Get Mystery Box with random crypto!

گلدان خالی و حوض کم عمق

لوگوی کانال تلگرام la_veillee — گلدان خالی و حوض کم عمق گ
لوگوی کانال تلگرام la_veillee — گلدان خالی و حوض کم عمق
آدرس کانال: @la_veillee
دسته بندی ها: وبلاگ ها
زبان: فارسی
مشترکین: 136
توضیحات از کانال

تشنهٔ بادیه را هم به زلالی دریاب
من: @farhadi_erfan

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

2

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها

2022-12-31 04:06:57
«این مرگ است که مرا در بر گرفته»

آفتاب آرام‌آرام غروب کرد
و نشانی از ظهر نبود
برفراز ده به نظاره نشستم
نیمروز، خانه‌به‌خانه پیدا بود
غروب به آهستگی در تاریکی محو می‌شد
ردّی از شبنم بر چمن‌ها نبود
تنها قطره‌ای بر پیشانی‌ام فروافتاد
و بر صورتم غلتید
پاهایم، هنوز غرق خواب بودند
انگشتانم بیدار
اما جسمم
این‌چنین کوچک چرا به نظر می‌آمد؟

پیش‌ترها، روشنایی را خوب می‌شناختم
بهتر از این دم، که می‌دیدمش
این مرگ است که مرا در بر گرفته
اما دانستنش بی‌تابم نمی‌کند.

امیلی دیکنسون
106 viewsedited  01:06
باز کردن / نظر دهید
2022-12-28 14:20:24 «نام مردگان»

پیش از خواندن: نخونید.
***
امروز تعطیل است.
صدا می‌آید:
- آهن قراضه خریداریم. لباس کهنه خریداریم.
متروی خط آبی‌پررنگ به قدر روزهای دیگر خفه نیست.
صدا می‌آید:
- مسافران محترمی که قصد عزیمت به سمت ایستگاه‌های تجریش یا کهریزک را دارند در ایستگاه بعد از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما...
روی مدرک دبیرستانم به مُهر آبی نوشته: اسلام پیروز است.
صدا می‌آید:
- سر صف صاف وایسا آقا پسر. حتما باید اسمت رو بیارم؟!
فکر می‌کنم اسمم چیست؟ روی مدرکم چیزی ننوشته. سردم شده. صدایش در گوشم می‌پیچد:
- باز خدا رو شکر من که دیگه ۶۰ سالمه. نمی‌کشه به این‌که سی‌وپنج سال هر پنج‌شنبه بخوام بیام اینجا.
از یادآوری‌اش چهره‌ام درهم‌می‌رود. به گوشی پناه می‌برم. توی کلیپ، تماشاگری پیراهن فرانسه را از تن درمی‌آورد و با لباس آرژانتین که زیرش پوشیده دست‌افشانی می‌کند. کلیپ بعدی عمامه‌پرانی‌ست. کات می‌خورد به تذکر حجاب مُلّایی که شاید یک سال، شاید هم دو سال پیش سر زنی در مترو فریاد می‌زده. به نظر همین ایستگاه قبلی‌ست. چیزی به گُرده‌ام چسبیده. هر چه دست می‌کشم کوله‌ام دنبالم نیست. صدای کلیپ می‌آید:
- ما شهید دادیم.
هر چه دست می‌کشم گُرده‌ام سبک نمی‌شود. گارد کلاه‌مشکی کنارم می‌کشد و کوله‌ام را وارسی می‌کند. پیراهنم را که می‌بیند می‌گوید:
- خوب مجهزی ها! آماده‌ای که تا نشونت کردیم سریع لباست رو عوض کنی.
مجهزم؟!
هستم. فقط نمی‌دانم امروز پیراهن ملی‌گرایی‌ام تنم است یا جهان‌وطنی. نمی‌دانم میلم به این‌وری‌ست یا آن‌وری. از توی ون صدا می‌آید:
- آقا ما فریب خوردیم.
اسمم یادم نمی‌آید. از تخته‌سنگ‌ها، از خاک‌های هنوز گرم می‌پرسم نام شما چیست؟ شهیدید یا کشته؟ فریب‌خورده‌اید یا از‌جان‌گذشته؟ تفلکی و قربانی و مایه‌ی سر‌تکان دادنید یا شجاع و رشید و مایه‌ی مباهات؟
...
صدایی نمی‌آید. این‌جا باید خط عوض کنم. دربی امسال تماشاگر نداشت. صدای لیدرها از خیابان می‌پیچد توی ورودی‌های مترو:
- توپ تانک فشفشه...
بازی بدی نیست. اما باز مثل همیشه. استقلال باز یک گل پیش افتاده و چپیده در دفاع به آبی بازی کردن و منتظریم دقیقه‌ی ۸۰ به بعد پرسپولیس گل تساوی را بزند. حداقل منِ بیست و چند سال استقلالی، یاد ندارم بازی‌ای را که آبی بازی کرده باشیم و ببریم. با این همه صدای شعار لیدرها بلند است:
- کیسه‌ی خون قرمز خریداریم. جسد بی‌نام‌ونشان خریداریم. کشته‌ی خوش‌نام و آبدار خریداریم.
نه که برایم مهم نباشد. فقط جوهر آبی مهر و امضاها چشمم را خسته می‌کند. همان‌طور که پاس‌کاری‌های بی‌پایان دفاعی. همان‌طور که آن ۸۰-۹۰ درصد عمر که نشسته‌ایم در گرمای آبیِ پیروز و از چپ و راست اسم می‌بندیم به خیک خاک و سنگ‌های ساکت. برای خاک و سنگ چه فرقی می‌کند؟ سه چهار ماه پیش اگر بود بعد از این سوال صدا توی سرم می‌پیچید:
- فرق می‌کند. سنگ و خاک هم می‌خواسته و می‌خواهد «برایِ» چیزی باشد.
اما الان دیگر نه. «برایِ»ها، تماشاگرها، لیدرها، جدول رده‌بندی بی‌اهمیت‌اند در برابر خود بازی برایم. که فرضا اصلا قهرمان این فصل، از کجا معلوم فصل بعد سقوط نکند؟
حیف نه بلدم روپایی بزنم و نه در دریبل زدن مهارتی دارم. قطار رسیده و ایستاده. در که باز شود دخترک از پشت در صدایم می‌زند:
- آقا پسر!
هنوز سر بلند نکرده‌ام که مرد جوانی از در دیگری به اسم صدایم می‌کند. به سمتش می‌چرخم که صدا می‌آید:
- هی!
از همه‌ی درها. هر کدام چیزی را سمتم پرتاب می‌کنند. لباس‌ها و نشان‌ها تلّی می‌شوند در دست‌هایم. باز به فریاد و لابه می‌پرسم بالاخره نام شما چیست؟!
...
ساکتند. پوزخند هم حتی نمی‌زنند. به دست‌هایم نگاه می‌کنم. چه فرقی می‌کند لباس فرانسه و آرژانتین؟ چه فرقی هست میان این لباس طلایی دورتموند و این پیراهن خاکی و خون‌آلود سپاه و این عینک دسته‌شکسته و لباس بختیاری؟ این‌ها همه مسافر یک قطارند. دوستم دیشب برایم نوشت «ایشالا خوب بمیری رفیق!» با این حال من مسافر این قطار نیستم. درها که بسته بشود و قطار که راه بیفتد من هم با خط آبی پررنگ برمی‌گردم. با چیزی که به گرده‌ام چسبیده.
***
پ.ن: اتاق پسر نانی مورتی را ببینید.
114 viewsedited  11:20
باز کردن / نظر دهید
2022-12-17 06:01:33 پیش از خواندن: این روزها هر گزارش و تحلیلی پَسینی‌ست و چیزی جز تمام واقعیت. حتی که کار ویژه‌ی غالب چیزهایی که می‌خوانیم و می‌بینیم و می‌شنویم قالب‌گیری اذهان است برای واقعیتی در آینده که مطلوب نویسنده‌ست. با این حال باید بود و به قدر خود منصف بود و نوشت. که یعنی اگر خوش ندارید این‌ها را تصمیم‌گیر ادامه‌ی حضورتان در این کانال خودتان هستید.

* خطر لو رفتن *

اتفاقات صد روز گذشته از جنبه‌های مختلف با فیلم‌های چند سال اخیر نسبت‌هایی معنادار دارند، قهرمان و بی‌همه‌چیز اوصاف به زیر کشیده شدن قهرمانان پیشین برخواسته از جامعه را روایت می‌کنند، ترلان پروانه و نازنین بیاتی در چندین فیلم و سریال تصویری تیپیک و تکرارکنندشونده از دختران جوان بی‌نسبت با فقه و شریعت را به نمایش می‌گذراند، برادران لیلا پدرسالاری متوهم و سال‌خورده‌ی ایرانی را واکاوی می‌کند، افسر میهن‌پرست زالاوا به پای جن‌گیر خرافاتی شلیک می‌کند، اژدها وارد می‌شود اما به خلاف دهه‌ی چهل نحیف و مردنی‌ست و هومن سیدی در اغلب آثارش قدرت و آفات و عواقبش را نقد می‌کند. «زن، زندگی، آزادی» اما سرآمد همه‌ی گفتمان‌ها و شعارهای این روزها بود و بهار با بازی پریناز ایزدیار در مغز استخوان تجسم عینی این شعار.

او که به امید روزگاری نو، از مجید (جواد عزتی) طلاق گرفته و باز ازدواج کرده، در همان ابتدای فیلم می‌فهمد تنها راه نجات کودک سرطانی‌اش پیوند مغز استخوان با برادر / خواهری هم‌خون است. حسین (بابک حمیدیان)، همسر دومش، مرد مهربانی‌ست که بی‌وقفه پدری کرده این سال‌ها و هنوز هم پدری می‌کند برای پیامِ بیمار داستان. بهار اما ابتدا پنهان و سپس آشکار به دنبال همسر سابقش می‌گردد و می‌فهمد او حالا به جرم تجاوز و قتل محکوم به اعدام است. پرونده‌ی مجید مشکوک است و نیمی از فیلم به کارآگاه‌بازی‌های برادر مجید (نوید پورفرج) می‌گذرد تا بفهمیم او گناه دیگری‌ای که از کشور گریخته را در ازای پول هنگفتی گردن گرفته تا زندگی فقیرانه‌ی خانواده و برادرانش را زیر و رو کند. به موازات این داستان کارآگاهی و در حالی که تنها چند ماه تا اعدام مجید زمان باقی مانده؛ بهار که زنی‌ست سخت جگر‌آور از عشقش برای نجات زندگی کودکش چشم می‌پوشد، طلاق می‌گیرد، تاریخ طلاق را برای رهایی از مسئله‌ی حقوقی-فقهی عدّه با پارتی‌بازی پیش می‌اندازد و به صورت غیابی توسط وکیل صیغه‌ی مجید می‌شود.

صحنه‌ی پایانی در فضای غریب یکی از اتاق‌های ملاقات شرعی زندان، با سکوت‌ها و نگاه‌هایی بُرّنده عجیب جان‌گیر است. مجید و بهار با هم بعد از سال‌ها روبرو می‌شوند. فرزند دلبند هر دویشان روی تخت بیمارستان است و این فرصتی نه فقط برای بازچشیدن طعم عشقی قدیمی که تنها راه چاره برای نجات جان عزیزشان است. با این حال برای تولد فرزند نو و نجات فرزند قبل به دو نفر نیاز است.
و مجید مشارکت نمی‌کند.
مسئله‌ی او فقه و شرع نیست که دروغ گفته و قتل و جنایت‌ها گردن گرفته. آبرو و عرف هم نیست که بدنامی قتل و تجاوز را پیش از این به جان خریده. و مجید بی‌عاطفه هم نیست. که اگر نبود برای نجات خانواده‌ش این مسیر را نمی‌آمد. او تنها از باخبر بودن حسین می‌پرسد و (نقل به مضمون) می‌گوید: «کسی که تا آستانه‌ی مرگ اومده حاضر نیست برای زنده موندن هر کاری بکنه».
و همین. بهار و ما به همراه او با بهت زندان را ترک می‌کنیم، به بیمارستان پیش حسین و پیام می‌رویم. تیتراژ که بالا می‌رود هم علی‌رغم ظاهر پایان‌باز فیلم روی صندلی‌ها جا می‌مانیم با تلخی‌ای بس گزنده. ازدواجی با سرنوشتی نامعلوم، فرزندی که متولد نشده و فرزند نحیف پیشین نیز که... .

و این فروپاشی اجتماعی که زیستیم چه بود جز سرطانی بدخیم؟!
186 viewsedited  03:01
باز کردن / نظر دهید
2022-12-17 05:58:29
«آینه‌ی پیش‌گو»

صدای پای تحولات اجتماعی پیش از زبان گویندگان اخبار، در لابلای آثار هنرمندان حساس طنین‌انداز می‌شود. از گوزن‌ها و شطرنج باد تا جدایی نادر از سیمین و برادران لیلا، سینمای ایران هم، با همه‌ی پستی‌و‌بلندی‌ها و دخالت‌های حکومتی و جشنواره‌ای کم‌وبیش آینه‌ی پیش‌گوی جامعه‌ی ما بوده است.
165 views02:58
باز کردن / نظر دهید
2022-12-13 13:34:00 حس درماندگی و بی‌چاره بودن داشته‌اید تا به حال؟ آن‌جا که هر چه دست می‌کشید کف قلک شکسته‌ی دلتان حتی یک هزار تومنی عزت نفس هم پیدا نمی‌کنید را چطور زیسته‌اید؟ چطور رها شدید؟ فقط گذار زمان و خواب‌های چندین ساعته و امید به فراموشی؟ یا راه دیگری هم می‌شناسید؟

برایم بنویسید: https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-49586-2omaiYi
221 views10:34
باز کردن / نظر دهید
2022-12-09 06:26:31 مادر، من آمدم

مادر، من آمدم
با سراپایی آشفته از غبار راه‌های دراز
تار و پود آن پیراهن طرح‌دار سبز رنگ که برایم بافتی
خیلی وقت پیش از هم گسسته است

مادر، من آمدم
خسته از سر هر جاده با خودم روبرو شدن

آدمی همیشه تلخ، همیشه مست و لرزان
که شعرها را به جان هم می‌اندازد

آب چاه و شیره‌ی انجیرها خیلی وقت است که خشکیده
باغچه‌ای که روزی وسعتش تمام دنیایم بود را خار و علف هرز در بر گرفته

کلون در از نم سیاه شده
نعل اسب و بوته‌ی سیر هنوز سر جایشان هستند
صدایت که می‌گفتی پسرم نامه بنویس، هنوز در گوشم می‌پیچد

مادر من آمدم
چون ماهی در تور افتاده
و آب در لیوان اسیر شده ناامیدم

زانوهایت هنوز سرم را تاب می‌آورد؟
مادر، من آمدم
پسرت
پسر بدبختت

احمد ارهان
283 views03:26
باز کردن / نظر دهید
2022-12-03 03:49:52 گزارش حشرات

این‌جا سوسک مرده زیاد است.
پشه هم.
به حشره‌کش نیازی نداریم. مگس‌ها را با دست هم می‌توان کشت.
صاحب‌خانه‌ی تازه بابت عدم امکان پدید آمدن ساس تضمین کتبی داده. انگشت هم زده.

جارو که می‌زدم دیروز، سوسَریِ مرده‌ای دیدم چسبیده به دیوار که هنوز جان داشت. مرده بود اما شاخکش می‌جنبید.
دنباله‌ی مورچه‌ها را هم امروز گرفتم. آذوقه‌ها تأمین و دسترسی به انبار بدون مانع است.
عصر از راه که برگشتم کنار دستمال‌های مصرف‌شده پنج مورد مگس آزارگر نفله شده بود.
آمار قابل‌قبولی‌ست.

این‌جا، کرم‌های خاکی سخت مشغول بارورسازی خاک گلدان‌های مصنوعی هستند.
درختِ فر،توت حیاط را هم مستأجرین قبلی بریده‌اند و پروانه‌ها از زحمت پیله تنیدن رهیده‌اند.
در همان حین اسباب‌کشی، عمو عنکبوت مهربان زحمت توری پنجره‌ها را برایمان کشید.
از مغازه‌ی سر کوچه چیپس جیرجیرک و ملخ صادراتی می‌شود خرید.
کندوی عسل هم که مشاء. مثل آنتن مرکزی.
با این حال،
من کفشدوزکی ندیدم هیچ.

در خانه‌ی نو شر آب‌دزدک کم شده.
شب‌ها صدای چک‌چک شیر آب نمی‌آید. مصرف برق هم پایین است و تجمع بی‌برنامه و مجوز حول روشنی بی‌جا نداریم. رقص شاپری‌ها را داریم هر هفته یکشنبه‌ها رأس ساعت هفت که دیگر به شب نمی‌کشد. به همین خاطر شب‌های خانه‌ی نو آرام است و تاریک. خیلی آرام. خیلی تاریک. اصلا پشه‌ها هم وزوز را کنار گذاشته‌اند.
می‌دهیم؛ می‌زنند؛ می‌روند.
از پنجره.

در خانه‌ی نو ما دیگر انار می‌خوریم. آب انار هم. رب انار هم. در هر غذایی. اما کسی برای دیگری انار دانه نمی‌کند. انگورهای یاقوتی را کسی زیر آب سرد دانه‌به‌دانه وارسی نمی‌کند و کفشدوزک ترسا روی بند‌های خیس انگشت کوچک کسی راه نمی‌رود. دیگر صدایی به هیجان درنمی‌افتد در اتاق‌ها که «بیایید بیایید کفشدوزک!» «بیایید بال‌هایش را ببینید، بیایید خال‌های سیاهش را ببینید.» کسی به تنهایی نجوا نمی‌کند که «تو کجا بودی کوچولوی خوشگل من؟! بیا ببینمت!» کسی کفشدوزکی را از لای دریچه‌ی آشپزخانه بدرقه نمی‌کند.

همه چیز این خانه عالیست. قیمت معقول. بر خیابان. با دسترسی عالی. پاک و تمیز. ولی حیف در شب‌های بی‌مهتاب کفشدوزکی به آن سر نمی‌زند.
316 viewsedited  00:49
باز کردن / نظر دهید
2022-11-27 06:02:24 هیچ چیز نمی‌تواند دو بار اتفاق بیفتد

هیچ چیز نمی‌تواند دو بار اتفاق بیفتد
و اتفاق نخواهد افتاد
درنتیجه ناشی
به دنیا آمده‌ایم
و خام خواهیم رفت
حتی اگر کودن‌ترین شاگرد مدرسه‌ی دنیا می‌بودیم
هیچ زمستانی یا تابستانی را تکرار نمی‌کردیم
هیچ روزی تکرار نمی‌شود
هیچ شبی، دقیقاً مثل شب پیش نیست
هیچ بوسه‌ای، مثل بوسه‌ی قبل نیست
و نگاه قبلی مثل نگاه بعدی

دیروز وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بر زبان آورد
طوری شدم، که انگار گل رزی از پنجره‌ی باز
به اتاق افتاده باشد
امروز که با همیم
رو به دیوار کردم
رز، رُز دیگر چیست؟
آیا رز، گل است؟ شاید سنگ باشد

روزها، همه زودگذرند
چرا ترس، این همه اندوه بی‌دلیل برای چیست؟
هیچ چیزی همیشگی نیست
فردا که بیاید، امروز فراموش شده است

هر دو خندان
خود را با طالع و سرنوشت‌مان هماهنگ می‌کنیم
هر چند باهم متفاوتیم
مثل دو قطره‌ی آب زلال

ویسلاوا شیمبورسکا

(حیف از قطره‌های زلال به‌هم‌نپیوسته. فارغ از نتیجه، ما قلب شدن چیزهایی را از سر گذراندیم و خب حالا چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنیم؟)
284 views03:02
باز کردن / نظر دهید
2022-11-24 00:24:57 اگر می‌خواهی نگهم داری

اگر می‌خواهی نگهم داری دست دراز کن
ببین دارم می‌روم
گرمای دستت هنوز می‌تواند نگهم دارد
لبخند هم جذبم می‌کند، شک نکن
اگر می‌خواهی نگهم داری اسمم را صدا بزن
مرزهای شنوایی خط‌هایی تیز هستند
تیز و از پرتو آفتاب باریک‌تر
اگر می‌خواهی نگهم داری شتاب کن
داد بزن وگرنه صدایت به من نمی‌رسد
شتاب کن، خواهش می‌کنم
اگر رفته باشم چه سود از واژه‌های تلخت
چه سود از آن‌که زمین را برنجانی
با نوشتن اسم پریده‌رنگم بر روی شن
اگر می‌خواهی نگهم داری دست دراز کن
نگاه کن که دارم می‌روم
نفس به نفس من بده
آن‌گونه که غریق را نجات می‌دهند
امید زیادی نیست، دیرزمانی تنهایی با من بوده‌ست
اما نگهم دار، خواهش می‌کنم
نه برای من، برای خودت

هالینا پوشویاتوسکا

شعرها را از اکولالیا پیدا می‌کنم
291 viewsedited  21:24
باز کردن / نظر دهید
2022-11-18 16:51:33 شنيدم كه چون قوی زيبا بميرد / فريبنده‌زاد و فريبا بميرد
شب مرگ تنها نشيند به موجی / رود گوشه‌ای دور و تنها بميرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب / كه خود در ميان غزل‌ها بميرد
گروهی برآنند كاين مرغ شيدا / كجا عاشقي كرد؛ آن‌جا بميرد
شب مرگ از بيم آن‌جا شتابد / كه از مرگ غافل شود تا بميرد
من اين نكته گيرم كه باور نكردم / نديدم كه قويی به صحرا بميرد
چو روزی ز آغوش دريا برآمد / شبی هم در آغوش دريا بميرد
تو دريای من بودی آغوش وا كن / كه می‌خواهد اين قوی زيبا بميرد

مهدی حمیدی
317 viewsedited  13:51
باز کردن / نظر دهید