عباس معروفی هم رفت، در غربت، مثلِ خیلیها پژمان موسوی ان | ادبیات، زندگی ست
عباس معروفی هم رفت، در غربت، مثلِ خیلیها
پژمان موسوی
انگار سرنوشتِ اهلِ فرهنگ است که وطنشان، خانهشان نباشد، که مجبور به ترکِ خانه شوند، که بروند، فقط بروند.
اما عباس معروفی از جنسِ آنهایی نبود که فقط برود، برود و کُنجِ عافیت اختیار کند. برود و آنهایی که میخواستند نباشد، از «نبودن»اش نفسِ راحت بِکِشند.
وقتی رفت، گرچه دیر، گرچه سخت، گرچه از مسیرِ کار در یک هتل، در نهایت آن کاری را که باید، کرد. ناامید نشد و«خانه هنر و ادبیات هدایت»، یکی از بزرگترین کتابفروشیهای ایرانی در اروپا را در برلین، بنیاد نهاد.
کمکم، کلاسهای داستاننویسیاش را هم همانجا تشکیل داد. فقط این نبود، نشرِ «گردون» را هم به یادِ مجلهی دوستداشتنیاش که سالها پیش از آن، در «تهران» توقیف شده بود، در «برلین» فعال کرد و خانهی امیدِ نویسندگانی شد که آثارشان در ایران «غیرقابلچاپ» بود.
خودش چندی قبل، دربارهی سرطانی که بالاخره او را از پای درآورد نوشته بود: «اگر خوب شدم، داستان این غمباد را مینویسم که چگونه در گلوگاهم رشد کرد، فک و زبان و دندانم را خورد و بعد به مغزم فرو رفت. مینویسم که نسلهای بعد بدانند چرا ما به این روز افتادیم.»
عباس معروفی را در نهایت غُصه کُشت. خودش پیشبینیاش را کرده بود انگار آن روز که نوشت: «سیمین دانشور به من گفت: غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یکوقت، معروفی! و من غصه خوردم.»