2022-06-15 16:45:42
روزی روزگاری پادشاهی بود که هیچ فرزندی نداشت. ازآنجاکه پادشاه در حال پیر شدن بود تصمیم گرفت تا فردی را بهعنوان جانشین برگزیند تا بعد از مرگش وارث تاجوتخت شود. پادشاه درباره تصمیمش با درباریان صحبت کرد و سرانجام تصمیم بر این شد تا در یک روز مشخص، دروازههای قصر از هشت صبح تا هشت شب به روی مردم بازشوند. قرار بر این شد تا شاه درون قصر بماند و آنجا با مردم ملاقات کند تا شایستهترین فرد را بهعنوان جانشین خود اعلام کند. روز موعود فرارسید، دروازهها بازشده و مردم وارد قصر شدند. همه اجازه داشتند تا وارد شوند و شخصاً پادشاه را ببینند.
پیش از دیدار با شاه باید ظاهری آراسته میداشتند، بنابراین ترتیبی داده شد تا حمام خوبی برای تمام کسانی که وارد قصر میشدند مهیا شود و بعد از حمام میتوانستند از انواع عطرهایی که برایشان تدارک دادهشده بود استفاده کنند. بعدازآن، وارد مکانی میشدند که لباسهای بسیار گرانقیمتی در آنجا وجود داشت. برای دیدار با شاه باید لباس مناسبی میپوشیدند؛ بنابراین لباسهایشان را از بین انبوه لباسهایی که زربافت و نقرهفام بودند انتخاب کردند. پسازآن، وقت نهار رسید تا پیش از دیدار با شاه خوب سیر باشند و بعدازآن، مراسم موسیقی و رقص برگزار شد. بعد از همه اینها آنها میآمدند تا با پادشاه ملاقات کنند، چراکه حالا در رضایت کاملند.
حالا بشنوید از مردم درون قصر،
بعضی از آنها بشدت شیفتهی حمام شده بودند و تمام وقتشان را صرف حمام و گرمخانه و سایر امکاناتش کردند. بعضی از آنها هم بشدت مشتاق عطرهای مختلف شده بودند، بنابراین تمام وقتشان به امتحان کردن عطرهای متفاوت سپری شد. عده دیگری از آنها که پرخور و شکمپرست بودند عاشق خوردن و نوشیدن شدند و تمام غذاهایی که آنجا بود را امتحان کردند. اینجا در هند وقتی غذا سرو میشود صد و یک مدل غذا سر سفره وجود دارد و همهچیز آنجا پیدا میشود. بعد از غذا هم که مراسم موسیقی و رقص بود. همهچیز به زیبایی توسط شاه فراهم شده بود.
همینطور که مردم مشغول بودند، زمان سپری شد و سپری شد تا ساعت هشت شب شد و ناگهان صدای آژیر بلندی به همه هشدار داد که آماده رفتن شوند. مردمی که شیفتهی عطرها بودند بطریها را جمع کرده و کیسههای خود را با آن عطرها پر میکردند. آنهایی که عاشق غذا بودند برای همسر و اطرافیانشان غذا برمیداشتند. آنهایی که مشتاق لباسها بودند دستهدسته لباسها را برداشته و روی شانههایشان میگذاشتند تا با خودشان ببرند و عدهای همچنان مشغول گوش کردن به موسیقی و رقصیدن بودند.
در همین حین نگهبانان قصر خطاب به مردم گفتند: ای مردم، زمانتان تمام شده است، باید اینجا را ترک کنید و علاوه بر آن، اجازه ندارید تا چیزی با خودتان ببرید، چون صرفاً قرار بود تا در همینجا غذا بخورید و از عطرها استفاده کنید و از موسیقی لذت ببرید؛ اما مردم بهشدت فریفته و مشغول آن چیزها شده بودند و میگفتند: اجازه بدید تا کمی بیشتر اینجا بمانیم این موسیقی خیلی خوب است، آنهایی که میرقصیدند میگفتند: لطفاً اجازه بدید تا بیشتر برقصیم و اینجا بمانیم؛ اما چنین اجازهای به آنها داده نشد و همهی آنها از دروازه بیرون رانده شدند چون ساعت هشت شب بود.
در این هنگام پادشاه وزیرش را فراخواند و از او پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ چرا کسی برای ملاقات به نزد من نیامد؟ چه شده است؟ آیا دروازهها را هنوز باز نکردید؟
وزیر پاسخ داد: چرا قربان دروازهها برای دوازده ساعت باز بودند.
پادشاه پرسید: پس چرا هنوز کسی به دیدن من نیامده است؟
وزیر در جواب گفت: چون آنها شدیداً درگیر تجملات و نیازهایشان بودند.
...و سمسارا دقیقاً چنین چیزی است. کسی به دیدار پادشاه نمیرود. اگر در بین آن مردم کسی به نزد شاه میرفت و پذیرفته میشد آنگاه همهچیز متعلق به او میشد.
ما به اینجا آمدهایم تا پادشاه را ملاقات کنیم؛ اما در تجملات و ارضای نیازها گمشدهایم. یادتان باشد، هنگامیکه زمانِ بسته شدنِ دروازهها فرابرسد هرگز نمیتوانیم چیزی با خودمان ببریم. پادشاه همیشه منتظر است اما کسی به نزد او نمیرود.
ما به اینجا آمدهایم تا پادشاه را ملاقات کنیم و بر تخت پادشاهی بنشینیم اما فراموش کردهایم که چرا آمدهایم و غرق در فراموشی و گیجی و حواسپرتی شدید شدهایم.
#پاپاجی
@LightFamily
1.2K viewsArash .FE, 13:45