Get Mystery Box with random crypto!

#رمان #خداحافظ_ابراهیم #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_نهم فکر و ف | رمان خداحافظ ابراهیم

#رمان

#خداحافظ_ابراهیم

#فصل_سوم

#قسمت_چهل_و_نهم


فکر و فکر و فکر...
چه قدر قرار بود فکر کنند
من و خودم !
دو موجود عجیب که مرا تشکیل میدادند!
خودم به شدت نچسب و منطقی ...
و من ، دوستداشتنی و احساسی ...
هر چه بود فکرهایشان به جایی قد نداد
و دیدم از آن دور کسی میآید...
خانم بود...
کمی که نزدیک تر شد قد بلندش و لباس سفیدش هم زیر آن پروژکتور های زرد رشته ای که مخصوص شبهای آن سالها بود به چشم میخورد...
نه خدای من...
این خانم نباید فاطمه خانم باشد
من الان در این وانفسا نمیتوانم ببینمش
نه اینکه نمیتوانم
نباید ببینمش
هر چه قدر جلو تر میامد من خوشحال تر میشد و خودم مغموم تر...
حرف خودم درست بود
باید میرفتم
از اول هم نباید توی این وقت شب در خیابان به حرف من گوش میدادم
اگر گوش نمیدادم حالا این فشنگها هنوز در خشاب آن بدبخت بود
و من هم آرام
خشتک شلوار آن بدبخت هم خشک...
اما هر چه قدر آن خانم با وقار نزدیک تر میشد مطمئن تر میشدم
تا جایی که یقین کردم
صدای قدم هایش
هر کسی قدم هایش با دیگری فرق دارد
من صدای قدم هایش را میدانستم
حتا میدانستم همان دمپایی های طبی سفید رنگش را پوشیده که وقتی روی ریگ های محوطه راه میرود میکشد و صدای کیش کیش ریگ ها را مثل امواج آرام دریا میشنوی
من داد زد : ببین دوستش داری!
خودت را بدبخت نکن !
خودم گفت : الان سوار شو و فرار را بر قرار ترجیح بده
من با فکری زد توی دهان خودم !
و آن این بود ؛
اگر بروی سرباز هرچه خواست میگوید ، به جای فرار بایست و بگو چه شد ، در چشمان سرباز خیزه شو و بگو ، چرا چاقوی او دسته پیدا کند...
فاطمه خانم به من رسید ، خودش بود ، خود خودش...
سلام کرد ، جواب شنید ، جواب سلام من سر به زیر را ...
من دل شکسته را...
همین زمان بود که کسی دوان دوان نزدیک شد
سرباز بود که داد میزد :
خودش بود...
خودش بود...
همین دیوونه شلیک کرد خواهر فدوی...
فاطمه خانم همین که داشت مرا نگاه میکرد چهره اش در هم رفت !
به عقب برگشت و ...چیزی نگفت...
سکوت ناکهانی سرباز یعنی تیغ تیز نگاه فاطمه خانم زیر گلوی سرباز بود که صدایش یکهو قطع شد
فاطمه خانم دوباره برگشت سمت من و گفت : خوش آمدید
سرباز شروع کرد : آخه خواهر فدوی منو بیچاره میکنند!
فاطمه خانم گفت : ببخشید
برگشت به سمت او و گفت : دیوانه خودتی ، دوما بفهمم گزارش نوشتی کاری میکنم حسرت بخوری تا آخر خدمت رنگ تبریز ببینی ...
سرباز گفت :
پس بگم دوتا فشنگ چی شده ؟
-بگو دستم خورده تفنگ در رفته !
-به همین راحتی؟!
-همین که گفتم!
سرباز راهش را گرفت و به سمت سالن آسایشگاه رفت
کمی دلم برایش سوخت
خنده ام گرفته بود
شلوارش را عوض کرده بود
یک شلوار آبی آسمانی و یک جفت دمپایی عوض پوتین ولی اسلحه روی دوشش بود و پیراهن سربازی اش تنش بود
فاطمه خانم به سمت من برگشت و ادامه داد :
خوب هستین ...چطور شده این وقت شب...؟
گفتم : اون بدبخت بیچاره میشه ها...
گفت : چیزی نمیشه ، ولی بگه شما گرفتین شلیک کردین اولا اونو مجبور میکنند از شما شکایت بکنه و دوم اینکه اسم شما میشه مریض روانی خطر ناک و به جبر باید بیاین اینجا!
ما دوست داریم شما اینجا باشین ولی نه اینطوری...
اسم بچه های جبهه خراب میشه!
به حد کافی دشمن داره پشت سر شما ها میگه
لازم نیست خودتون هم کاری کنین که امثال حسنزاده ها چاقوشون دسته پیدا کنه
چه قدر در دلم بیشتر جا باز کرد !
اصلا هر کسی که داغ جبهه به دلش باشد توی دلم جا باز میکند
آنهم زن جوانی مثل او که قاعدتا چیزی از جبهه نمیداند !
یا شاید هم برادری یا پدری دارد که اهل جبهه است...
او سکوت کرده بود و من زمین را نگاه میکردم
فکر میکردم
فکر من هم جر و بحث بلند من و خودم بود با همدیگر
سرم را بالا آوردم : ببخشید خانم فدوی
او هم سرش را بالا آورد و گفت : بفرمایئن
میخواستم بگویم شما از کجا با جبهه در ارتباطین ؟
نتوانستم
من همانی بودم که با تندی گفته بودم " مهدوی لطفا " و او را گریانده بودم!
حالا هم خواستگاری کرده بودم از لیلا
نمیتوانستم این را به او بگویم
گفتم :
کسی از بچه ها بیدار نیست!
گفت : اگر بیدار هم باشن در این شرایط صلاح نیست کسی متوجه بشه شما اومده بودین
لطفا زودتر بیاین ، سرباز هم شما رو نمیشناسه خوبه
بزارین یکم آبها از آسیاب بیفتند
خداحافظی کردم و برگشتم

@khodahafez_ebrahim