2022-08-20 23:57:40
در سوگ #سایه
سایهای که خورشید بود
سایه رفت. سایهای که خود خورشید بود و ما را به خورشید میبرد.
سایۀ او گشتم و او برد به خورشید مرا.
باورکردنِ مرگِ آنکه سالها با واژههایش، با شعرهایش، زیستهای دشوار است. هنگامِ اندوه و عشق و شادی و سوگ و ستم و غربت و ناامیدی و رهایی و... شعرش را زمزمه کردهای. با صدای خوشِ شعرخواندنش گوش را نواختهای. ترانههایش را با صدای نغمهسرایان، در خلوت و جمع، بارها شنیدهای:
ـ شبی که آواز نی تو شنیدم
چو آهوی تشنه پی تو دویدم...
ـ در این سرای بیکسی کسی به در نمیزند
به دشت پُرملالِ ما پرنده پر نمیزند...
ـ بنشین به یادم شبی
تر کن از این می لبی
که یاد یاران خوش است...
حالا او «پردۀ خلوتِ این غمکده» را بالا زده و رفته است. «چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت». خودش میگفت:
«مرگ را اصلاً داخل آدم حساب نمیکنم! ... آدمها حرص ... میزنند برای زندهماندن [اما] این به اختیار خودشان نیست. هزار عامل هست. یعنی همین حالا اگر ... یک تکان بخورد زمین، تمام شد ... با هفتهزارسالگان سربهسریم به قول خیّام. شما هیچوقت با مرگ روبرو نمیشوید. تا زندهاید، زندهاید؛ اصلاً مرگ وجود ندارد. موقع مرگ کسی زنده نیست»(۱).
آنچه در شعرش درباب مرگ سروده است نیز در مرگِ خودش نیست: «پیش ما سادهترین مسئلهای مرگ است». آنچه سروده در مرگ عزیزان است، در خون پرستوها و همپروازان، در یاد رنگینِ رفیقانش و در سوگِ آن رفتگانِ بیبرگشت و برای سروهای دلاوری است که خونشان بر خاک ریخت و او، در غیابِ «هایهای لبِ جویبار»، برایشان غزل سرود:
خونِ هزار سرو دلاور به خاک ریخت
ای سایه هایهایِ لب جویبار کو؟
برای «کیوان» است که «چون شراره رفت» و «ستاره شد». و باز دربارۀ مرگ دیگران است که میگوید:
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کز این جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زینگونه بسی آمد و زینگونه بسی رفت
مرگ «در هر حالتی تلخ است» اما در میان همۀ مرگها مرگی دیگر هست «دردناک اما شگرف و سرکش و مغرور» که سایۀ شاعر آن را خوش میدارد و آن «در ره یک آرزو مردانه مُردن» است «وندر امّید بزرگ خویش/ با سرود زندگی بر لب/ جانسپردن».
یعنی مرگی که سایه میستاید با «زندگی» و «آرزو» پیوسته است. شعرِ سایه شعرِ زندگی است. میگفت:
امید هیچ مُعجزی ز مُرده نیست
زنده باش.
در شعرش «زندگی» و «زندهاندیشان» را میستود:
زندگی زیباست ای زیباپسند
زندهاندیشان به زیبایی رسند
آنقدر زیباست این بیبازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت.
و مولویوار میپنداشت:
مردنِ عاشق نمیمیرانَدَش
در چراغی تازه میگیرانَدَش.
این نیکبختیِ ماست که شاعری چنین را به روزگارمان دیدیم. شاعری که با شعرهایش زیستیم. شعر جز این چیست؟ جز کلامی خوش، برآمده از جانی آگاه، که بر زبان و ذهنِ مردم جریان داشته باشد؟ راست میگفت «آن شاعر» که شاعر نمیمیرد. شاعرِ راستین نمیمیرد: «اگر شاعر بمیرد شعر هم میمیرد، همچنانکه مردن چراغ بهسادگی مرگ نور است»(۲).
جانش شاد باد و آزاد.
پینوشت:
۱. از گفتوگوی مسعود بهنود با هوشنگ ابتهاج
۲. احمد شاملو
#مریم_سیدان
@ksasharif
659 views20:57