2021-01-18 12:15:55
سوم راهنمایی بودم. شب امتحان نوبت اولمان بود که مادر سُرور زنگ زد. گفت: «مینا والا سرور هیچی ریاضی بلد نیست. نشسته داره گریه میکنه. مینا بخدا میدونم دیر وقته ولی اشکال نداره سرور بیارم خونتون یکم باهاش ریاضی بخونی صبح هم با هم برین مدرسه؟»
قبول کردم و سرور دوازده شب آمد خانه مان. آب را گذاشتم جوش بیاید. دوتا لیوان قهوه درست کردیم که تا صبح دوام بیاریم و بعد نشستیم پای کتاب. از فصل اول شروع کردم به توضیح دادن.
سرور دختر شر و شیطون مدرسه مان بود و همه معلم هامان از دستش کلافه بودند و نمره هایش هم چنگی به دل نمیزد. از آنجا که خیلی پرانرژی بود و شاد؛ کمی باهم رفیق شده بودیم و گهگاهی با هم میگفتیم و میخندیدیم.
آن شب تا صبح خط به خط ریاضی را برایش توضیح دادم و هرچه که از سال های قبل یاد نگرفته بود را برایش گفتم. صبح رفتیم که امتحان بدهیم. دم در سالن امتحانات بودیم که سرور گفت: «مینا میشه کنار هم بشینیم؟» یکهو از حالت مهربانانه ام بیرون آمدم و متعجب و عصبانی پرسیدم: «چِه؟ سرور ما شب تا صبح درس نخوندیم که مو سر جِلسه بهت تقلب برسونُم. ای چه حرفیه میزِنی؟!»
سرور سریع توضیح داد که: «نهههه...مُیگم کنار هم بشینیم که آرامش داشته باشُم. تقلب چِنه! خوم همه شه مینویسُم. بُخدا حضورت بهم آرامش میده مینا.»
قبول کردم. رفتیم و امتحان دادیم و چند روز بعدش آقای ذخیره با برگه های ریاضی آمد سر کلاس. سرور19 شده بود!
آقای ذخیره که همیشه موقع اعلام کردن نمرات از نمره ی کم سرور گله میکرد و جلوی جمع مسخرهاش میکرد این بار هم زهر خودش را ریخت و بعد از خواندن نمره ی سرور گفت: «میدونُم تقلب کِردی.»
به من اشاره کرد و ادامه داد: «دیدُم کنار هم نشسته بودین.»
سرور سریع از جایش پرید و توضیح داد که ما شب تا صبح درس خواندهایم و تقلب نکردهایم و از این حرفا؛ که آقای ذخیره گفت بنشیند سر جایش و زیاد شلوغ نکند تا جلوی اسمش منفی نگذارد.
زنگ استراحت که شد بیرون آمدیم و سرور گفت: «دیدی چی شد؟ یه بارم که ما نمره ی خوبی گرفتیم هیچکس باور نمیکنه» بهش گفتم: «اشکال نداره. یادته شب امتحان میگفتی مو خنگُم هیچی یاد نمیگیرُم؟ حداقل به خودت ثابت کِردی که خنگ نیستی. ای تلاش کنی یاد میگیری.»
از آن روز به بعد صمیمی تر شدیم. سرور اوضاع خوبی توی خانه نداشت. برادرانش به بهانه های الکی کتکش میزدند و مادرش میخواست مجبورش کند با یکی از پسرهای اقوامشان ازدواج کند. این رسم مردم شهر ماست که دختر را زود شوهر بدهند تا مبادا آزاد باشد و رسواییهای برای خانواده به بار بیاورد.
برای سرور توضیح دادم که درس خواندن یک جور راه فرار است. گفتم که اگر امسال درس بخواند میتواند برود مدرسه نمونه توی یک شهر بزرگ تر و بعد از دبیرستان هم برود دانشگاه و از خانواده دور باشد. بعد از دانشگاه هم کار کند پول در بیاورد و مستقل بشود. برایش از هدف داشتن و مستقل بودن و پول درآوردن حرف زده بودم. اینکه چطور پول برای آدم قدرت میآورد و آنوقت میتوانی آدم های اطرافت را خودت انتخاب کنی. برایش از مقاوت کردن گفته بودم. از اینکه نباید بگذارد خانوادهش مجبورش کنند ازدواج کند و باید برای خواسته هایش بجنگد.
تمام زنگ استراحت ها را توی حیاط مدرسه قدم میزدیم و حرف میزدیم.
سرور کلی انگیزه گرفته بود. خیلی تلاش میکرد و درس میخواند و کتاب های تست خریده بود.
اخر سال شد و امتحان مدرسه نمونه را دادیم و سرور هم برخلاف انتظار معلم ها و خانوادهاش قبول شد!
اواسط سال اول دبیرستان بود که شنیده بودم مدیر میخواهد سرور را بخاطر نمره های پایینش و شلوغ کاری هایش اخراج کند. یه روز که داشتم از راه پله های مدرسه پایین می آمدم سرور و مادرش را جلوی در اتاق مدیر دیدم. یک پوشه ای توی دست مادرش بود. سریع پله ها را برگشتم بالا که یه وقت مرا نبینند. نمیدانم چرا نرفتم جلو و نخواستم که یک خداحافظی ای با سرور بکنم. بغلش کنم... حرفی بزنم... چیزی بگویم...
از آن روز به بعد هیچوقت سرور را ندیدم. هیچوقت نخواستم شماره اش را گیر بیاورم و زنگ بزنم ببینم حالش چطور است و او هم هیچوقت سراغم را نگرفت.
چند روز پیش از یکی از همکلاسی هایم شنیدم که سرور خیلی وقت است که ازدواج کرده! با همان پسری که از اول قرار بود ازدواج کند و هیچ دوستش نداشت.
بعضی وقتا که به یادش می افتم با خودم میگویم الان سرور چطور زندگی میکند؟ چطور با یک مرد سنتی که هِر و پِر را از هم تشخیص نمیدهد روز هایش را میگذراند؟ چطور قید آن اهداف و آرزوهایش را زده است؟ با خودم میگویم اگر مثل چند وقت پیش که نصف شب، یکی از دخترهای جوان همین شهر، توی حیاط خانه ش خودش را آتش زد؛ او هم چنین کاری بکند چه؟ اگر یک روز مثل تمام زن هایی که '' هیچ بودن'' را نمیتوانند تحمل بکنند و زیر زور و سلطه ی مرد های احمق این شهر نمیتوانند دوام بیاورند و زندگیشان را تمام میکنند؛ او هم زندگی اش را تمام/
125 views09:15