دلم خواست خودم را بشناسم، در نهایتِ لطف و عنایت ، با تلخی و غ | ادبیات، زندگی ست
دلم خواست خودم را بشناسم، در نهایتِ لطف و عنایت ، با تلخی و غباری هرروزه که هیچگاه برایم بی نام و نشان نیست، خود را شناختم در میان رویایِ آخرالزمانی که مانده به هیچ چیز، بر آشیانه ی باد است، واژگان کلام را امید نمیدهند آنگاه که زبان آبستنِ سکوت است و جسمم تب آلودِ درد، مجذوب کدام نوری؟ آنجا که سیاهی بوی درهم آمیخته ی گورستان است! برزخی پر آشوب پیش از زایش ظلمتها،
خویشتن باز ایستاده بیهوده زیستن در میانِ سایه ها ست غریب افسونگری که سیه پوش خیال واره های خویش است