Get Mystery Box with random crypto!

چند وقتی بود که به فرآیند خواب دیدن فکر میکردم. چه می‌شود که ی | Loneliness & happiness

چند وقتی بود که به فرآیند خواب دیدن فکر میکردم. چه می‌شود که یکهو آدم هوشیاری اش را از دست می‌دهد و تو دنیای خیالی غرق می‌شود؟! خوب که نگاه کردم دیدم هر شب قبل از به خواب رفتنم کلی با خودم فکر می‌کنم و حرف میزنم.
مثلا آن شب داشتم به درس‌های تلنبار شده و تمرین های نوشته نشده و کارهای عقب افتاده‌ام فکر میکردم. بعد یکهو یاد استاد ترم یکمان افتادم که اواخر ترم چقدر حرفهای خوبی به من زد و چه قدر در بازیافتنِ اعتماد‌به‌نفس از دست‌ رفته‌ام کمکم کرده بود.
همه افکار و تصورات واضح بود. اما آن شب هم مثل بقیه شب ها یک جایی می‌رسید که همه چیز گنگ و مبهم می شد. چند نفر با هم شروع به حرف زدن می‌کردند. کلمات را می‌شنیدم اما در کنار هم معنایی نداشتند. مثلا « خوبه که بازی کامپیوتری اون روز عصر کجا اشکال نداره نباید میرفتی که پول نداشتم و...»
اینجا دقیقاً نقطه‌ای است که به خواب می‌روم. همه حرفهای توی ذهنم گنگ و مبهم می شوند. انگار که وسط یک مهمانی شلوغ وارد شده‌ای و هر چه سعی می کنی روی حرف های یک نفر متمرکز شوی؛ نمی‌شود و فقط گهگاهی واژه‌ای آشنا به گوشت می‌خورد. البته توی این مهمانی یک ضبط صوت هم هست که موزیک پخش می‌کند.

آن شب به آن نقطه شلوغ که رسیدم می‌دانستم تا چند ثانیه بعد به خواب میروم و دیگر چیزی نمی‌فهمم. پس تا دیر نشده بود بلند شدم و رفتم توی مغزم.
آنقدرها هم که فکر می‌کردم شلوغ نبود. بیشتر از چهار پنج نفر را ندیدم. اولین صدایی که توجهم را جلب کرد صدای گریه کردن دختری دوازده سیزده ساله بود. نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود. هر چه نزدیک تر می‌شدم صدای هق هق اش بلندتر می شد. نمیخواستم بشنوم. اصلا آن صدا را دوست نداشتم.
داشتم عقب عقب می‌رفتم که احساس کردم صدای غرغر کردن کسی را می‌شنوم. برگشتم و دیدم زنی قد بلند که صورتش خیلی شبیه من بود و انگشت اشاره‌اش را سمت من گرفته بود؛ دارد بلند بلند حرف می‌زند. کلمات را می‌شنیدم اما باز هم معنا را نمی‌فهمیدم. فقط خشم، بی محبت بودن آن زن و ترسیدن خودم را حس کردم.
ترس! از این حس هم متنفر بودم. برای فهمیدن آنچه که می‌گوید تلاشی نکردم و از کنارش رد شدم. کمی آن طرف‌تر یک مرد ایستاده بود. چهره‌اش آشنا بود. زل زده بود به من و من هم صاف توی چشم هایش نگاه میکردم. خوب که نگاه کردم یادم آمد کجا دیده بودمش. اولین بار که سوار آسانسور شدم، نمی دانستم وقتی سوار آسانسور میشوی حتی اگر کسی از قبل داخل آن باشد باید دکمه طبقه‌ای که می خواهی بروی را فشار بدهی؛ فکر می‌کردم باید صبر کنی نفر قبلی پیاده شود و بعد دکمه را بزنی. آن روز مرد توی آسانسور بود. وقتی میخواست طبقه آخر پیاده شود از من پرسید که چه طبقه‌ای می‌روم و بعد دکمه را برایم زد و رفت. مسخره و مضحک به نظر می‌رسید. آرزو می‌کردم دیگر هیچ وقت آن مرد را نبینم و حالا روبه‌رویم ایستاده بود.

خسته شده بودم. نمی خواستم ادامه بدهم. نمی خواستم کس دیگری را ببینم. کمی جلوتر رفتم و ضبط صوت قرمز رنگ را دیدم.
«غریبه ای اما دلم برای تو پر میزنه... برای پیدا کردنت به هر شبی سر میزنه... ای غریبه خوش اومدی...»
همان آهنگی بود که خیلی دوستش داشتم. هرچند نمی دانم چرا و چه معنایی برایم داشت. رفتم ضبط صوت را بغل کردم و سرم را گذاشتم روی بدنه قرمز رنگش. گذاشتم صدای قمیشی توی جمجمه ام پخش شود و آرام آرام بدون آنکه صدای دیگری را بشنوم به خواب رفتم...

#نوشته‌های_من

@Lonelinesshappiness