Get Mystery Box with random crypto!

Loneliness & happiness

لوگوی کانال تلگرام lonelinesshappiness — Loneliness & happiness L
لوگوی کانال تلگرام lonelinesshappiness — Loneliness & happiness
آدرس کانال: @lonelinesshappiness
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 144
توضیحات از کانال

یه چیزایی که میخونم و یه چیزایی که مینویسم و یه چیزایی که گوش میدم و یه چیزایی که برام میفرستن رو اینجا میذارم🌱
@minaa_tr
#برشی_از_کتاب
#معرفی_کتاب
#نوشته‌های_من
#موزیک
#شعر

Ratings & Reviews

5.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 3

2021-01-19 23:36:53 #موزیک
#بی_کلام

@Lonelinesshappiness
92 views20:36
باز کردن / نظر دهید
2021-01-19 11:01:27 مردی به جهان گفت:
« من وجود دارم آقا!»
جهان پاسخ داد:
«با این حال،
این حقیقت مرا به چیزی مجبور نمی‌کند.»

-استفان کرین-

@Lonelinesshappiness
94 viewsedited  08:01
باز کردن / نظر دهید
2021-01-18 12:15:56 /کند؛ چه؟
با خودم فکر میکنم چه میشد اگر مدیر، سرور را اخراج نمی‌کرد؟ چه میشد اگر درس های دبیرستان آسان تر بود؟ چه میشد اگر تنها راه نجات سرور آن دبیرستان کوفتی نبود؟ چه میشد اگر کمی... فقط کمی عدالت هم توی زندگی آدم های این شهر وجود داشت؟

#نوشته‌های_من

@Lonelinesshappiness
120 views09:15
باز کردن / نظر دهید
2021-01-18 12:15:55 سوم راهنمایی بودم. شب امتحان نوبت اولمان بود که مادر سُرور زنگ زد. گفت: «مینا والا سرور هیچی ریاضی بلد نیست. نشسته داره گریه میکنه. مینا بخدا میدونم دیر وقته ولی اشکال نداره سرور بیارم خونتون یکم باهاش ریاضی بخونی صبح هم با هم برین مدرسه؟»
قبول کردم و سرور دوازده شب آمد خانه مان. آب را گذاشتم جوش بیاید. دوتا لیوان قهوه درست کردیم که تا صبح دوام بیاریم و بعد نشستیم پای کتاب. از فصل اول شروع کردم به توضیح دادن.
سرور دختر شر و شیطون مدرسه مان بود و همه معلم هامان از دستش کلافه بودند و نمره هایش هم چنگی به دل نمیزد. از آنجا که خیلی پرانرژی بود و شاد؛ کمی باهم رفیق شده بودیم و گهگاهی با هم می‌گفتیم و می‌خندیدیم.
آن شب تا صبح خط به خط ریاضی را برایش توضیح دادم و هرچه که از سال های قبل یاد نگرفته بود را برایش گفتم. صبح رفتیم که امتحان بدهیم. دم در سالن امتحانات بودیم که سرور گفت: «مینا میشه کنار هم بشینیم؟» یکهو از حالت مهربانانه ام بیرون آمدم و متعجب و عصبانی پرسیدم: «چِه؟ سرور ما شب تا صبح درس نخوندیم که مو سر جِلسه بهت تقلب برسونُم. ای چه حرفیه میزِنی؟!»
سرور سریع توضیح داد که: «نهههه...مُیگم کنار هم بشینیم که آرامش داشته باشُم. تقلب چِنه! خوم همه شه مینویسُم. بُخدا حضورت بهم آرامش میده مینا.»
قبول کردم. رفتیم و امتحان دادیم و چند روز بعدش آقای ذخیره با برگه های ریاضی آمد سر کلاس. سرور19 شده بود!
آقای ذخیره که همیشه موقع اعلام کردن نمرات از نمره ی کم سرور گله می‌کرد و جلوی جمع مسخره‌اش می‌کرد این بار هم زهر خودش را ریخت و بعد از خواندن نمره ی سرور گفت: «میدونُم تقلب کِردی.»
به من اشاره کرد و ادامه داد: «دیدُم کنار هم نشسته بودین.»
سرور سریع از جایش پرید و توضیح داد که ما شب تا صبح درس خوانده‌ایم و تقلب نکرده‌ایم و از این حرفا؛ که آقای ذخیره گفت بنشیند سر جایش و زیاد شلوغ نکند تا جلوی اسمش منفی نگذارد.

زنگ استراحت که شد بیرون آمدیم و سرور گفت: «دیدی چی شد؟ یه بارم که ما نمره ی خوبی گرفتیم هیچکس باور نمیکنه» بهش گفتم: «اشکال نداره. یادته شب امتحان میگفتی مو خنگُم هیچی یاد نمیگیرُم؟ حداقل به خودت ثابت کِردی که خنگ نیستی. ای تلاش کنی یاد میگیری.»

از آن روز به بعد صمیمی تر شدیم. سرور اوضاع خوبی توی خانه نداشت. برادرانش به بهانه های الکی کتکش می‌زدند و مادرش میخواست مجبورش کند با یکی از پسرهای اقوامشان ازدواج کند. این رسم مردم شهر ماست که دختر را زود شوهر بدهند تا مبادا آزاد باشد و رسوایی‌های برای خانواده به بار بیاورد.
برای سرور توضیح دادم که درس خواندن یک‌ جور راه فرار است. گفتم که اگر امسال درس بخواند می‌تواند برود مدرسه نمونه توی یک شهر بزرگ تر و بعد از دبیرستان هم برود دانشگاه و از خانواده دور باشد. بعد از دانشگاه هم کار کند پول در بیاورد و مستقل بشود. برایش از هدف داشتن و مستقل بودن و پول درآوردن حرف زده بودم. اینکه چطور پول برای آدم قدرت می‌آورد و آنوقت میتوانی آدم های اطرافت را خودت انتخاب کنی. برایش از مقاوت کردن گفته بودم. از اینکه نباید بگذارد خانواده‌ش مجبورش کنند ازدواج کند و باید برای خواسته هایش بجنگد.
تمام زنگ استراحت ها را توی حیاط مدرسه قدم میزدیم و حرف میزدیم.
سرور کلی انگیزه گرفته بود. خیلی تلاش می‌کرد و درس می‌خواند و کتاب های تست خریده بود.
اخر سال شد و امتحان مدرسه نمونه را دادیم و سرور هم برخلاف انتظار معلم ها و خانواده‌اش قبول شد!

اواسط سال اول دبیرستان بود که شنیده بودم مدیر می‌خواهد سرور را بخاطر نمره های پایینش و شلوغ کاری هایش اخراج کند. یه روز که داشتم از راه پله های مدرسه پایین می آمدم سرور و مادرش را جلوی در اتاق مدیر دیدم. یک پوشه ای توی دست مادرش بود. سریع پله ها را برگشتم بالا که یه وقت مرا نبینند. نمی‌دانم چرا نرفتم جلو و نخواستم که یک خداحافظی ای با سرور بکنم. بغلش کنم... حرفی بزنم... چیزی بگویم...

از آن روز به بعد هیچوقت سرور را ندیدم. هیچوقت نخواستم شماره اش را گیر بیاورم و زنگ بزنم ببینم حالش چطور است و او هم هیچوقت سراغم را نگرفت.
چند روز پیش از یکی از همکلاسی هایم شنیدم که سرور خیلی وقت است که ازدواج کرده! با همان پسری که از اول قرار بود ازدواج کند و هیچ دوستش نداشت.
بعضی وقتا که به یادش می افتم با خودم می‌گویم الان سرور چطور زندگی می‌کند؟ چطور با یک مرد سنتی که هِر و پِر را از هم تشخیص نمی‌دهد روز هایش را می‌گذراند؟ چطور قید آن اهداف و آرزوهایش را زده است؟ با خودم می‌گویم اگر مثل چند وقت پیش که نصف شب، یکی از دخترهای جوان همین شهر، توی حیاط خانه ش خودش را آتش زد؛ او هم چنین کاری بکند چه؟ اگر یک روز مثل تمام زن هایی که '' هیچ بودن'' را نمی‌توانند تحمل بکنند و زیر زور و سلطه ی مرد های احمق این شهر نمی‌توانند دوام بیاورند و زندگی‌شان را تمام می‌کنند؛ او هم زندگی اش را تمام/
125 views09:15
باز کردن / نظر دهید
2021-01-18 12:15:40 #نوشته‌های_من

@Lonelinesshappiness
76 views09:15
باز کردن / نظر دهید
2021-01-18 12:15:05
76 views09:15
باز کردن / نظر دهید
2021-01-08 15:23:51 یک انسان آزاد تا زمانی می تواند در میان جاهلان زندگی کند که بتواند از علایق آنان اجتناب کند. یک انسان آزاد صادقانه زندگی می کند، نه فریبکارانه. فقط انسان های آزاد برای یکدیگر مفیدند و می‌توانند دوستی‌های واقعی را شکل دهند.

مسئله‌ی اسپینوزا
اروین یالوم

#برشی_از‌‌_کتاب

@Lonelinesshappiness
135 views12:23
باز کردن / نظر دهید
2021-01-08 15:23:27 بنتو از مشارکت فرانکو استقبال کرد و پاسخ داد: «به نظر من، پیامبران انسان‌هایی هستند که موهبت تخيلات نامعمول و واضح به آنان عطا شده است، ولی ضرورتا قدرت تعقل گسترده‌ای
نداشته‌اند.»
فرانکو گفت: «بنابراین، شما معتقدید که نبوت معجزه‌آسا چیزی بیش از مفاهيم تخيل شده پیامبران نیست؟»
-«دقیقا.»
فرانكو ادامه داد: «بنابراین، چیز ماوراء الطبیعی ای وجود ندارد. شما معتقدید که همه چیز توجیه پذیر است.»
- «این دقیقا همان چیزی است که من باور دارم. همه چیز - و منظورم همه چیز است- علتی طبیعی دارد.»

مسئله‌ی اسپینوزا
اروین یالوم

#برشی_از‌‌_کتاب

@Lonelinesshappiness
125 views12:23
باز کردن / نظر دهید
2021-01-06 19:31:51
#موزیک
#رستاک

@Lonelinesshappiness
133 views16:31
باز کردن / نظر دهید
2021-01-06 13:48:47 زمستون پارسال بود که داشتم برای سارا از شگفتی‌های عشق میگفتم.
_ببین وقتی میخواد دنده ی ماشین رو عوض کنه، اون مَفصل های دستش هم به نظرم زیبا میرسه. خیلی عجیبه ولی به مفصل های دستش که نگاه میکنم ته دلم یجوری میشه. مسخرست نه؟
چشم های سارا برق میزد و با شوق و ذوق جواب داد: «نه! مسخره نیست! معرکه ست! شاید عشق همینه! عشق باعث میشه زیبایی های یه موجود معمولی رو ببینی و فقط تو این چیزا رو میبینی. مفصل های دست اون آدم فقط برای تو زیباست چون تویی که عاشقشی و این معرکه ست!»

چند وقت بعد توی کافه نشسته بودیم و همینطور که آروم آروم داشتم روی پیتزام سس می‌ریختم به سارا گفتم که رابطمون تموم شده. سارا زل زده بود به من. چشم‌های گِردش هنوز یادمه. یکمم غمگین بنظر می‌رسید. شاید هم داشت خودش رو برای شنیدن پایان دراماتیک داستان آماده می‌کرد.

برای سارا توضیح دادم که «چیزی نشده بود فقط حرفامون تموم شد. نه کتاب میخوند نه فیلم میدید نه به چیز خاصی فکر می‌کرد و نه رویایی داشت و نه رنجی کشیده بود... آدم خوبی بود اما ما چیزی برای گفتن نداشتیم. آهنگ '' پاییز سال بعدِ'' رستاک رو که شنیدی؟! یه چیزی تو همون مایه ها. دنیاهامون فرق داشت. اولاش بنظر می‌رسید حرفای زیادی داشته باشیم ولی خیلی زود حرفامون تموم شد و منم رابطه رو تموم کردم.»

سارا با دقت گوش میداد. سر تکون نمی‌داد و چشاش برق نمیزد. احتمالا تعجب کرده بود که اون آدم عاشقی که با دیدن مفصل های دست یار ته دلش یجوری میشد حالا چجوری نشسته و همینطور که داره سس میریزه رو پیتزاش از تموم شدن رابطه ش حرف میزنه؛ بدون هیچ غمی و اندوهی و اشکی...
خودم از سارا متعجب تر بودم...

#نوشته‌های_من

@Lonelinesshappiness
140 views10:48
باز کردن / نظر دهید