وقت خداحافظی بود اما برای جان کندن من دستی تکان نمیخورد چهره | نویسه ادبی کنتا
وقت خداحافظی بود اما برای جان کندن من دستی تکان نمیخورد چهرهای غمگین و خندهدار آدم برفییی که عاشق آفتاب شده بود! من، آرزویی یخ زده در دست تابستان بودم بیهوده تابستان بود و من بیهوده گرمِ خاطرات خودم بودم ظاهرا همه چیز خوب بود آفتاب معشوقی من بود اما من هر لحظه کوچکتر میشدم!