Get Mystery Box with random crypto!

زمستون پارسال بود که داشتم برای سارا از شگفتی‌های عشق میگفتم. | Loneliness & happiness

زمستون پارسال بود که داشتم برای سارا از شگفتی‌های عشق میگفتم.
_ببین وقتی میخواد دنده ی ماشین رو عوض کنه، اون مَفصل های دستش هم به نظرم زیبا میرسه. خیلی عجیبه ولی به مفصل های دستش که نگاه میکنم ته دلم یجوری میشه. مسخرست نه؟
چشم های سارا برق میزد و با شوق و ذوق جواب داد: «نه! مسخره نیست! معرکه ست! شاید عشق همینه! عشق باعث میشه زیبایی های یه موجود معمولی رو ببینی و فقط تو این چیزا رو میبینی. مفصل های دست اون آدم فقط برای تو زیباست چون تویی که عاشقشی و این معرکه ست!»

چند وقت بعد توی کافه نشسته بودیم و همینطور که آروم آروم داشتم روی پیتزام سس می‌ریختم به سارا گفتم که رابطمون تموم شده. سارا زل زده بود به من. چشم‌های گِردش هنوز یادمه. یکمم غمگین بنظر می‌رسید. شاید هم داشت خودش رو برای شنیدن پایان دراماتیک داستان آماده می‌کرد.

برای سارا توضیح دادم که «چیزی نشده بود فقط حرفامون تموم شد. نه کتاب میخوند نه فیلم میدید نه به چیز خاصی فکر می‌کرد و نه رویایی داشت و نه رنجی کشیده بود... آدم خوبی بود اما ما چیزی برای گفتن نداشتیم. آهنگ '' پاییز سال بعدِ'' رستاک رو که شنیدی؟! یه چیزی تو همون مایه ها. دنیاهامون فرق داشت. اولاش بنظر می‌رسید حرفای زیادی داشته باشیم ولی خیلی زود حرفامون تموم شد و منم رابطه رو تموم کردم.»

سارا با دقت گوش میداد. سر تکون نمی‌داد و چشاش برق نمیزد. احتمالا تعجب کرده بود که اون آدم عاشقی که با دیدن مفصل های دست یار ته دلش یجوری میشد حالا چجوری نشسته و همینطور که داره سس میریزه رو پیتزاش از تموم شدن رابطه ش حرف میزنه؛ بدون هیچ غمی و اندوهی و اشکی...
خودم از سارا متعجب تر بودم...

#نوشته‌های_من

@Lonelinesshappiness