Get Mystery Box with random crypto!

برا (۲) پرسید کاکە ئەمنت خۆش دەوێ...؟ بغلش کردم..تند تند.. | مهاباد نگاشت

برا (۲)


پرسید کاکە ئەمنت خۆش دەوێ...؟ بغلش کردم..تند تند...محکم...گفتم ئادی بە قوربان ، زۆریشم خۆش دەوێی...اشک هایش شرشر روی گونە‌هایش جاری شدند...گفت کاکە ئەمن پێم خۆش نیە مێرد بە ئەو کورە بکەم...نشستیم... گفت بابم دەڵێ ئەو کچە تیوانە برۆن نان خۆر کەم دەبنەوە...و گفت دایکم هەر دەڵێ خودایە شوکرت... و لای حرف هایش بود که متوجه شدم پدرمان قرار گذاشته بود با عه‌لی که چهل هزار تومان باید شیربها بدهد...و سرش روی شانه‌ام بود که گفت بابم ئەمن بۆ دەفرۆشێ...دلداری اش دادم و گفتم مەگەر کاکت مردووە...کوتم با بێن وەڵی ئەمن ناهێڵم ببی بە ژنی عەلی...و خواهرم انگار کوە داشامجید پشت اش بود از بس حالش خوب شد...خواستم بروم و بە پدرمان بگویم چرا میخواهد دخترفروشی کند ، اما دلم نیامد حال کمی خوبش را خراب کنم و نگفتم...خودم رفتم با ماندە آب ، سرم را شستم... لباس کوردی نیمدارم را پوشیدم...یکبارە صدای جیغ خوشحالی خواهرانم به جز نازدار در خانه پیچید...گیان کەباب...کەباب ..کەباب... و چقدر خوشی در چهرە هایشان دیدم...پیادە تا کنار بهداشت شافعی رفتم و آنجا سوار تاکسی شدم تا میدان آرد...خیابان ورهرام را در پیش گرفتم بە سمت میدان منگوران...کبابی زیویە...بیشتر پس انداز دە و بیست و پنجاە تومانی یکسالە من خرج خرید یازدە پرس کباب و بیست نان اضافی شد...سوار یک تاکسی شدم..در مسیر راضی اش کردم با سی تومان من را به مەجبوورئاوای سەرێ ببرد..رانندە گفت کووچەی خاکی ناچم ها...قبول کردم..چون خوشحال بودم..و آدم خوشحال سرما و گرما و مسافت حالی اش نیست...پیادە کە شدم از ەمان مغازە ای کە سیکار خریدە بودم یازدە بطری نوشابه شیشه ای هم خریدم...و تمام پس اندازم تمام شد...و خوشحال از آخر آسفالت تا درب خانە هم پیادە رفتم هم دویدم..هوا تاریک شدە بود.. صدای تیراندازی خیلی نزدیک به گوشم رسید..تیراندازی های پیاپی و دو طرفه و دو سویه...درب خانه را که زدم همه خواهرانم به جز نازدار دویدند و درب باز شد و نگاە همگی بە دستان من نە ، بە کباب ها...رفتم داخل خانە...نازدار سفرە رنگ و رو رفتە را پهن کردە بود...نازدار سهم پدرم را روی سینی گذاشت و برد کنارش...مادرم خودش را کشان کشان کشاند کنار سفره...سفرەای در محاصره نەسرین و کولسووم و عیسمەت و سورەیا و مینا و فریشتە و حومەیرا و گوڵاڵە....بابی کافرم و دایکی شوکرانە بژێرم و بۆ خۆم...بۆ خۆمی نە کافر و نە موسوڵمان... چنان ولع و حرصی می دیدم بر آن سفره که فاصله لقمه گرفتن و خوردن و جویدن و بلعیدن به چند ثانیه می رسید...حتی صدای تیراندازی های ممتد و پشت سرهم ، هم باعث نشد لحظه ای از کباب غافل شوند...به ناگاه صدای انفجار مهیبی از انتهای کوچه آمد..بلند شدم و با عجله دویدم به سمت درب...در انتهای کوچه خمپاره ای بر وسط کوچه خورده بود...هدیه و تحفه ای از بلندای داشامجید...چند نفر دیگر هم بودند و حیرت و شگفتی من و آن بقیه...به ناگاه...............................من فقط نمی دانم مصلحت خدا در چه بود که من بیچاره را زنده نگه داشت...؟ زنده نگه داشت که به قدر همه این سالها سختی و زجر ببینم...؟ هنوز حیرانم در وادی کفر و ایمان...حالا که پیر شده ام و کم حافظه ، نشانی قبرها از یادم رفته...آخرین بار دو سال پیش بود که رفتم سر خاک شان...امیدوار بودم که کرونا مهمانم کند و در قبری عمیق دفنم کنند و هر چقدر دل شان خواست آهگ رویم بریزند..اما مهمانم نکرد...و یک امای دیگر : اما مطمئن هستم که مختصات دقیق خانه آن کفر و شکر گوی را حتما خدا داده بود به آن خمپاره انداز بالای داشامجید..که آن چنان دقیق دو خمپاره را پیاپی کوباند بر وسط آن سفره..‌سفره پر از کباب..کباب ناب...و همه آن ده نفر کباب شدند در میان آتش و تکه های خمپاره....شاید خدا خواست همه آن بدبختی ها و همه بدبختی های زندگی آینده آن هشت خواهر یک جا دفن شود و مهاباد کم غم تر شود....در مهاباد شغل حمالی یک جور توهین و ناسزاست..و واژە بێ خانەوادە هم به همین گونە...و من پدرم حمال علیلی بود و خودم پیری جوانی ندیدە و بێ خانەوادە... من بە زندگی برنگشتم.. هیچ وقت....ولی در گوشە ای از قلبم یک دلخوشی هست : اینکە خانوادە ام شب آخر هم شیرینی خوردند هم کباب و هم نوشابە.......................هێشتا بۆ ئێمە ڕوون نەبووە کە سووتانی زاڵم لە دۆزەخی ئەو دنیا چە قازانجێکی بۆ خەڵکی ئەم دنیا هەیە (نیچه)



https://t.me/mahabadnegasht