Get Mystery Box with random crypto!

تاریخ شفاهی جنگ در کردستان(۲) خاطرات بمباران 17 اسفند 1363 پ | کردستان نامه

تاریخ شفاهی جنگ در کردستان(۲)

خاطرات بمباران 17 اسفند 1363 پیرانشهر


توضیح کردستان نامه:

در پی فراخوان کردستان نامه برای ثبت تاریخ شفاهی جنگ در کردستان از زبان مردم، برخی خوانندگان گام هایی ابتکاری برای اجرای این مهم برداشته اند. برخی عزیزان، گروههای خانوادگی درست کرده و هرکس خاطرات خود را به شیوه صوت و نوشته در گروه می گذارد. برخی دیگر گروه مادر و مادر بزرگ یا پدر و پدربزرگ من را تشکیل داده و با آنان گفتگو می کنند و سخنانشان را در گروه بارگذاری می نمایند. شماری از خوانندگان هم کانال پناهندگان و آوارگان کرد اقلیم کردستان عراق را که در اردوگاههای دولتی و خانه های شهری و روستایی پناه گرفته بودند، درست کرده اند و خاطرات خود را از آوارگی و پناهندگی می نویسند. برخی علاقه مندان هم کانالها و گروههای خاصی درست کرده اند که تنها خاطرات یک رخداد شهرشان را در آن می گذارند. یکی از این کانالها، گروه تلگرامی «خاطرات بمباران ۱۷ اسفند ۱۳۶۳ پیرانشهر» است که توسط آقای حسن مقدور ایجاد شده است و همراهان این کانال نوپا خاطرات خود را از این بمباران در آن می نویسند. ادمین در صفحه آغازین کانال می نویسد که وقتی از بمباران شهرش برای جوانان می گوید، با تعجب می پرسند:«مگر پیرانشهر هم بمباران شده»؟
در ادامه بخشی از خاطرات آقای مقدور و آقای شمس نیا از دیگر اعضای کانال برای الگودهی به خوانندگانی که دوست دارند خاطرات خود را از بمبارانهای هوایی رژیم بعث بنویسند، عیناً بازنشر می شود. کردستان نامه آماده است ابتکارات دیگر عزیزان را در ثبت خاطرات جنگ منعکس کند.



حسن مقدور/ کوچه مسجد جامع قدیم:
چند خانه بالاتر از خانهٔ خودمان، با برادرم در خانهٔ محمد سلطانی که هم‌کلاسیمان بود، مشغول تماشای برنامهٔ کودک (آفتاب و مهتاب) بودیم. ناگهان صدای انفجار، خانه و شیشه‌ها را لرزاند. وحشت‌زده بیرون دویدیم و به خانهٔ خودمان برگشتیم. دود سیاه از قسمت‌های مختلف به آسمان بلند می‌شد.
همراه مادرم سوار وانت‌بار یکی از آشنایان به طرف روستای بادین‌آباد حرکت کردیم. دیدن کابل‌های قطع شده و پرندگان مرده در کوچه، من را که سوم ابتدایی بودم وحشت زده کرد. در فلکهٔ آزادی یک کمپرسی سبزرنگ را دیدم بعدا از بعضی‌ها شنیدم راننده در جا پشت فرمان شهید شده بود. از ترس تکرار بمباران هر کسی سعی می‌کرد با هر وسیلهٔ ممکن از شهر خارج شود. مردمان زیادی را دیدم که پیاده از شهر خارج می‌شوند.

دکتر محمدامین شمس‌نیا/ روستای گردکشانه

همه جا بوی گلوله، توپ و بمب می‌داد. هواپیماها هر روزه دیوار صوتی را می‌شکستند. هرچند مادرم توصیه می‌کرد، در خانه بمانم، ماندن در خانه به من اطمینان خاطر لازم را نمی‌داد، بی‌اختیار از خانهٔ خودمان که به پادگان ارتش نزدیک بود، می‌جَستم و در جست‌وجوی گوشه و کناری که با ذهن کوکانهٔ خودم آن را امن می‌دانستم، به این سو و آن سو می‌دویدم. پادگان پسوه، خواهرخواندهٔ پادگان پیرانشهر بود. هر بار که پادگان پیرانشهر بمباران می‌شد، پادگان پسوه هم بی نصیب نمی ماند. آن روز که چون گذشته در کنار جوی آب، پناهی جسته‌بودم، با روزهای قبل فرق داشت، صدای شکستن دیوار صوتی و انفجار بمب در هم آمیخته و زمین و زمان فضای وحشت گشته‌بود. پس از هر حمله از دور به افق پیرانشهر می‌نگریستم و با توجه به محل دود و آتش در حد ذهن کودکانهٔ خودم تحلیل می‌کردم که کدام نقطهٔ شهر مورد حمله قرار گرفته‌است و بر آن اساس در مورد وضعیت سلامتی خویشاوندانم فکر می‌کردم. به زودی تعداد حمله‌ها به حدی رو به فزونی نهاد که گمان می‌رفت شهر به تمامی ویران شده‌است. وسعت حمله‌ها و امتداد آن تا حدودی از آن وحشت اولیه و کودکانه‌ام کاسته‌بود...
بعد از ظهر بود که پسر خاله‌ام که لایه‌ای از دود پوشش سیاهی بر تنش پوشانده‌بود، از در خانهٔ ما وارد شد. هاج واج به او نگریستم. با همان حالت از بطن ماجرایی که من تنها از دور دیده‌بودم سخن راند. از خانه و آواری که بر سر مردمان فرود آمده‌بود؛ از مرد، زن و کودکانی که دیگر قلبشان نمی‌تپید؛ از سر و دست و پایی که تن خود را می‌جست؛ از روده‌ای که از کابل‌های برق آویزان بود، سخن گفت؛ توصیفی که رستاخیز را پیش چشمان من می‌آورد.

https://t.me/kurdistanname