Get Mystery Box with random crypto!

پیش از خواندن: این روزها هر گزارش و تحلیلی پَسینی‌ست و چیزی جز | گلدان خالی و حوض کم عمق

پیش از خواندن: این روزها هر گزارش و تحلیلی پَسینی‌ست و چیزی جز تمام واقعیت. حتی که کار ویژه‌ی غالب چیزهایی که می‌خوانیم و می‌بینیم و می‌شنویم قالب‌گیری اذهان است برای واقعیتی در آینده که مطلوب نویسنده‌ست. با این حال باید بود و به قدر خود منصف بود و نوشت. که یعنی اگر خوش ندارید این‌ها را تصمیم‌گیر ادامه‌ی حضورتان در این کانال خودتان هستید.

* خطر لو رفتن *

اتفاقات صد روز گذشته از جنبه‌های مختلف با فیلم‌های چند سال اخیر نسبت‌هایی معنادار دارند، قهرمان و بی‌همه‌چیز اوصاف به زیر کشیده شدن قهرمانان پیشین برخواسته از جامعه را روایت می‌کنند، ترلان پروانه و نازنین بیاتی در چندین فیلم و سریال تصویری تیپیک و تکرارکنندشونده از دختران جوان بی‌نسبت با فقه و شریعت را به نمایش می‌گذراند، برادران لیلا پدرسالاری متوهم و سال‌خورده‌ی ایرانی را واکاوی می‌کند، افسر میهن‌پرست زالاوا به پای جن‌گیر خرافاتی شلیک می‌کند، اژدها وارد می‌شود اما به خلاف دهه‌ی چهل نحیف و مردنی‌ست و هومن سیدی در اغلب آثارش قدرت و آفات و عواقبش را نقد می‌کند. «زن، زندگی، آزادی» اما سرآمد همه‌ی گفتمان‌ها و شعارهای این روزها بود و بهار با بازی پریناز ایزدیار در مغز استخوان تجسم عینی این شعار.

او که به امید روزگاری نو، از مجید (جواد عزتی) طلاق گرفته و باز ازدواج کرده، در همان ابتدای فیلم می‌فهمد تنها راه نجات کودک سرطانی‌اش پیوند مغز استخوان با برادر / خواهری هم‌خون است. حسین (بابک حمیدیان)، همسر دومش، مرد مهربانی‌ست که بی‌وقفه پدری کرده این سال‌ها و هنوز هم پدری می‌کند برای پیامِ بیمار داستان. بهار اما ابتدا پنهان و سپس آشکار به دنبال همسر سابقش می‌گردد و می‌فهمد او حالا به جرم تجاوز و قتل محکوم به اعدام است. پرونده‌ی مجید مشکوک است و نیمی از فیلم به کارآگاه‌بازی‌های برادر مجید (نوید پورفرج) می‌گذرد تا بفهمیم او گناه دیگری‌ای که از کشور گریخته را در ازای پول هنگفتی گردن گرفته تا زندگی فقیرانه‌ی خانواده و برادرانش را زیر و رو کند. به موازات این داستان کارآگاهی و در حالی که تنها چند ماه تا اعدام مجید زمان باقی مانده؛ بهار که زنی‌ست سخت جگر‌آور از عشقش برای نجات زندگی کودکش چشم می‌پوشد، طلاق می‌گیرد، تاریخ طلاق را برای رهایی از مسئله‌ی حقوقی-فقهی عدّه با پارتی‌بازی پیش می‌اندازد و به صورت غیابی توسط وکیل صیغه‌ی مجید می‌شود.

صحنه‌ی پایانی در فضای غریب یکی از اتاق‌های ملاقات شرعی زندان، با سکوت‌ها و نگاه‌هایی بُرّنده عجیب جان‌گیر است. مجید و بهار با هم بعد از سال‌ها روبرو می‌شوند. فرزند دلبند هر دویشان روی تخت بیمارستان است و این فرصتی نه فقط برای بازچشیدن طعم عشقی قدیمی که تنها راه چاره برای نجات جان عزیزشان است. با این حال برای تولد فرزند نو و نجات فرزند قبل به دو نفر نیاز است.
و مجید مشارکت نمی‌کند.
مسئله‌ی او فقه و شرع نیست که دروغ گفته و قتل و جنایت‌ها گردن گرفته. آبرو و عرف هم نیست که بدنامی قتل و تجاوز را پیش از این به جان خریده. و مجید بی‌عاطفه هم نیست. که اگر نبود برای نجات خانواده‌ش این مسیر را نمی‌آمد. او تنها از باخبر بودن حسین می‌پرسد و (نقل به مضمون) می‌گوید: «کسی که تا آستانه‌ی مرگ اومده حاضر نیست برای زنده موندن هر کاری بکنه».
و همین. بهار و ما به همراه او با بهت زندان را ترک می‌کنیم، به بیمارستان پیش حسین و پیام می‌رویم. تیتراژ که بالا می‌رود هم علی‌رغم ظاهر پایان‌باز فیلم روی صندلی‌ها جا می‌مانیم با تلخی‌ای بس گزنده. ازدواجی با سرنوشتی نامعلوم، فرزندی که متولد نشده و فرزند نحیف پیشین نیز که... .

و این فروپاشی اجتماعی که زیستیم چه بود جز سرطانی بدخیم؟!