2022-04-28 16:48:33
#فرار_از_واقعیت
#قسمت_دویست_وشصت_ویک
لینک قسمت اول
https://t.me/Laughtoomuch/15420
چه می کردم با
این سرطان؟ با این سرطان دلنشین. با این سرطانی که زمانی از جان و دل براي او آغوش گشوده بودم.
دوست داشتم آن قدر در وجودم ریشه بدواند که دیگر چیزي از من باقی نماند. همه "او" شود. همه ي من
من.
"او"
"او" شود و همه ي
نمی دانستم که تا کجا می توانم به این حال ادامه دهم. عاقب "او" خواهم شد و یا ریشه این درخت را خشک
خواهم کرد؟ این چیزي بود که مرا به عقب می راند. این نا اطمینانی که از او داشتم. از خودم. از سونا پیرزاد. به
نظر می رسید که من که خودم را گم کرده ام. با این کار او، من در درجه اول بودم که از بین رفتم. با زیر سوال
رفتن آن همه اعتمادي که به او داشتم در حقیقت این خود من بودم که زیر سوال رفته بودم. خودم توسط
خودم. و تا زمانی که این حالت در من بود وضع من همین بود.
از او فاصله گرفتم. رهایم کرد. سخت، ولی رهایم کرد. مثل اینکه خود او هم متوجه شده بود که باید مرا رها
کند. این رها کردن براي هر دونفرمان سخت و کشنده، ولی لازم بود.
ساکم را زیر بغلم زدم. داشتم خفه می شدم. بغض، راه تنفسی ام را بسته بود. باید اسپري می کردم ولی نه در
مقابل او. به سختی تنفسم را کنترل کردم. خم شد و از کنار پنجره کاکتوس ام را که به نظر سرحال می آمد به
دستم داد.
_هر هفته یه لیوان آب آروم ریختم پاش
سرم را تکان دادم. حالم هیچ خوب نبود.
_ممنون.
صدایم خفه شده بود. دقیق نگاهم کرد. بازویم را گرفت. به طرف در رفتم.
_سونا خوبی؟
سرفه ایی کردم و آب دهانم را به سختی فرو دادم. کمی اثر داشت.
_آره.
نگاهم ناخوداگاه به روي آلبومی افتاد که هنوز روي مبل بود.
_سفرت بی خطر.
لبخند تلخی زد.
_سفر نیست. عذاب محضه.
صداي او هم گرفته و خفه شد.
دیگر معطل نکردم. دیگر نمی توانستم. نمی توانستم این نزدیکی را تاب آوردن. بدون کلامی در آسانسور که
بالا بود پریدم و دکمه را زدم. بسته شدن در آسانسور به روي نگاه نگران او، آخرین چیزي بود که دیدم.
چشمانم سیاه شد و روي کف آسانسور افتادم. به هر جان کندن که بود اسپري را از جیبم بیرون آوردم و پاف
کردم. سرم را به دیوار آسانسور چسباندم و اجازه دادم که اشک ها بیرون بیایند. دیگر نمی توانستم حبس شان
کنم. از پا در آمده و ناتوان حتی از جا برنخاستم.
آسانسور به طبقه پایین رسید. برخاستم. تلوتلو خوران بیرون رفتم. از شدت اشک حتی جلوي چشمانم را هم
نمی دیدم. از در ساختمان بیرون آمدم. باران حالا شدت گرفته بود. راه گرفتم و در همان باران، و ساك در
دستم، گیج و مست در پیاده رو رفتم.
هنوز چند قدمی نرفته بودم که کسی از پشت سر شانه هایم را در بر گرفت. با همان چشمان گریان چرخیدم.
آیدین بود که مثل همیشه مانده بود. مثل همیشه که پشت همه ما بود. او و ساراي. بدون حرف مرا به ماشین
کشاند. آراز نبود. هیچ چیزي نگفت. و چقدر از او ممنون بودم. گذاشت تا خوب گریه کنم. با صداي آرام و خفه
گریه می کردم و او در سکوت می راند.
تماسی با ساراي گرفت و مرا به خانه ساراي برد. آیدین همیشه بهترین کارها را می کرد. می دانست که الان
فقط ساراي می تواند مرا آرام کند و نه هیچ کس دیگري. ساراي در آن شرشر باران، نگران مقابل در ایستاده
بود. کنار دست او هم رضا ایستاده بود و سعی داشت که آرامش کند.
از ماشین پیاده شدم. ساراي هم چیزي نگفت. مثل اینکه آن جماعت می خواستند که مرا آرام کند. به حال
خودم بگذارند تا شاید آرام شوم. تنها کاري که ساراي کرد این بود که گلدان کوچک کاکتوس ام را از دستم
گرفت و رضا هم ساکم را.
مرا به اتاق مهمان برد. شال خیسم را از سر باز کرد. مانتویم را در آورد و بعد مرا در آغوش فشرد. آغوشی که
برایم آرامش بود. همیشه این آغوش، برایم منبع آرامشی جدا از آن عشق پر تپش و پرآرامشی که بعدها به
انقلاب پیدا کردم، بود. عشقی وراي عشق او.
رمان رویای انتقام
سارا دختری که بدون گفتن به دوست پسرش ازدواج میکنه ولی ماکان میفهمه و سعی میکنه طلاق سارا رو بگیره و به خاطر همین بهش تج...
https://t.me/joinchat/AAAAAEb_1orrjnQq1hUZJQ
@Laughtoomuch
380 views13:48