Get Mystery Box with random crypto!

مهاباد نگاشت

لوگوی کانال تلگرام mahabadnegasht — مهاباد نگاشت م
لوگوی کانال تلگرام mahabadnegasht — مهاباد نگاشت
آدرس کانال: @mahabadnegasht
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 458
توضیحات از کانال

نوشته هایی برای مهاباد نجیب و کوردستان شریف .... بهزاد سیفی

در هر قصه‌ای که دوستش می‌داریم، چیزی از ما در آن هست.

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها

2021-06-13 03:20:28 روز دختر ، دو عکس ، و حال ناخوب مهاباد
در بمباران اخبار مربوط به ژن کوژی و سوزاندن و حلق آویز کردن و شدن دختران کوردستان به ناگاه روز دختر فرا می رسد... می مانی تبریک بگویی به دختران دیارت یا سرت را پایین بیاندازی و شرم کنی از این همه دخترکشی...؟ ایمان دارم و یقین دارم در همین بحبوحه و شلم شوربایی مجازی که هیچکس حریم دیگری را نگه نمی دارد و برخی پیران و میان سالان ما ، بسی خطرناک تر و پرده دریده تر شده اند از جوانان ما ، هنوز هستند دختران و پسرانی ناز و طناز که پاکی شان تنه می زند به زیبایی خدا...ایمان دارم و خبردارم که حال مهاباد نجیب و زخمی ام خوب نیست ، اما دارد سرسختانه مقاومت می کند در برابر این همه ویروس بی شرفی و بی حیایی و هتاکی...در این میانه باخبر میشوی که کانالی تلگرامی عکس های معمولی دخترکان و پسرکان مهاباد و اطراف را نشر میدهد با متن هایی کثیف و دروغین و کذب...اینکه چند بیمار و مریض ذهنی و فکری که نه خانواده ای دارند و نه بن مایه ای از شخصیت و شرافت و پاکی ، کانال را می چرخانند ، بماند... اما یک نکته خیلی عجیب... خیلی سخت...خیلی درد آور...و خیلی پست فطرتانه : تعداد اعضای این کانال : هشت هزار و هفتصد و خورده ای....به درک و به اسفل السافلین که به تریج قبای ژنده و پوسیده و شخصیت نداشته یشان بر بخورد یا نخورد ، این یعنی هشت هزار و هفتصد و خورده ای زن و مرد بی شرف و بی آبرو و بی حیثیت و احمق که عضو چنین کانالی هستند....هشت هزار و هفتصد و خورده ای بیمار روحی و جنسی .... ماشاالله همه چیزمان به همه چیزمان می آید : یکی فریاد میزند بژی کنگر و مردم عاشقش میشوند و هفته ای بعد لابد میشود عضو شورای شهرمان ....کانال خبری شهرمان که باید دردهای مردم را بازتاب دهد ، تبدیل شده به کاتالوگی تبلیغاتی....کنار سدمان شده مرکز مشروب خواری و عربده کشی های عصر جمعه ای.... پارک ملت مان شده مکان دوست یابی مجردان با متاهلان و متاهلان با متاهلان مان و کوفت مان با زهر مارمان و دردمان با ورم مان....خیابان شاهپور سنتر و مرکز متلک و مالش و دست درازی....خیابان وفایی هم که نگویم بهتر است چون احتمال زیاد بربخورد به تریج رنگین قبای عده ای از سابلاغیه کان....فلان محله تازه تاسیس به نام بێوەژن ئاوا معروف شده....این قصه سر دراز دارد و همه ما هم مدعی پاکی و پاک بودن هستیم غافل از آنکه داریم گرگ وار نقشه می کشیم برای گوسفندان و بره های دیگران... فقط نمی دانم در شهری دویست هزار نفری ، چگونه میشود هشت هزار نفرمان عضو کانالی ظاهرا مجهول الهویه و کثیف میشویم که کارش اشاعه فساد و بی آبرو کردن زنان و دختران شهرمان است....؟ یا این هشت هزار نفر از ما نیستند که هستند یا بی شرفی و پستی و دریوزگی این هشت هزار نفر امری عادی شده است....مهاباد و حیثیت و بزرگی مهاباد به قدری بزرگ و جاودان و جاویدان است که با این لجن پراکنی ها و لجن ها ، لکه دار نمیشود...عمر این کانال ها کوتاه اند و گذرا..‌اما به فکر جان ها و حیثیت ها و آبروهای زنان و دخترکانی نجیب و شریف باشیم که اگر غفلت کنیم ، قربانی این کثافت کاری ها میشوند...در گروه ها و کانال های خانوادگی و اجتماعی این کانال را رسوا کنیم و هر چه تف و لعن و لعنت و نفرین داریم حواله کنیم به روح کثیف و آشغال این هشت هزار و هفتصد و خورده ای عوضی و بی پدر و مادر این کانال....


https://t.me/mahabadnegasht
2 viewsبهزاد سیفی, edited  00:20
باز کردن / نظر دهید
2021-06-13 03:18:29
روز دختر ، دو عکس و حال ناخوب مهاباد
3 viewsبهزاد سیفی, 00:18
باز کردن / نظر دهید
2021-06-09 16:38:19
110 viewsبهزاد سیفی, 13:38
باز کردن / نظر دهید
2021-06-09 16:34:22 گلاله ، هلاله ، لاله ، شیوەن ، شڵێر و هر نام دیگری...سقز ، سڵیمانی ، مەهاباد ، مریوان یا هر جای دیگر.... بە نام عقیده ، غیرت ، شرف ، آبرو ، حیثیت و یا هر کوفت و زهرمار دیگری ، فقط و فقط داریم پستی مان را بر دیوار کثافت کاری های مان قاب می کنیم و شیطان را روسفید و خوشحال می کنیم که حق داشت به انسان سجده نکرد..‌قصه تکراری ناموس...قبیح ترین واژه...قصه قتل زنی ، دستگیری قاتل ، توجیهات لابد عقیده ای و احتمالا چند سال زندان و دیه ای و تمام...ما خراب اندر خرابیم... ما نفهم اندر نفهمیم... هیچ چیز را خوب نفهمیدیم..چون به ما نفهماندند که عشق چیست ، که دوست داشتن هم الفبا دارد و کلاس... هر سبیل داری را مرد پنداشتیم و به نام کثیف غیرت و تعصب و ناموس ، اذن و اجازه دادیم تا دختران و خواهران مان را به نام شوهر و پدر و برادر ، بی نفس کنند و ببرند کنار جاده سقز و سنندج و مهاباد و هر جای دیگری ، همه زیبایی و لطافت جسم و روح شان را جزغاله کنند..
بی خودی لاف می زنیم و دروغ می گوییم و ادای آدم های روشن فکر را در می آوریم و برای دیگران معلم اخلاقیم ، اما در ذهن بیمار و سادیسمی و بوگندوی خودمان پر از ترس و خوف و هراسیم و در خلوت خود بی اخلاق ترین حیوان دوپا..
دوست داشتن ها را تا جایی که خودخواهی هایمان ارضا شود دوست داریم ...تا جایی که همه جای زن را سوراخ ببینیم دوست شان داریم...
عشق را برای کمبودهای بی شمار و حقارت آلود و بیماری جنسی یمان می خواهیم.
و خدا را برای روزهای مبادا ...
و انسانها را برای وقتهایی که کار داریم !
ما قاتلان روح همدیگریم وقتی بی اعتنا به احوال هم در گذریم و با زور اعتقادات خودمان را بر دیگران تحمیل می کنیم.
پر پر شدن گلی مثل گلاله پایان گل کشی و ژن کوژی نیست و نخواهد بود.این قصه پر غصه ماهی دیگر ، سالی دیگر و هفته ای دیگر در جایی دیگر تکرار خواهد شد..ولی کاش پایان این تفکر احمقانه و ابلهانه و جاهلانه و حقیرانه باشد که دختران و زنان ما فقط دختران و زنان ما هستند و ما مالک بدن آنها نیستیم..ما فقط اگر توانستیم به دختران و زنان مان یاد بدهیم که تخلیه گاه هرزگی های مردان نشوند و هر جور دوست دارند ، زندگی کنند ، آن وقت با غیرتیم.. آن وقت با شرفیم...آن وقت مردیم.
نه تسلیت به خانواده گلاله ، نه تسلیت به مردم سقز...نه تسلیت به کوردستان...تسلیت برای مرگ پیاوه تی....

https://t.me/mahabadnegasht
113 viewsبهزاد سیفی, edited  13:34
باز کردن / نظر دهید
2021-06-03 11:16:06

از عشق و جهنم

برای بابا نوشتم که عاشق عاطفه شده‌ام. دختری با مو‌های بافته‌، لپ‌های گُلی و چشم‌های قهوه‌ای روشن. نوشتم اگر اجازه بدهید دوست دارم با او ازدواج کنم. نامه را انداختم توی صندوق پست. جرات نداشتم پشت تلفن این حرف‌ها را بگویم. می‌دانستم چه جوابی می‌دهد «فرستادمت دانشگاه، دکتر شی، عاشق شدی؟»

نامه‌م بی‌جواب ماند. توی تلفن‌ها، چندبار حرف را به پست و نامه رساندم. بابا خودش را به آن راه ‌زد. تعطیلات میان ترم که برگشتم خانه، پرسیدم که در این مدت، نامه‌ای از من دریافت نکرده؟ گفت نه. گفت مگه چی نوشتی که جرات نداری تو صورتم بگی؟ نماند که پاسخ سوالش را بگیرد. تشکش را پهن کرد، متکا را مشت زد و ملحفه را کشید روی سرش.

دوباره که برگشتم دانشگاه، نامه دیگری برایش فرستادم. همان‌حرف‌های قبلی درباره‌ی عاطفه و عشق و دست‌های قشنگش، که هنوز نگرفته بودم؛ چون وحشت داشتم از عذاب جهنمی که خودش برایم تعریف کرده.

نوشتم نمی‌خواهم بعد از مرگ توی آتش بسوزم؛ اما هر بار عاطفه را می‌بینم، سینه‌ام جهنم می‌شود. تشنه آغوشش می‌شوم. بیچاره بوسیدنش. فریب‌خورده‌ی نوازش موهاش.

نوشتم که اخم‌های شما، کلمات شما، جهنم شما نمی‌گذارد بابا. تا راضی نباشید، تا محرم نشویم، نمی‌شود. قسم‌ش دادم. گفتم که هیچ نمی‌توانم حواسم را جمعِ درس کنم.

نامه را بردم اداره پست. خواستم امضای تحویل‌گیرنده را برایم بیاورند. هفته بعد، رسید نامه برگشت. بابا توی امضا، همیشه اسمش را می‌نوشت؛ اما این‌بار نوشته بود «نَه». دو حرفِ ساده چسبیده به هم. نشانه‌ای که می‌دانست به آسانی درکش می‌کنم. باید باهاش حرف می‌زدم. از تلفنِ عمومیِ خوابگاه، شماره مغازه را گرفتم. جواب نداد. عصرش. غروبش. شبش. فرداش....

برگشتم کاشان. لباس‌فروشی بسته بود. تا خانه‌ دویدم. بی‌حال و رنگ پریده، بود. تشکش بوی بیماری می‌داد. تب چهل درجه داشت. مامان گفت می‌خوای دق‌اش بدی؟ می‌‌خوای بکشی‌اش؟ جای درس‌خوندن، افتادی به کثافت‌کاری؟

حالا سال‌ها از ماجرای دانشگاه می‌گذرد و من پزشک نشده‌ام. هیچی نشده‌ام. بابا و آرزوهایش در گوری خفته‌‌اند. عاطفه درون داستان عاشقانه دیگری زندگی می‌کند و من آموخته‌ام که بیچاره‌ترینِ قصه‌ها، نه نبرد میانِ خیر و شر، که نبردِ میانِ دو خیر است.

در تقابل خوبی‌ها با هم. در هم‌زمانی غریب برندگی و بازندگی. سیئات و حسنات. جدایی و وصال. بودن و نبودن. چرایی سوختن در آتشی مداوم. خسرالدنیا و الآخره. باخت.باخت.


نوشتە مرتضی برزگر
184 viewsN!$TM@N, edited  08:16
باز کردن / نظر دهید
2021-05-27 17:47:32 برا (۲)


پرسید کاکە ئەمنت خۆش دەوێ...؟ بغلش کردم..تند تند...محکم...گفتم ئادی بە قوربان ، زۆریشم خۆش دەوێی...اشک هایش شرشر روی گونە‌هایش جاری شدند...گفت کاکە ئەمن پێم خۆش نیە مێرد بە ئەو کورە بکەم...نشستیم... گفت بابم دەڵێ ئەو کچە تیوانە برۆن نان خۆر کەم دەبنەوە...و گفت دایکم هەر دەڵێ خودایە شوکرت... و لای حرف هایش بود که متوجه شدم پدرمان قرار گذاشته بود با عه‌لی که چهل هزار تومان باید شیربها بدهد...و سرش روی شانه‌ام بود که گفت بابم ئەمن بۆ دەفرۆشێ...دلداری اش دادم و گفتم مەگەر کاکت مردووە...کوتم با بێن وەڵی ئەمن ناهێڵم ببی بە ژنی عەلی...و خواهرم انگار کوە داشامجید پشت اش بود از بس حالش خوب شد...خواستم بروم و بە پدرمان بگویم چرا میخواهد دخترفروشی کند ، اما دلم نیامد حال کمی خوبش را خراب کنم و نگفتم...خودم رفتم با ماندە آب ، سرم را شستم... لباس کوردی نیمدارم را پوشیدم...یکبارە صدای جیغ خوشحالی خواهرانم به جز نازدار در خانه پیچید...گیان کەباب...کەباب ..کەباب... و چقدر خوشی در چهرە هایشان دیدم...پیادە تا کنار بهداشت شافعی رفتم و آنجا سوار تاکسی شدم تا میدان آرد...خیابان ورهرام را در پیش گرفتم بە سمت میدان منگوران...کبابی زیویە...بیشتر پس انداز دە و بیست و پنجاە تومانی یکسالە من خرج خرید یازدە پرس کباب و بیست نان اضافی شد...سوار یک تاکسی شدم..در مسیر راضی اش کردم با سی تومان من را به مەجبوورئاوای سەرێ ببرد..رانندە گفت کووچەی خاکی ناچم ها...قبول کردم..چون خوشحال بودم..و آدم خوشحال سرما و گرما و مسافت حالی اش نیست...پیادە کە شدم از ەمان مغازە ای کە سیکار خریدە بودم یازدە بطری نوشابه شیشه ای هم خریدم...و تمام پس اندازم تمام شد...و خوشحال از آخر آسفالت تا درب خانە هم پیادە رفتم هم دویدم..هوا تاریک شدە بود.. صدای تیراندازی خیلی نزدیک به گوشم رسید..تیراندازی های پیاپی و دو طرفه و دو سویه...درب خانه را که زدم همه خواهرانم به جز نازدار دویدند و درب باز شد و نگاە همگی بە دستان من نە ، بە کباب ها...رفتم داخل خانە...نازدار سفرە رنگ و رو رفتە را پهن کردە بود...نازدار سهم پدرم را روی سینی گذاشت و برد کنارش...مادرم خودش را کشان کشان کشاند کنار سفره...سفرەای در محاصره نەسرین و کولسووم و عیسمەت و سورەیا و مینا و فریشتە و حومەیرا و گوڵاڵە....بابی کافرم و دایکی شوکرانە بژێرم و بۆ خۆم...بۆ خۆمی نە کافر و نە موسوڵمان... چنان ولع و حرصی می دیدم بر آن سفره که فاصله لقمه گرفتن و خوردن و جویدن و بلعیدن به چند ثانیه می رسید...حتی صدای تیراندازی های ممتد و پشت سرهم ، هم باعث نشد لحظه ای از کباب غافل شوند...به ناگاه صدای انفجار مهیبی از انتهای کوچه آمد..بلند شدم و با عجله دویدم به سمت درب...در انتهای کوچه خمپاره ای بر وسط کوچه خورده بود...هدیه و تحفه ای از بلندای داشامجید...چند نفر دیگر هم بودند و حیرت و شگفتی من و آن بقیه...به ناگاه...............................من فقط نمی دانم مصلحت خدا در چه بود که من بیچاره را زنده نگه داشت...؟ زنده نگه داشت که به قدر همه این سالها سختی و زجر ببینم...؟ هنوز حیرانم در وادی کفر و ایمان...حالا که پیر شده ام و کم حافظه ، نشانی قبرها از یادم رفته...آخرین بار دو سال پیش بود که رفتم سر خاک شان...امیدوار بودم که کرونا مهمانم کند و در قبری عمیق دفنم کنند و هر چقدر دل شان خواست آهگ رویم بریزند..اما مهمانم نکرد...و یک امای دیگر : اما مطمئن هستم که مختصات دقیق خانه آن کفر و شکر گوی را حتما خدا داده بود به آن خمپاره انداز بالای داشامجید..که آن چنان دقیق دو خمپاره را پیاپی کوباند بر وسط آن سفره..‌سفره پر از کباب..کباب ناب...و همه آن ده نفر کباب شدند در میان آتش و تکه های خمپاره....شاید خدا خواست همه آن بدبختی ها و همه بدبختی های زندگی آینده آن هشت خواهر یک جا دفن شود و مهاباد کم غم تر شود....در مهاباد شغل حمالی یک جور توهین و ناسزاست..و واژە بێ خانەوادە هم به همین گونە...و من پدرم حمال علیلی بود و خودم پیری جوانی ندیدە و بێ خانەوادە... من بە زندگی برنگشتم.. هیچ وقت....ولی در گوشە ای از قلبم یک دلخوشی هست : اینکە خانوادە ام شب آخر هم شیرینی خوردند هم کباب و هم نوشابە.......................هێشتا بۆ ئێمە ڕوون نەبووە کە سووتانی زاڵم لە دۆزەخی ئەو دنیا چە قازانجێکی بۆ خەڵکی ئەم دنیا هەیە (نیچه)



https://t.me/mahabadnegasht
169 viewsبهزاد سیفی, edited  14:47
باز کردن / نظر دهید
2021-05-27 17:47:20 برا (۱)


سالی که درست در وسط سەری بەرداش روی داشقه ای درب و داغان و خراب درست مثل خودم و حالم ، میوه فروشی میکردم ، و در میانه هوار کشیدن برای آمدن مشتری به سمت بساطم ، را خوب به یاد دارم... تابستان تف دیده و بی نهایت گرم سال ۱۳۶۴ بود...مای هیچ وقت خیرندیده و خێرنەدیو ، از بس گرفتار لقمه ای نان بودیم ، فرصتی برای دل و دلداری نداشتیم..و مهابادی به این زیبایی و طنازی ، نه زیبایی و طنازی داشت و نه دلبری و بیشتر حکم زندانی بزرگ را برای مان داشت...شبها جنازه ام را بر کولم می گرفتم و تا انتهای مجبورآباد می رفتم تا برسم به خانه کوچک و نمور و تنگ و تاریک پدری مان...یک خروار خواهر داشتم و من بیچاره ، بزرگ ترین فرزند و تنها فرزند پسر این خانواده بودم..پدرم از بس حمالی کرده بود در این مهاباد سختگیر که علیل در خانه افتاده بود...و مادرم از بس زاییده بود ، ذلیل و نیمه جان... و آن مقداری که خواهران بی ناز من ، میوه و سبزی های له شده و گندیده خورده بود ، هیچ گاو و گوسفندی نخورده بود...پدرم از یک سمت کفر می گفت و مادرم در سمت دیگر شکر میکرد...و خواهرانم بین این کفر و ایمان پدر و مادر ، بزرگ شدند...شبی که مادر ذلیلم ، دردمندانه و بالبخندی سرد به من گفت ڕۆڵە گیان نازدار خوازبێنی هەیە و من لبخندی دردناک کشیدم و نگاهی به نازدار کردم که خیلی بی ناز ، گوشه اتاق زانوانش را در بغل گرفته و حتما غرق افکاری شیرین و رؤیایی شده بود...نازدار چه بزرگ شده بود و من نفهمیده بودم...لعنت بر نداری...تف بر فقر و هەژاری...تا چند روز بعد از آن حرف مادرم ، خانه کمی تمیزتر شد و من یک کیلو شیرینی خشک خریدم از قنادی برادران ایران پناه در کنار سینما آریای مهاباد...یادم نمی رود کە خواهرانم به جز نازدار چە کردند تا جعبە شیرینی را دیدند...و من نشستم و بند جعبە را باز کردم و جعبە را گذاشتم وسط اتاق و دقیقه ای بعد جعبه خالی ماند و جیغ های مادرم که لە سەر جەنازەتان هەڵ پەرم ئەوانە بۆ میوان بوو... و من خندیدم و خواهرانم به جز نازدار ، خندان تر و خوشحال تر... عصر شده بود که پدرم را کشان کشان و لنگان لنگان به اتاقک داخل حیاط بردم که حکم حمام آن خانه را داشت.. و نازدار آتشی جلوی در خانه درست کرده بود و در نیم بشکه‌ای آب ریخته بود تا گرم شود...و بقیه خواهرانم آب گرم را در تنگ و پارچ و دبه می آوردند...پدرم را خوب شستم...موهای سیخ شده ریش هایش را تراشیدم...ریش های مردی غمگین وقتی در بیاید سیخ و سفت هستند و ریش های مردی ناغمگین نرم و لطیف..و چقدر موی سیخ و سفت بر کف آن نیمچه حمام ریخته شد...مادرم بعد از سالها ، سرمه ای بر چشمانش زده بود که به آن میگفت کڵی توور...سرمه کوه طور...و مادر ساده دل من ، چه ساده دل بود که فکر میکرد آن قوطی کوچک سرمه‌دان ، از کوهی آمده بود که موسی از خدا خواسته بود تا خودش را نشان او بدهد و هرچه خدا گفته بود لن ترانی ، انگار موسی قبول نکرده بود و خدا هم انگار زیرلب گفته بود بیچاره من که چاره تویی و کمی از خود را نشان موسی داده بود و آن کمی نوری شده بود تابیده بر کوه طور...و کمی از آن نور در قوطی کوچک مادرم... سه جور میوه آورده بودم و نازدار همه را در اتاقک داخل حیاط پنهان کرده بود تا شب جلوی مهمان ها بگذارد...وقتی از نازدار پرسیدم خوازبێنەکەت کێ یە بە قوربان ...؟ و جواب نداد و با صد شرم و حیا رویش را از من گرفت و از اتاق بیرون رفت...از مادرم پرسیدم گفت عەلیه شەڵ کوری زڵەخا کوێر...یک پدر علیل...یک مادر ذلیل... یک فامیل کور و یک داماد لنگ...و دنیایی فقر و حسرت و آە کشبدن .چە ترکیب جالبی... و چە ترکیب غمگینی...انگار خوشی و خوشبختی پیمان بستە بودند با مهاباد کە هرگز وارد خانە ما نشوند...پدرم کمی شاداب شده بود..صدایم کرد...رفتمپیش اش...گفت سیغارت پێ نیە.... کوتم نا... و رفتم از مغازە کوچک دو خیابان آن طرف تر سه نخ سیگار زر گرفتم و برگشتم و یک نخ اش را لای لبان پدرم گذاشتم و کبریتی زدم و پکی عمیق زد و سرفه ای عمیق تر...و یک آدم ندار و هەژار در مهاباد ، هیچ چیزش به آدمیزاد نمی رود حتی یک نخ سیگار کشیدنش...نازدار روی همان آتش ، قابلمه ای بزرگ پر کرد از سیب زمینی برای شام...داخل حیاط نگاهش به قابلمه روی آتش بود در جلوی خانه....رفتم کنارش...متوجه نشد..غرق رؤیا بود یا ترس از عه‌لیه‌ شەڵ ، نمی دانم...سرم را بردم کنار گوشش و گفتم بۆچی هێن لە فکر دای خوشکە جوانەکەم....جا خورد..دوبارە شرم کرد..دوبارە رو گرفت...گفتم بۆ شام کەباب تان بۆ دەکرم...و گفتم ئەوە دانێ بۆ نەهاری سبحەینێ...چشمان اش برقی انداخت..گفت کاکە گیان پووڵت پێ یە...؟ کوتم پێمە بە قوربانت بم ...و در آغوشش گرفتم...
https://t.me/mahabadnegasht
166 viewsبهزاد سیفی, edited  14:47
باز کردن / نظر دهید
2021-05-09 21:47:36 #کارۆ(۲)
مینا چه کم داشت از رفاه و محبت و احترام ، نمی دانم...مینا چرا تن خود را سپرد به جوانکی کوچکتر از خودش ، نمی دانم...مینا چرا خوشی زیر دل اش را زد ، نمی دانم...اما میدانم که کارو دفن شد در خودش...به خصوص روزی که شنید جوانک فیلمی کوتاه از خود و مینا را برای یکی بلوتوث کرده بود و آن فیلم دست به دست شده بود....کوبرا خانم تاب و تحمل نیاورد و دق کرد...مرگی تلخ...مرگی بی نهایت تلخ.... دایی مهربان کارو هم دو سالی بود که بوداق سولتانی شده بود و ننگ این ماجرا را ندید....کارو مغازه اش را با وسایل داخل مغازه حراج کرد و به تهران رفت... کامیل لیسانس اش را نگرفت ... چرا که چوبه اعدام جانش را گرفت..کامیل جوانک را پیدا کرده بود و بیست و یک جای بدن جوانک را با چاقو درانده و پاره کرده بود و چند ماه بعد در صبحی سرد و سوت و کور در زندان مهاباد قصاص شد.....از میدان تجریش تهران که به سمت ولیعصر پایین می آیی ؛ بر نبش خیابانی بزرگ پارکی هست که نگهبانی داشت پیرِ پیرِ پیر.... سر وریشی بلند و دائما سیگار بر لب....و در استخدام شرکتی پیمانکاری متعلق به شهرداری تهران....نام این نگهبان پیر و سیگاری کارو بود.... و شبی سیگار بر لب خوابید و دیگر بیدار نشد و توسط شهرداری در بهشت زهرا دفن شد...در حوالی قبر کوبرا خانم ، بر روی سنگ قبری دیگر ؛ نامی حک شده جوان ناکام کامیل".........." ......................... دوستی تعریف میکرد که در اردوگاه پناهندگان شهر آخن آلمان حدود چهار هزار نفر سالهاست به دلیل نقض پرونده های شان در انتظار اخذ اقامت هستند...و می گفت که همه این افراد مجبور به اشتغال در کارسیاه و پنهان از دید اداره پناهندگان آلمان می باشند...و در میان این چند هزار نفر سه نفرشان بخشی از این قصه بودند.....زنی اشنویه ای که حالا پنجاه سالگی را رد کرده و شبها کنار اتوبان می ایستد و سرویس جنسی میدهد به رانندگان کامیون....مردی حدود هفتاد ساله که در کنار پمپ بنزین ها ، دستمالی بر دست ، شیشه ماشین ها را تمیز می کند و چند سنتی می دهند یا نمی دهند......و زنی که هنوز در چهل و سه سالگی زیباست....او خارج از کمپ کار نمی کند...بلکه شبها به مردان آفریقایی تبار داخل کمپ تن می فروشد و روزها بعد از کشیدن مواد مخدرش می خوابد... و نام اش میناست... مینا در کنار پدر شوهرش................. چه می شد اگر مینا آن خیانت را نمی کرد...؟ چه می شد اگر آن جوانک آن بلوتوث را پخش نمی کرد....؟ . چه می شد های فراوان دیگر.....مهاباد تا دل نجیب تان بخواهد شهر شریف و زیباییست...اما انگار با عشق میانه خوبی ندارد...مگر میشود یک شهر و این همه ناکامی ها و نرسیدن ها و رسیدن هایی اینگونه...؟ نمی دانم..اما در مهاباد عاشق شدن ، چیزیست در مایه های سنگ به کعبه زدن و سنگسار شدن......




https://t.me/mahabadnegasht
130 viewsبهزاد سیفی, 18:47
باز کردن / نظر دهید
2021-05-09 21:47:09 #کارۆ(۱)
همه چیز از یک دیدن خیابانی شروع شد..دیدنی خیابانی در خیابان سراسر زخمی و پر از مردانگی شاپور مهاباد بینوا....دیدنی ناگهانی که دونفر را شیفته کرد..یک شیفتگی که هفت سال زمان برد تا صاحب این دو دیده و دیدن ، به هم برسند...و چه فخری می کند این عشق لامصب در مهاباد ، وقتی به وصل منتهی میشود...؟ وصلی جانانه ...وصلی عاشقانه...نقل و نُقل دهان شان گیان بود...گیانی گفته میشد و صد گیان ، کاروان گونه در صحرای دل شان پی هم میرفت... کارو مغازه ای به هم زده بود در آن هفت سال دوره هجر و دوری و نرسیدن ها به امید رسیدن....و رسید به مینا....کارو مرد رند زندگی بود و هوای مادر و برادرش را هم داشت...اما واحدی خریده بود برای زندگی اش با مینا در آپارتمانی در مکریان که تازه شهرک شده بود و کم کم آباد میشد...و کار هر روز غروب اش این بود که دست پر به خانه مادرش برود و ببیندش و پیشانی اش را ببوسد و خودش را لوس کند در آغوش مادری که چه زجرها ندیده و نکشیده بود در زندگی اش ، تا بتو.اند بی سایه شوهر دو پسرش را هم بزرگ کند و هم تربیت کند و هم حواسش به نجابت خودش باشد...شوهرش در دو سالگی کامیل پسر کوچکترش ، عاشق زنی اشنویه ای شده بود و بی آن که طلاقش دهد ، به یکباره این خانواده را ول کرده و رفته بود پی دل عیاش اش...و این زن و شوهر دیگر هیچوقت همدیگر را ندیدند....چرا که چند سال بعد شنید که شوهرش با زن اشنویه ایش راهی ترکیه و اروپا شده اند....و کوبرا خانم ماند و دوپسر کوچک بافاصله سنی کم...اما کمر خم نکرد...دستان اش دهها بیماری پوستی گرفت از بس خانه دیگران را روفت و روب کرد و تمیز کرد و فرش شست و لباس شست و دستشویی های دیگران را برق انداخت ....هر چه دو پسر بزرگتر می شدند هم امید کوبرا خانم بیشتر میشد هم توانش کمتر....مشمای قرص جزئی از دکور خانه اش شده بود و بخشی از غذایش....و زحمات اش نتیجه داد و کارو با کمک دایی مهربان اش توانست بعد از سالها زحمت کشیدن مغازه ای خوب بخرد و یک ابزارفروشی آبرومند راه انداخت....و فقط خدا و مهاباد شاهدند و گواهی میدهند که این مادر چه کرد در شب عروسی کارو با مینا....کادویش را که گردنبندی ساده بود در گردن مینا انداخته بود و سرش را برده بود کنار گوش مینا و گفته بود مینا گیان کارو به تو ده سپیرم و هه ردووکتان به خودا....و مینا اشکی ریخته بود و گفته بود ده بمه قه ره واشی کوره که ت....اما زندگی بازی های بی نهایت تلخی دارد با آدمی...به خصوص بعد از یک شادی عمیق وقلبی....کارو و مینا دل میدادند و دل می ستاندند در آن واحد آپارتمانی در شهرک مکریان....کامیل دانشجوی دانشگاه مهاباد شده بود....و مادر دیگر در خانه ماند ، با تنی رنجور اما دلی شاد از زندگی سالم و پسران سالم ترش....شبی کامیل به مادرش گفته بود دایه ئه تو بوچی قه ت بابم به له عنه ت ناکه ی...؟ و او گفته بود بابت نه بابایه تی بو ئیوه کرد نه میردایه تی بو من....و تا این را گفته بود قطره اشکی از چشمان کم سوشده اش سرازیر شده بود و گفته بود به لام چوون بابی ئه و دوو کوره جوانه مه قه ت دلم نه هاتووه ئاخی ره شی له پشت سه ر بکیشم.....مینا و کارو تصمیم به پدر ومادر شدن گرفته بودند و شبی که این را به کوبراخانم گفته بودند کوبرا خانم به پهنای مهاباد در آغوش مینا گریسته بود و بوسیده بودش و بوئیده بودش و قربان و صدقه اش رفته بود...........روز یکشنبه بود...ساعت یازده صبح...کارو در بانک ملی مهاباد با پرونده ای در دست کنار میز رئیس بانک نشسته بود برای گرفتن وامی چندین میلیونی...رئیس پرونده را که گرفته بود و نگاه کرده بود ، متوجه شده بود اصل کارت ملی کارو در پرونده نیست..کارو گفته بود تا نیم ساعت دیگر کارت را می آورم . سوار ماشین اش شده بود و راهی خانه....جلوی واحد آپارتمانی در طبقه سوم که رسیده بود ، ناخودآگاه مکثی کرده بود...صداهایی عجیب از داخل خانه می آمد...مکثش طولانی تر شده بود...و کلید در درب که انداخته بود و درب که باز شده بود، صحنه ای را دید که شروع ویرانی چندین خانواده شد....مینا ، همان مینایی که قول داده بود کنیزی کارو را بکند و کارو بارها گفته بود ئه تو شای دلمی و گفته بود ئه من قه ره واشم ناوی ، ئه من خانمم ده وی ، لخت و عور در بغل جوانکی لخت در حال لولیدن و .................. ماهی بعد در یکی از شعبه های دادگستری مهاباد روبروی محکمه قاضی محمد بزرگوار ، صیغه طلاقی جاری شد....و کارو از بس مرد رندی بود که نصف مهریه مینا را نقدی پرداخت کرد....کارو از ترس برباد رفتن حیثیت خود و خانواده اش مهر سکوتی بر لب نهاد و پیگیر کار جوانک نشد...اما زلزله ای بی نهایت ریشتری آواری ریخت بر سر این خانواده که انتها نداشت....


https://t.me/mahabadnegasht
133 viewsبهزاد سیفی, 18:47
باز کردن / نظر دهید