2022-12-28 14:20:24
«نام مردگان»
پیش از خواندن: نخونید.
***
امروز تعطیل است.
صدا میآید:
- آهن قراضه خریداریم. لباس کهنه خریداریم.
متروی خط آبیپررنگ به قدر روزهای دیگر خفه نیست.
صدا میآید:
- مسافران محترمی که قصد عزیمت به سمت ایستگاههای تجریش یا کهریزک را دارند در ایستگاه بعد از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما...
روی مدرک دبیرستانم به مُهر آبی نوشته: اسلام پیروز است.
صدا میآید:
- سر صف صاف وایسا آقا پسر. حتما باید اسمت رو بیارم؟!
فکر میکنم اسمم چیست؟ روی مدرکم چیزی ننوشته. سردم شده. صدایش در گوشم میپیچد:
- باز خدا رو شکر من که دیگه ۶۰ سالمه. نمیکشه به اینکه سیوپنج سال هر پنجشنبه بخوام بیام اینجا.
از یادآوریاش چهرهام درهممیرود. به گوشی پناه میبرم. توی کلیپ، تماشاگری پیراهن فرانسه را از تن درمیآورد و با لباس آرژانتین که زیرش پوشیده دستافشانی میکند. کلیپ بعدی عمامهپرانیست. کات میخورد به تذکر حجاب مُلّایی که شاید یک سال، شاید هم دو سال پیش سر زنی در مترو فریاد میزده. به نظر همین ایستگاه قبلیست. چیزی به گُردهام چسبیده. هر چه دست میکشم کولهام دنبالم نیست. صدای کلیپ میآید:
- ما شهید دادیم.
هر چه دست میکشم گُردهام سبک نمیشود. گارد کلاهمشکی کنارم میکشد و کولهام را وارسی میکند. پیراهنم را که میبیند میگوید:
- خوب مجهزی ها! آمادهای که تا نشونت کردیم سریع لباست رو عوض کنی.
مجهزم؟!
هستم. فقط نمیدانم امروز پیراهن ملیگراییام تنم است یا جهانوطنی. نمیدانم میلم به اینوریست یا آنوری. از توی ون صدا میآید:
- آقا ما فریب خوردیم.
اسمم یادم نمیآید. از تختهسنگها، از خاکهای هنوز گرم میپرسم نام شما چیست؟ شهیدید یا کشته؟ فریبخوردهاید یا ازجانگذشته؟ تفلکی و قربانی و مایهی سرتکان دادنید یا شجاع و رشید و مایهی مباهات؟
...
صدایی نمیآید. اینجا باید خط عوض کنم. دربی امسال تماشاگر نداشت. صدای لیدرها از خیابان میپیچد توی ورودیهای مترو:
- توپ تانک فشفشه...
بازی بدی نیست. اما باز مثل همیشه. استقلال باز یک گل پیش افتاده و چپیده در دفاع به آبی بازی کردن و منتظریم دقیقهی ۸۰ به بعد پرسپولیس گل تساوی را بزند. حداقل منِ بیست و چند سال استقلالی، یاد ندارم بازیای را که آبی بازی کرده باشیم و ببریم. با این همه صدای شعار لیدرها بلند است:
- کیسهی خون قرمز خریداریم. جسد بینامونشان خریداریم. کشتهی خوشنام و آبدار خریداریم.
نه که برایم مهم نباشد. فقط جوهر آبی مهر و امضاها چشمم را خسته میکند. همانطور که پاسکاریهای بیپایان دفاعی. همانطور که آن ۸۰-۹۰ درصد عمر که نشستهایم در گرمای آبیِ پیروز و از چپ و راست اسم میبندیم به خیک خاک و سنگهای ساکت. برای خاک و سنگ چه فرقی میکند؟ سه چهار ماه پیش اگر بود بعد از این سوال صدا توی سرم میپیچید:
- فرق میکند. سنگ و خاک هم میخواسته و میخواهد «برایِ» چیزی باشد.
اما الان دیگر نه. «برایِ»ها، تماشاگرها، لیدرها، جدول ردهبندی بیاهمیتاند در برابر خود بازی برایم. که فرضا اصلا قهرمان این فصل، از کجا معلوم فصل بعد سقوط نکند؟
حیف نه بلدم روپایی بزنم و نه در دریبل زدن مهارتی دارم. قطار رسیده و ایستاده. در که باز شود دخترک از پشت در صدایم میزند:
- آقا پسر!
هنوز سر بلند نکردهام که مرد جوانی از در دیگری به اسم صدایم میکند. به سمتش میچرخم که صدا میآید:
- هی!
از همهی درها. هر کدام چیزی را سمتم پرتاب میکنند. لباسها و نشانها تلّی میشوند در دستهایم. باز به فریاد و لابه میپرسم بالاخره نام شما چیست؟!
...
ساکتند. پوزخند هم حتی نمیزنند. به دستهایم نگاه میکنم. چه فرقی میکند لباس فرانسه و آرژانتین؟ چه فرقی هست میان این لباس طلایی دورتموند و این پیراهن خاکی و خونآلود سپاه و این عینک دستهشکسته و لباس بختیاری؟ اینها همه مسافر یک قطارند. دوستم دیشب برایم نوشت «ایشالا خوب بمیری رفیق!» با این حال من مسافر این قطار نیستم. درها که بسته بشود و قطار که راه بیفتد من هم با خط آبی پررنگ برمیگردم. با چیزی که به گردهام چسبیده.
***
پ.ن:
اتاق پسر نانی مورتی را ببینید.
114 viewsedited 11:20