Get Mystery Box with random crypto!

#پارت265 -می خوام برای برادرم خواستگاریش کنم، یه ماه پیش ز | 👑ملكه زيبايى👑

#پارت265




-می خوام برای برادرم خواستگاریش کنم، یه ماه پیش زنش سر زا رفت .اون موند ویه پسر یه
ماهه.
دلم فشرده شد. خواستم دهن باز کنم و بگم از خدای من بترسین.بترسین از آهم که دومی گفت:
فکر نمی کنم قبل سال شوهرش ازدواج کنه.
و همون اولی باز گفت: نه بابا ، هنوز بچه اس، مطمئنم خونواده اش راضی نمیشن مجرد بمونه، من
خودم امشب با مادرش حرف میزنم. فقط موندم چطور برای برادرشوهرش نگرفتنش.
دیگه نمی شنیدم چی میگن. قلبم لحظه به لحظه تنگ و تنگر تر می شد .نمیتونستم راحت نفس
بکشم. دیس خرما رو به دست فاطمه که چند قدمی نشسته بود دادم و سریع از اتاق بیرون زدم.
از این جماعت متنفر بودم. من زن امیر بودم.چطور جرات میکردند اینجوری در مورد من حرف
بزنن.
حتی هوای خنک بهاری نتونست حالم رو جا بیاره.به اتاقم پناه بردم. امیر کجاست که به دادم
برسه. من بین این جماعت دووم نمیآوردم. دیگه تا رفتن مهمونا و خالی شدن خونه از اتاق
بیرون نزدم. حتی میلی به خوردن شام نداشتم.
مگه من بین این همه مصیبت میتونستم به خوردن هم فکر کنم؟
هنوز شش ماه نشده بود. این آدما چجور روشون می شد این حرفا رو بزنن. چرا حرمت شهید
بودن شوهرم رو نگه نمیداشتن؟
از امیررضا هم متنفر شدم. اگه مجرد نبود کسی جرات نمیکرد اسم منو کناراسم اون بیاره.
تقه ای به در خورد . صدای محسن بلند شد: یلدا بیا شامت رو بخور.
با صدایی که از فرط گریه گرفته بود گفتم: نمیخوام.
محسن: بابا میخواد باهات حرف بزنه.
بابا چی میخواست بگه؟
بلند شدم.