Get Mystery Box with random crypto!

مهاباد نگاشت

لوگوی کانال تلگرام mahabadnegasht — مهاباد نگاشت م
لوگوی کانال تلگرام mahabadnegasht — مهاباد نگاشت
آدرس کانال: @mahabadnegasht
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 458
توضیحات از کانال

نوشته هایی برای مهاباد نجیب و کوردستان شریف .... بهزاد سیفی

در هر قصه‌ای که دوستش می‌داریم، چیزی از ما در آن هست.

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 2

2021-05-09 21:46:40
#کارۆ
122 viewsبهزاد سیفی, 18:46
باز کردن / نظر دهید
2021-04-21 19:40:09 چە دلنشین است مهابادی باشی و دلداری مهابادی داشته باشی و سرکوچه خانه یشان علاف شوی تا لای پرده پنجره یشان کنار رود تا بلکه رخ و رخساری از دلدارت را ببینی....چه دلنشین است مهابادی باشی و سر و ته خیابان شاپور را دست در دستان نرم و لطیف دلدارت بالا و پایین کنی و بی خیال نگاه ها و طعنه ها و متلک های عده ای رهگذر بیکار ، گل بگویی و گل بشنوی و دلدارت بلند بلند بخندد و تو کیف عالم را ببری....چه دلنشین است مهابادی باشی و وقتی دلدارت دارد میرود عروسی یکی از فامیل هایش ، لباس محترم کوردی را بپوشد و برایت عکسی بگیرد و بفرستد و تو خودت را هزار بار با هزار رقم و قلم ، فدایش کنی.....چه دلنشین است مهابادی باشی و شب برایش آهنگی بفرستی و دو نفری هرچند دور از هم و مجازی ، گوش کنید و دلدارت را تصور کنی که در حس و حال آهنگ غرق شده و تو در خیال او....چه دلنشین است مهابادی باشی و دلدارت هوس یک خوراکی ترش یا تند بکند و تو خیابان به خیابان مهاباد را طی کنی تا پیدا کنی و جوری دستش برسانی تا نوش جان شریفش کند....چه دلنشین است مهابادی باشی و دلدارت وسط روز و زمانی که غرق کاری ، یکباره پیامی بدهد و بنویسد خۆشم دەوێی کەسەکەم...چه دانشین است مهابادی باشی و فقط در مهایاد دلداری کنی...در مهاباد دلداری کردن مثل دلداری با خداست...نازش را بخری...عشق اش را روی شانه ات بگذاری ، اگر این شانه ات خسته شد بگذاریش روی شانه دیگرت.... اصلا چه دلنشین است مهابادی باشی.‌.. مهاباد جان و محترم و شریف ، ممنونیم از اینکه هستی و ممنونیم که این چنین دلنشین و دلربا د دلبر و دل آرام هستی..... مهاباد جان فقط لطف کن اگر گاهی نامهابادی می کنیم ، ما را به حرمت مهاباد بودنت ببخش... بخشش از بزرگان است. ما همه فرزندان کوچک توییم....اما میدانم که میدانی که همه ما مهابادی ها ، به قدر یک دنیا مهاباد دوستت داریم و آرزو می کنیم کاش نام همه شهرهای زیبای دنیا مهاباد بود... فدایت مهاباد جان و مهاباد دلبر.....
506 viewsبهزاد سیفی, edited  16:40
باز کردن / نظر دهید
2021-04-21 19:40:07
#مهاباد
395 viewsبهزاد سیفی, 16:40
باز کردن / نظر دهید
2021-04-19 05:06:54 #نیشتمان(۲)
مهندس لبحندی ملیح زد و گفت تو فعلا حال ناخوب همشهریانم را خوب کن ..‌ و گفته بود بعد نوبت مهابادیان مهاباد عزیز تو...و چهار سال به این منوال گذشت. مادر نیشتمان کوچ کرد نزد میرزاقاسم.. و بوداق سولتان شریف گواهی و شهادت می دهد ساعتی که پیکر مادر دفن میشد دو پسرش در بانک در حال چانه زنی با رئیس بانک برای گرفتن وام میلیاردی بودند و پسر دیگرش در باغ شخصی در کنار معشوقه اش...... مادر که رفت نیشتمان دیگر تحمل اردکان را نتوانست کند. و به مهاباد برگشتند..مهندس در ساختمانی پزشکان در چهارراه آزادی مطبی اجاره کرد و خانه ای در فرهنگیان. و دکتر نیشتمان رحمتی بعد از چندین سال برگشت به زادگاه آبا و اجدادی اش..حتی یک برادر یک جعبه شیرینی نگرفت برای تبریک برگشتن اش. انگار نیشتمان یوسف یعقوب بود و دیگران قصد جانش کرده بودند...اما مهندس پناه و پشت اش بود..در تبریز بودند که پزشک متخصص نازایی پس از چندین روز معاینه و آزمایش بر مهندس و دکتر معلوم کرد که خانم دکتر باردار نمی شود...و حتی این باعث نشد ذره ای از عشق مهندس اردکانی به دکتر کم شود. ارثش را که در اردکان گرفت و فروخت ، کلینیک مجهزی برایش ساخت و خانه ای زیبا...قرارشان شد کلینیک خیریه شود ، برای شادی روح پدر و مادرهای شان...مهندس آرشیتکت متبحر و کاربلدی بود و کارش سکه شده بود و کلینیک همیشه مملو از مردم ندار و فقیر و گرفتار...و سه برادر در چهار گوشه مهاباد آپارتمان نامرغوب می ساختند و به مردم بیچاره قالب می کردند...سه برادری که غرق در عیاشی و تقلب و مستی و مواد بودند..روزی مهندس به دکتر گفته بود نیشتمان جان انگار در این مملکت اگر یک آدم احمق هم که باشی اما پشت یک ماشین شاسی بلند ، مهندسی..و این حکایت سه برادر نیشتمان بود. که هرسه باهم سال بعد راهی حج شدند تا حتما حرام های شان را حلال کنند و به خدا نزدیک تر شوند....... چند سال پیش یک جرثقیل سنگین در محوطه خانه خدا سقوط کرد و عده زیادی کشته شدند...اگر روزی گذر و گذار یکی از شما به مکه افتاد در قبرستانی دور افتاده سه قبر بی نام و نشان در میان چندصد قبر دیگر برخورد کردید بدانید که قبر سه برادر مهابادی ست.،...که اول قرار بود دیه آنها را به خانواده هایشان بدهند اما مفتی اعظم مکه گفته بود به کسی که در کنار خانه خدا کشته میشود ، دیه تعلق نمی گیرد و پرداخت نشد....در مهاباد هم سه آپارتمان در عوض وام های میلیاردی توسط بانک ضبط شد.ماند یک آپارتمان ده واحدی در شهرک فجرپایین و سه ماشین.ماشین ها و هفت واحد آن به جای بدهی استادکاران و کارگران و مصالح و آهن فروشان فروخته شد و داده شد به آنان.... ماند سه واحدبرای اقامت سه زن که رزوگاری سوار بر شاسی بلند از خدا هم سلام می خواستند. سه زنی که حالا خرج زندگی شان را مهندس اردکانی و خانوم دکتر نیشتمان رحمتی تامین می کنند....به علاوه زندگی دهها خانوار و دانشجو و آدمهای ندار و نادار.....زندگی بیرحم است ، برای آدم های بی رحم.....


@mahabadnegasht
746 viewsبهزاد سیفی, edited  02:06
باز کردن / نظر دهید
2021-04-19 05:06:39 #نیشتمان(۱)
بیمە سووتاو در خیابان جام جم را کە رد میکردی تا بروی سە راه ورهرام شریف , در خانه ای بزرگ و قدیمی ، خانواده ای بودند نه نفره. پدر و مادر و هفت فرزند. نیشتمان از سه فرزند کوچکتر و از سه فرزند بزرگتر بود. .. و همگی بچه هایشان جوان یا نوجوان بودند...اما برای همین پیش پدر و مادر اندازه کوردستان قدر و حرمت داشت ...هرچند همه فرزندان دیگرشان را خیلی دوست داشتند. سال ۱۳۶۵ بود و بعد از انقلاب فرهنگی ، دانشگاه ها تازه باز شده بودند و نیشتمان چهارم دبیرستان و شب و روز در حال درس خواندن و آماده شده برای کنکور منطقه دو.... .تنها دو نفر از سه خواهرانش ازدواج کرده و در خانه شوهر بودند. میرزاقاسم پارچه فروش بود و هر پارچه زیبایی کە می آورد برای دخترانش و برای نیشتمان زیباترینش را کنار میگذاشت. نیشتمان قسم خورده بود که پزشک شود و برگردد مهاباد و حال بداحوالان مهاباد را خوب کند. و تلاش و زحمت هایش نتیجه داد و سال ۱۳۶۶ در رشته پزشکی دانشگاه بهشتی تهران با رتبه خوب قبول شد.و شد مایه افتخار بیشتر این خانواده و فامیل... مادرش از فردای روزی که نام نیشتمانش را در روزنامه اطلاعات جزو قبول شدگان دیده بود ، دیگر نگفت نیشتمان و ورد دل و زبانش شد خانم دوکتور...خانم دوکتور راهی تهران شد و در خوابگاه مستقر شد. و هرماه از مهاباد برایش خوراکی و غذا می فرستاندند.. نیشتمان در دانشکده هم درس خوان بود و علاقه مند به رشته اش...و چند ماه یکبار برمی گشت پیش خانواده اش که دوستش داشتند و برسر می گذاشتنش...برادران و تنها خواهر مجردش رشد کرده یودند و همپای بزرگان... میرزا قاسم از موقعیت و موفقیت نیشتمان صدچندان به خود می بالید. آن زمان دانشجویی حرمت و احترام داشت و مثل حالا نبود که داش ته مر هم شعبه دانشگاه داشته باشد...سال چهارم دانشجویی نیشتمان مصادف شد با پاییز سال هفتاد..و چه پسرانی از فامیل و همسایه که نزذ میرزاقاسم و خانواده اش خودشیرینی کردند که بلکه بتوانند صاحب نیشتمان شوند. نیشتمانی که انگار آب و هوای تهران به او ساخته بود و زیبایی اش دوصد چندان شده بود‌ چشمانی کارژولی ، قدی رعنا ، پوستی سفید و لطیف و ادب و نجابتی کم نظیر..مهاباد هنوز در تب و تاب درگیری های نظامی بود و مردم عادت کرده بودند به این حال ، اما این میان خیلی ها هم داغدار می شدند...نیشتمان تهران بود و سال ششم بود که میرزاقاسم بوداق سولتانی شد.دوماه از رفتن اش نگذشته بود که شش خواهر وبرادر به جان هم افتادند، بر سر ارث و میراث.ارث و میراثی که کم هم نبود. پسران تا توانستند زرنگی کردند و سند ساختند و چاپیدند و سهم دختران هم داده شد. و اما سهم کمی به نیشتمان رسید. چرا که برادر بزرگتر مدعی شد که میرزاقاسم شش سال تمام خرج و برج نیشتمان را داده...و نیشتمان نجیبانه دم نزد و ساخت....سه برادر تصمیم گرفتند که خانه قدیمی را بکوبند و آپارتمانی درست کنند که در آن روزگار در مهاباد کم بود.....مادرشان به اجبار راهی خانه داماد بزرگش شد و تا روزی که آنجا بود ، حس سرباری و اضافی بودن دست برداش نبود‌.نیشتمان گواهینامه پزشکی اش را گرفت و برای طرح دوساله اش راهی اردکان در یزد شد..چنان دلسوزانه و عاشقانه کار میکرد که آوازه تشخیص خوب اش در اردکان پیچید....و برادران کارشان رونق گرفته بود و در ساخت و ساز مشهور یک مهاباد زخمی و شریف.شده بوند....یکسال و اندی از اردکان نشینی نیشتمان نگذشته بود که پسری نجیب از بزرگ خاندانی اردکانی ، خواستگار نیشتمان شد. نیشتمان هوای خدمت به مهابادیان را داشت.و جواب رد داد. اما سماجت پسر و خانواده کاری کرد که نیشتمان به خانواده اش اطلاع داد. سه برادر که نابرادری کردند و نرفتند.سه خواهر دیگر هم که اسیر سه مرد و بی اختیار.تنها خواهر بزرگ اش همراه مادر شد . در اردکان مادر و خواهر ، پسر را دیدند و پرسیدند و همان جا جواب مثبتی دادند. قرار شد خانواده پسر اردکانی راهی مهاباد شوند برای خواستگاری و عقد...اما در کدام خانه و به پشتوانه کدام برادر...؟نیشتمان به ناچار قضیه را به پسر گفت. پسر خندیده بود و با لهجه یزدی گفته بود شما بیایید خانه ما و گفته بود آسمان خدا به زمین نمی آید اگر خواستگاری در خانه پسر انجام شد. و انجام شد و نیشتمان در یک تنهایی تلخ و بی برادرانه و بی میرزاقاسم به عقد پسر اردکانی درآمد.پسرک چشمانش را گذاشته بود تا نیشتمان پا بر روی آن بگذارد. جوری نیشتمان در عاشقی و دلداری و دلبری غرق کرده بود که کم کم غم رفتن میرزاقاسم از یادش رفت....دوره طرح پزشکی نیشتمان تمام شد. شوهرش برایش ساختمانی خرید و مطب دکتر نیشتمان رحمتی رسما افتتاح شد..عشق زبان و دین و شهر نمی شناسد. نیشتمان غرق شد در میان بازوان پسرک اردکانی و شغلی که دوست داشت...اما حسرت مهاباد همیشه در دل اش بود. شبی به شوهرش که مهندس عمران و آرشیتکت بود قضیه را گفت.



@mahabadnegasht
564 viewsبهزاد سیفی, edited  02:06
باز کردن / نظر دهید
2021-04-19 05:06:24
#نیشتمان
498 viewsبهزاد سیفی, 02:06
باز کردن / نظر دهید
2021-03-20 08:58:26
@mahabadnegasht


لە پەنجەرەوە بە ئەسپایی
بۆن و بەرامەی بەهار هاتە ژوورەوە
لە ناخمدا کۆنە برینم کولانەوە
بە هەوای ئازادی سەر کوێستانان
یادی ئازیزانم پاکی بووژانەوە
هەوار و تاوڵ و هۆبە و ڕەشماڵ زرینگاوە بە دەنگی بلوێر و شمشاڵ
خۆزگە و سەت بریا بەهارمان ڕەنگین بێ
لە خەم بخەلەسین و نەورۆزمان پیرۆز بێ
2.0K viewsبهزاد سیفی, edited  05:58
باز کردن / نظر دهید
2021-03-13 02:53:23 @Mahabadnegashtuser





اکانتی برای نقد ، نظر ، پیشنهاد ، ارسال داستان های خودتان . خلاصه هرچه دل تنگ یا شادتان میخواهد بفرمایید. با افتخار در خدمت شریف تان هستم.
635 viewsبهزاد سیفی, edited  23:53
باز کردن / نظر دهید
2021-03-13 02:46:56 #سابڵاغی
سابلاغی اصیل نبودیم هرچند من در مهاباد متولد شده بودم..اما نمیدانم چرا همیشه خدا یک غمی در دل زارم بود از اینکه چرا سابلاغی نبودیم..چقدر عشق میکردم به نام فامیلی این سابلاغی ها..بی زاده و پور و اقدم و نژاد ... نه.. نژاد نه.. نژادها اصیل تر از ما بودند..بار اول هفده سالم بود که از خیلی نزدیک یک دختر اصیل سابلاغی را دیدم... عروسی برادر یکی از دوستان دبیرستانی تر ام بود..رفتیم خانه یشان کنار پارک استاد مجدی..قبل از شام ره شبه له ک بود و من رفتم داخل دسته..یک دور که رقصیدیم ، به ناگاه آن دختر سابلاغی آمد دست من را گرفت...چنان خودم را گم کردم که پاهایم قاطی شد و هه لپه رکی را به هم زدم وفوری بیرون آمدم...تا اینکه سالیان بعد.................در کمال ناباوری و هیجان بارهای بار آن دو خط آخر آگهی ترحیم پسرعمویم را خواندم... خانواده های شافعی ،قاضی، ابریشمی و کریم پوراقدم...کریم پوراقدم نام فامیلی ما بود....دخترعمویم عروس خانوده شافعی یکی از این خانواده های خیلی اصیل سابلاغی بود...باورم نمی شد نام ما در کنار این سابلاغی ها...عصر بود...دم در مسجد محمودکان بودم.. رفتم داخل..قلبم تند میزد..کمرم را راست کردم و سینه ام را صاف...از پله های مسجد که بالارفتم ، مکثی کردم..عده ای در اتاق قبل در ورودی ایستاده بودند..بوی چای می آمد از اتاقک...و صدای شستن استکان ها... سلامی کردم ..جوابی نبود..رفتم جلوی اتاقک..یکی با مهارت چای می ریخت..کوتم کاکه چایه کم ده یه..نگاهم نکرده گفت فه رموونه ژوری بوت دینن..لرزیدم از این فه رموون...انگار چند نفر بودیم..همیشه کیف میکردم از این لهجه سابلاغی ها..احترام در واژه هایشان بود..جمع می بستندکلمه ها را ... رفتم داخل..سلام کردم..سه لامو عه له یک... چند نفری جواب دادند..صدای قرآن عبدالباسط فضا را پر کرده بود..رفتم سمت محراب و جایی دیدم و نشستم..تا نشستم یکباره یکی دعوت به فاتحه داد و فاتحه خوانده شد...چشمم افتاد به عمویم که انگار یک دفعه کمرش دوتا شده بود..پسرعموی دیگرم را هم دیدم..برادر اسعد مرحوم که مردنش باعث شد من نه در خیال که پیش رو ببینم نام فامیلی ام در کنار این همه بزرگ در آگهی ترحیم... چشم می چرخاندم پی یکی از افراد این سه خانواده نجیب و اصیل سابلاغی..در حال گشتن بودم که یکباره آغایی هیکلی با کت و شلوار و کراواتی شیک به همراه چند نفر واردشد..هنوز سلام نکرده صدای صدها علیک بلندشد و همگی به پایش بلند شدند...صدای عبدالباسط گم شد در همهمه سلام و علیک....و دوباره نشستند و فاتحه و تسلیت..و من بلند شدم و خودم را به او نزدیک کردم..و از شانس خوب من درست پشت سرش یکی بلند شد و رفت و جایش به من رسید..مطمئن بودم که یکی از همان هایی بود که من دلم دنبال شان بود...چه بویی ...چه کتی...چه موهای مرتبی..چه پارچه ای..حتی طرز نشستن اش با ما فرق داشت..درفکر این بودم که چگونه به او بفهمانم که من پسرعموی عروس شان هستم..؟دوباره گلویم را صاف کردم.. زیرلب اما کمی بلند و با حالتی بغض آلود گفتم ئای کوره مامه گیانه که م خودا عافووت کا...ولی واکنشی ندیدم..مرد کناری اش سرش را برد کنار گوش ایشان و پرسید بروین ئاغای دوکتور....و بلند شدند..و من هم..رفتند سمت در و تسلیت گفتند و رفتند..این دیرآمدن و زود رفتن مختص سابلاغی های اصیل بود ...من عمویم را خوبتر دیدم..کمر شکسته واقعی..درآغوشش گرفتم.. آن روز کیف عالم را کردم..آن کت و شلواری دکتر ابریشمی بود و از خیلی خیلی نزدیک حسش کرده بودم..داماد قاضی محمد بزرگوار...و خوشحال بودم که فرداهم دوباره مجلس هست...شب با خیال خوب بودن نام فامیلی ام در کنار آن همه نام که خلاصه مهاباد بودند خوابیدم.....ماه ها و سالها گذشت و من چند نسخه از آن آگهی رادر اتاقم دارم...و همه فکر می کنند من از غم اسعد آنها را دارم..از غم اسعد هم است ...اما اصلش از خوشی آن دو خط آخرش است.......... اگر یکی در نظرمان خیلی بزرگ است احتمالا ما زانو زده ایم .اگر بلند شویم دیگر خیلی بزرگ نیستند..............این سابلاغ شریف و این سابلاغی های شریف و این مهاباد نجیب و این مهابادی های نجیب چه کردند چهارتایی با دل زار تنهای من تنها.......
هم شکست و هم شکستم داد دل


@mahabadnegasht
711 viewsبهزاد سیفی, edited  23:46
باز کردن / نظر دهید
2021-03-13 02:46:29
#سابڵاغی
397 viewsبهزاد سیفی, 23:46
باز کردن / نظر دهید