Get Mystery Box with random crypto!

برا (۱) سالی که درست در وسط سەری بەرداش روی داشقه ای درب و | مهاباد نگاشت

برا (۱)


سالی که درست در وسط سەری بەرداش روی داشقه ای درب و داغان و خراب درست مثل خودم و حالم ، میوه فروشی میکردم ، و در میانه هوار کشیدن برای آمدن مشتری به سمت بساطم ، را خوب به یاد دارم... تابستان تف دیده و بی نهایت گرم سال ۱۳۶۴ بود...مای هیچ وقت خیرندیده و خێرنەدیو ، از بس گرفتار لقمه ای نان بودیم ، فرصتی برای دل و دلداری نداشتیم..و مهابادی به این زیبایی و طنازی ، نه زیبایی و طنازی داشت و نه دلبری و بیشتر حکم زندانی بزرگ را برای مان داشت...شبها جنازه ام را بر کولم می گرفتم و تا انتهای مجبورآباد می رفتم تا برسم به خانه کوچک و نمور و تنگ و تاریک پدری مان...یک خروار خواهر داشتم و من بیچاره ، بزرگ ترین فرزند و تنها فرزند پسر این خانواده بودم..پدرم از بس حمالی کرده بود در این مهاباد سختگیر که علیل در خانه افتاده بود...و مادرم از بس زاییده بود ، ذلیل و نیمه جان... و آن مقداری که خواهران بی ناز من ، میوه و سبزی های له شده و گندیده خورده بود ، هیچ گاو و گوسفندی نخورده بود...پدرم از یک سمت کفر می گفت و مادرم در سمت دیگر شکر میکرد...و خواهرانم بین این کفر و ایمان پدر و مادر ، بزرگ شدند...شبی که مادر ذلیلم ، دردمندانه و بالبخندی سرد به من گفت ڕۆڵە گیان نازدار خوازبێنی هەیە و من لبخندی دردناک کشیدم و نگاهی به نازدار کردم که خیلی بی ناز ، گوشه اتاق زانوانش را در بغل گرفته و حتما غرق افکاری شیرین و رؤیایی شده بود...نازدار چه بزرگ شده بود و من نفهمیده بودم...لعنت بر نداری...تف بر فقر و هەژاری...تا چند روز بعد از آن حرف مادرم ، خانه کمی تمیزتر شد و من یک کیلو شیرینی خشک خریدم از قنادی برادران ایران پناه در کنار سینما آریای مهاباد...یادم نمی رود کە خواهرانم به جز نازدار چە کردند تا جعبە شیرینی را دیدند...و من نشستم و بند جعبە را باز کردم و جعبە را گذاشتم وسط اتاق و دقیقه ای بعد جعبه خالی ماند و جیغ های مادرم که لە سەر جەنازەتان هەڵ پەرم ئەوانە بۆ میوان بوو... و من خندیدم و خواهرانم به جز نازدار ، خندان تر و خوشحال تر... عصر شده بود که پدرم را کشان کشان و لنگان لنگان به اتاقک داخل حیاط بردم که حکم حمام آن خانه را داشت.. و نازدار آتشی جلوی در خانه درست کرده بود و در نیم بشکه‌ای آب ریخته بود تا گرم شود...و بقیه خواهرانم آب گرم را در تنگ و پارچ و دبه می آوردند...پدرم را خوب شستم...موهای سیخ شده ریش هایش را تراشیدم...ریش های مردی غمگین وقتی در بیاید سیخ و سفت هستند و ریش های مردی ناغمگین نرم و لطیف..و چقدر موی سیخ و سفت بر کف آن نیمچه حمام ریخته شد...مادرم بعد از سالها ، سرمه ای بر چشمانش زده بود که به آن میگفت کڵی توور...سرمه کوه طور...و مادر ساده دل من ، چه ساده دل بود که فکر میکرد آن قوطی کوچک سرمه‌دان ، از کوهی آمده بود که موسی از خدا خواسته بود تا خودش را نشان او بدهد و هرچه خدا گفته بود لن ترانی ، انگار موسی قبول نکرده بود و خدا هم انگار زیرلب گفته بود بیچاره من که چاره تویی و کمی از خود را نشان موسی داده بود و آن کمی نوری شده بود تابیده بر کوه طور...و کمی از آن نور در قوطی کوچک مادرم... سه جور میوه آورده بودم و نازدار همه را در اتاقک داخل حیاط پنهان کرده بود تا شب جلوی مهمان ها بگذارد...وقتی از نازدار پرسیدم خوازبێنەکەت کێ یە بە قوربان ...؟ و جواب نداد و با صد شرم و حیا رویش را از من گرفت و از اتاق بیرون رفت...از مادرم پرسیدم گفت عەلیه شەڵ کوری زڵەخا کوێر...یک پدر علیل...یک مادر ذلیل... یک فامیل کور و یک داماد لنگ...و دنیایی فقر و حسرت و آە کشبدن .چە ترکیب جالبی... و چە ترکیب غمگینی...انگار خوشی و خوشبختی پیمان بستە بودند با مهاباد کە هرگز وارد خانە ما نشوند...پدرم کمی شاداب شده بود..صدایم کرد...رفتمپیش اش...گفت سیغارت پێ نیە.... کوتم نا... و رفتم از مغازە کوچک دو خیابان آن طرف تر سه نخ سیگار زر گرفتم و برگشتم و یک نخ اش را لای لبان پدرم گذاشتم و کبریتی زدم و پکی عمیق زد و سرفه ای عمیق تر...و یک آدم ندار و هەژار در مهاباد ، هیچ چیزش به آدمیزاد نمی رود حتی یک نخ سیگار کشیدنش...نازدار روی همان آتش ، قابلمه ای بزرگ پر کرد از سیب زمینی برای شام...داخل حیاط نگاهش به قابلمه روی آتش بود در جلوی خانه....رفتم کنارش...متوجه نشد..غرق رؤیا بود یا ترس از عه‌لیه‌ شەڵ ، نمی دانم...سرم را بردم کنار گوشش و گفتم بۆچی هێن لە فکر دای خوشکە جوانەکەم....جا خورد..دوبارە شرم کرد..دوبارە رو گرفت...گفتم بۆ شام کەباب تان بۆ دەکرم...و گفتم ئەوە دانێ بۆ نەهاری سبحەینێ...چشمان اش برقی انداخت..گفت کاکە گیان پووڵت پێ یە...؟ کوتم پێمە بە قوربانت بم ...و در آغوشش گرفتم...
https://t.me/mahabadnegasht