عمو اصغر با سوتش میگفت :
من هستم
محله امن و امان است
نترسید !
اما کرمانشاه چه شد؟
دلم نگران شد!
به هم ریخت!
مسعود رجوی نجس و کثافت چه کرد؟
وای خدای من!
کاش عمو اصغر و عمو اصغر ها میرفتند کرمانشاه...
من و کاظم را که نمیگذازند برویم!
خدای من چه خواهد شد!

@Khodahafez_ebrahim