2023-05-22 19:25:28
یک بار رفتم سرویس بهداشتی پارک خانیآباد، کیف کارم هم دستم بود و کلی هم مدارک شهرداری و ... داخلش بود. غیر از یک انسان گرفتار اعتیاد هیچکس نبود. کیف را آویزان کردم و به آن بنده خدا گفتم: «لطفاً مراقب باش تا من کارم رو انجام بدم.» [وقتی رفتم داخل نگران شدم.] پیش خودم گفتم اگر کیف را بردارد و برود چه؟
کارم تمام شد و آمدم بیرون.
دیدم بنده خدا سر و صورتش را شسته و منتظر بندهاست. ازش تشکر کردم.
مشغول شستن دستهایم شدم که رفت. [کمی بعد] دوباره برگشت داخل و گفت: «داداش دمت گرم، خوشحالم کردی!» گفتم: «چرا؟»
گفت: «خیلی وقت بود که هیچکس بهم "اعتماد" نکرده بود.»
روایت از حسن اسماعیلی
خردهروایتهای_مردم_ایران
@lazhevrdi
1.7K views16:25