Get Mystery Box with random crypto!

Loneliness & happiness

لوگوی کانال تلگرام lonelinesshappiness — Loneliness & happiness L
لوگوی کانال تلگرام lonelinesshappiness — Loneliness & happiness
آدرس کانال: @lonelinesshappiness
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 144
توضیحات از کانال

یه چیزایی که میخونم و یه چیزایی که مینویسم و یه چیزایی که گوش میدم و یه چیزایی که برام میفرستن رو اینجا میذارم🌱
@minaa_tr
#برشی_از_کتاب
#معرفی_کتاب
#نوشته‌های_من
#موزیک
#شعر

Ratings & Reviews

5.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها

2021-05-09 19:59:42 شبیه کوه بعد ریزش
خشت کج روی خشت
فرسایش بی بارش
من شهر قبل شورش

#موزیک
#بمرانی

@Lonelinesshappiness
36 views16:59
باز کردن / نظر دهید
2021-05-09 12:59:53 فیلیپ گفت:
یکی از سه اصل شوپنهاور که کمک زیادی به من کرده، این است که خوشبختی نسبی از سه منبع منشعب می‌شود: آنچه هستی، آنچه داری، و آنچه به نظر دیگران می‌آیی. آرتور اصرار دارد که تمرکز باید تنها بر نخستین مورد باشد و نباید بر دومی و سومی، یعنی آنچه داریم و آنچه به نظر دیگران می‌آییم، سرمایه‌گذاری کرد، زیرا تسلطی بر آنها نداریم و آنها از ما گرفته می‌شوند، درست همچون سالخوردگی محتومی که زیبایی را از ربکا می‌گیرد. در واقع شوپنهاور می‌گوید داشتن، عملی وارونه انجام می دهد و اغلب اوقات، صاحب ما می‌شود.
ربکا گفت:
جالب است، فیلیپ. هر سه مورد آنچه هستی، آنچه داری، و آنچه به نظر دیگران می‌آیی، در زندگی من مصداق دارد، ولی بیشتر مدت عمر، روی بخش سوم سرمایه گذاری کرده‌ام، یعنی آنچه مردم راجع به من می‌اندیشند.

درمان شوپنهاور
اروین یالوم

#برشی_از‌‌_کتاب

@Lonelinesshappiness
44 viewsedited  09:59
باز کردن / نظر دهید
2021-05-09 12:59:25 کار، هراس، سخت‌کوشی، و گرفتاری، سرنوشت همه انسان‌ها در مدت زندگی است. اگر همه نیازها به محض احساس شدن، برآورده شوند، انسان چگونه می‌تواند زندگی خود را پر کند و وقت بگذراند؟ اگر بنا به فرض، انسان را به آرمانشهر، مکانی که امکان رویش خودکار، یافتن معشوق در همه جا، فقدان مشکل در حفظ معشوق و کباب شدن کبوتر حین پرواز وجود دارد، می‌بردند، از مواجهه با ملال و یکنواختی، یا خود را حلق آویز می‌کرد و می‌مرد، یا می‌جنگید، همنوع را خفه می‌کرد و میکشت و در نتیجه رنجی بیشتر از آنچه طبیعت امروز برای او تدارک دیده است، متحمل می‌شد.

درمان شوپنهاور
اروین یالوم

#برشی_از‌‌_کتاب

@Lonelinesshappiness
43 viewsedited  09:59
باز کردن / نظر دهید
2021-05-09 12:59:01 برای آرزوها باید مرز قائل شد، اشتیاق را مهار کرد، بر خشم چیره شد و همواره این واقعیت را به ذهن سپرد که هرکس، تنها می تواند به بخش بسیار اندکی از آنچه داشتنش ارزشمند است، دست یابد.

درمان شوپنهاور
اروین یالوم

#برشی_از‌‌_کتاب

@Lonelinesshappiness
39 views09:59
باز کردن / نظر دهید
2021-05-08 09:41:51 خدا کند انگورها برسند
جهان مست شود...
تلوتلو بخورند خیابان‌ها
به شانه‌ی هم بزنند
رئیس‌جمهورها و گداها
مرزها مست شوند...


و محمدعلی بعد از 17 سال مادرش را ببیند
وآمنه بعد از 17 سال کودکش را لمس کند
خدا کند انگورها برسند


آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد...
هندوکش دخترانش را آزاد کند ...
برای لحظه‌ای
تفنگ‌ها یادشان برود دریدن را...
کاردها یادشان برود
بریدن را
قلم‌ها آتش را
آتش‌بس بنویسند ...

خدا کند کوه‌ها به هم برسند
دریا چنگ بزند به آسمان
ماهش را بدزدد..
به میخانه‌ شوند پلنگ‌ها با آهوها ...
خدا کند مستی به اشیاء سرایت کند..
پنجره‌‌ها
دیوارها را بشکنند...

وتو...
همچنانکه یارت را تنگ می‌بوسی
مرا نیز به یاد بیاوری ...

محبوب من
محبوب دور افتاده‌ی من
با من بزن پیاله‌ای دیگر
به سلامتی باغ‌های معلق انگور.

الیاس علوی
#شعر

@Lonelinesshappiness
54 viewsedited  06:41
باز کردن / نظر دهید
2021-05-07 11:29:09 «... من از آدم‌هایی نیستم که وقتی می‌بینم سر یکنفر به سنگ می‌خورد و می‌شکند، دیگر نتیجه بگیرم که نباید به طرف سنگ رفت. من تا سر خودم نشکند، معنی سنگ را نمی‌فهمم...»

فروغ فرخ‌زاد

@Lonelinesshappiness
67 views08:29
باز کردن / نظر دهید
2021-05-07 00:53:28 #موزیک
#قمیشی

@Lonelinesshappiness
72 views21:53
باز کردن / نظر دهید
2021-05-07 00:50:16 چند وقتی بود که به فرآیند خواب دیدن فکر میکردم. چه می‌شود که یکهو آدم هوشیاری اش را از دست می‌دهد و تو دنیای خیالی غرق می‌شود؟! خوب که نگاه کردم دیدم هر شب قبل از به خواب رفتنم کلی با خودم فکر می‌کنم و حرف میزنم.
مثلا آن شب داشتم به درس‌های تلنبار شده و تمرین های نوشته نشده و کارهای عقب افتاده‌ام فکر میکردم. بعد یکهو یاد استاد ترم یکمان افتادم که اواخر ترم چقدر حرفهای خوبی به من زد و چه قدر در بازیافتنِ اعتماد‌به‌نفس از دست‌ رفته‌ام کمکم کرده بود.
همه افکار و تصورات واضح بود. اما آن شب هم مثل بقیه شب ها یک جایی می‌رسید که همه چیز گنگ و مبهم می شد. چند نفر با هم شروع به حرف زدن می‌کردند. کلمات را می‌شنیدم اما در کنار هم معنایی نداشتند. مثلا « خوبه که بازی کامپیوتری اون روز عصر کجا اشکال نداره نباید میرفتی که پول نداشتم و...»
اینجا دقیقاً نقطه‌ای است که به خواب می‌روم. همه حرفهای توی ذهنم گنگ و مبهم می شوند. انگار که وسط یک مهمانی شلوغ وارد شده‌ای و هر چه سعی می کنی روی حرف های یک نفر متمرکز شوی؛ نمی‌شود و فقط گهگاهی واژه‌ای آشنا به گوشت می‌خورد. البته توی این مهمانی یک ضبط صوت هم هست که موزیک پخش می‌کند.

آن شب به آن نقطه شلوغ که رسیدم می‌دانستم تا چند ثانیه بعد به خواب میروم و دیگر چیزی نمی‌فهمم. پس تا دیر نشده بود بلند شدم و رفتم توی مغزم.
آنقدرها هم که فکر می‌کردم شلوغ نبود. بیشتر از چهار پنج نفر را ندیدم. اولین صدایی که توجهم را جلب کرد صدای گریه کردن دختری دوازده سیزده ساله بود. نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود. هر چه نزدیک تر می‌شدم صدای هق هق اش بلندتر می شد. نمیخواستم بشنوم. اصلا آن صدا را دوست نداشتم.
داشتم عقب عقب می‌رفتم که احساس کردم صدای غرغر کردن کسی را می‌شنوم. برگشتم و دیدم زنی قد بلند که صورتش خیلی شبیه من بود و انگشت اشاره‌اش را سمت من گرفته بود؛ دارد بلند بلند حرف می‌زند. کلمات را می‌شنیدم اما باز هم معنا را نمی‌فهمیدم. فقط خشم، بی محبت بودن آن زن و ترسیدن خودم را حس کردم.
ترس! از این حس هم متنفر بودم. برای فهمیدن آنچه که می‌گوید تلاشی نکردم و از کنارش رد شدم. کمی آن طرف‌تر یک مرد ایستاده بود. چهره‌اش آشنا بود. زل زده بود به من و من هم صاف توی چشم هایش نگاه میکردم. خوب که نگاه کردم یادم آمد کجا دیده بودمش. اولین بار که سوار آسانسور شدم، نمی دانستم وقتی سوار آسانسور میشوی حتی اگر کسی از قبل داخل آن باشد باید دکمه طبقه‌ای که می خواهی بروی را فشار بدهی؛ فکر می‌کردم باید صبر کنی نفر قبلی پیاده شود و بعد دکمه را بزنی. آن روز مرد توی آسانسور بود. وقتی میخواست طبقه آخر پیاده شود از من پرسید که چه طبقه‌ای می‌روم و بعد دکمه را برایم زد و رفت. مسخره و مضحک به نظر می‌رسید. آرزو می‌کردم دیگر هیچ وقت آن مرد را نبینم و حالا روبه‌رویم ایستاده بود.

خسته شده بودم. نمی خواستم ادامه بدهم. نمی خواستم کس دیگری را ببینم. کمی جلوتر رفتم و ضبط صوت قرمز رنگ را دیدم.
«غریبه ای اما دلم برای تو پر میزنه... برای پیدا کردنت به هر شبی سر میزنه... ای غریبه خوش اومدی...»
همان آهنگی بود که خیلی دوستش داشتم. هرچند نمی دانم چرا و چه معنایی برایم داشت. رفتم ضبط صوت را بغل کردم و سرم را گذاشتم روی بدنه قرمز رنگش. گذاشتم صدای قمیشی توی جمجمه ام پخش شود و آرام آرام بدون آنکه صدای دیگری را بشنوم به خواب رفتم...

#نوشته‌های_من

@Lonelinesshappiness
75 views21:50
باز کردن / نظر دهید
2021-05-07 00:50:02
69 views21:50
باز کردن / نظر دهید
2021-05-02 13:50:16 @Christopher_Bleu
106 views10:50
باز کردن / نظر دهید