Get Mystery Box with random crypto!

سالها پیش برادرم در ایران یک سگ Dobermann داشت. Murphy بیچاره | دانش و فرهنگ 🌐📚

سالها پیش برادرم در ایران یک سگ Dobermann داشت. Murphy بیچاره اینقدر در خانه زندانی بود که مشاعرش را پاک از دست داده بود و بی وقفه پارس و به همه حمله میکرد. برادرم که کارش خارج از کشور گیر کرد، مورفی را چند صباحی پیش خواهرم در خانه پدری گذاشت تا بعدا برگردد برایش فکری کند! این خواهر من همانقدر که در ارتباطش با انسانها ناموفق است، در تربیت حیوانات کاربلد ترین شخصیت عالم است.اسکان مورفی در منزل پدری که تنها خانه ویلاییِ مانده در محل با یک حیاط و پشت بام بزرگ بود، ابتدا درست به نظر میرسید ولی مشکل این بود که در یک بنای دو طبقه قدیمی، محصور بین آپاراتمانهای بلند، هر پارس ِ این سگ عصبی تبدیل به یک‌گلوله رزونانسی میشد و تا ۵ محل آنطرفتر اِکو میشد. هنوز دو روز از آمدنش به منزل جدیدش نگذشته از چپ و راست شکواییه ملت شهید پرور بلند شد و مادرم را بسیار نگران کرد. میگفت ماه رمضان نزدیک است و عنقریب از مسجد - که نزدیک منزل بود - سر و کله اینها پیدا خواهد شد و آنوقت این حیوان زبان بسته را میبرند یک بلایی سرش میاورند...دو سه ماه پر شکواییه گذشت. خواهرم روزها او را در حیاط نگه میداشت که از شر آفتاب محفوظ باشد و شب ها در تراس بزرگ طبقه دوم ولش میکرد تا صبح. اصلا قلاده به او نمیبست‌ و اینقدر در روز با او حرف میزد که یواش یواش خصلت های مورفی شروع به تغییر کرد. حالا، ماه رمضان فرا رسیده بود و خادم مسجد، بلند گوی مسجد را تخت گاز روی گوش اهل کتاب آنچنان متمرکز میکرد که در ماه ضیافت خدا یک وقت مبادا اوقات نماز، خصوصا نماز صبح از یاد کسی برود ... من در تورنتو مشغول به کار بودم و یادم میآید یک شب خواب دیدم عده کثیری بیل و کلنگ و داس به دوش - به سبک انقلاب اکتبر- زنگ ِ خانه پدری را زده اند تا مورفی را جلو مسجد سر بِبُرَند و مادر بیچاره من ایستاده قَسَمِشان میدهد که اینکار را نکنند... صبح زنگ زدم به خواهرم و خوابم را گفتم. گفت کجایی بابا قضیه بر عکسه! از قضا صدای بلندگوی مسجد که روی اعصاب مورفی شروع به اسکی رفتن کرده بوده، حیوان بیچاره از زور ناراحتی به جای پارس کردن شروع به زوزه کشیدن کرده و از فردای آن روز، موقع هر اذان، پا به پای موذن زوزه میکشیده... هفته دوم رمضان، خادم مسجد زنگ در را زده و به مادرم گفته بود "شما سگتان یک سگ معمولی نیست خانم، "نظر کرده" است. هر روز عصر با ربنای شجریان زوزه میکشد و پا به پای موذن اذان صبح میگوید"!!! مادرم خوشحال بود که حالا دیگر مزاحم "سگ اذان گو" نمیشوند... ولی چیز جالب تری هم در راه بود. رمضان که تمام شد، مورفی که حالا به صدای اذان شرطی شده بود، هر روز صبح موقع اذان صبح خودش شروع میکرد به زوزه کشیدن! مدتی بعد غریبه ای زنگ در را میزند و از مادرم تقاضا می‌کند قدری از "فضله" مورفی را بردارد! مادرم علتش را پرسیده بود، گفته بوده "شخصی" مشکلی دارد و یک " آقایی" گفته بروید "فضله سگ اذان گو" را بگیرید بیاورید ... از آن به بعد هر از گاهی می آمدند درِ منزل یا فضله مورفی را می خواستند یا چند تار موی او را ، یا قدری از ناخن او را ... مادرم به باغبان گفته بود فضله ها را در کیسه های پلاستیکی کنار در بگذارد تا ملت بتوانند بگیرند ببرند. دیگر نه تنها کسی از "سگ اذان گو" شکایت نمیکرد، که مورفی یک شخصیت معروف هم شده بود! با قد بلند روی پشت بام میچرخید ، گاهی می ایستاد و با نگاه عاقل اندر سفیه ملت را از بالا نگاه میکرد و اگر حالش را داشت پارسی هم میکرد میرفت. تابستانِ بعد که تهران بودم، یک روز در مغازه میوه فروشی صاحب مغازه که مرا از کودکی میشناخت از حال مورفی جویا شد. گفتم سگ ِ خواهر من را از کجا میشناسی؟ گفت اگر به شما بگویم این سگ نازنین ِ "اذان گو" چند نفر را تا به حال شفا داده، چند نفر را از گرفتاری خلاص کرده، چند ازدواج را حفظ کرده ، شما باورت میشود؟ ... در محله ای که همه عمرم زندگی کرده بودم، مدرسه رفته بودم، عاشق شده بودم و آثار انقلاب هنوز از دیوارهایش پیدا بود، تا منزل به این فکر میکردم که فضله یک سگ آلمانی نژاد که یک موئدی مالیاتی در ۱۸۹۰ برای حفاظت شخصی اش خلق کرده بوده، چپ و راست دارد هموطنان من را شفا میدهد! آنهم در ۱۳۷۹ (۲۰۰۰) در قیطریه، نه در ۴۷۰ هجری در بلخ...

مورفی را چند سال بعد سرطان از ما گرفت. خواهرم در اوج تالم در حیاط منزل پدری زیر درخت خرمالویی که مورفی دوستش داشت، او را دفن کرد. من تورنتو بودم. او مدتی بعد ، زنگ زد و گفت قدری از خاک تربت مورفی را امروز آمده اند گرفته اند ! یادم می آید به ساختمانهای تورنتو در افق خیره بودم و احساس غریبی داشتم.

همه عمر تاریخ میخواندم که مردمم را بفهمم ولی چشمم نمیدید که من در "قرن بیستم و یکم" و "قرن پنجم" دارم "همزمان" زندگی میکنم ؛ همراه با آنان که هنوز از خاک ِ گور "سگ اذان گو" شفا می طلبند.

زندگی حس غریبیست که یک مرغ مهاجر دارد....

@Knowledge_Culture