Get Mystery Box with random crypto!

👑ملكه زيبايى👑

لوگوی کانال تلگرام malaake_zibaii — 👑ملكه زيبايى👑 م
لوگوی کانال تلگرام malaake_zibaii — 👑ملكه زيبايى👑
آدرس کانال: @malaake_zibaii
دسته بندی ها: روانشناسی
زبان: فارسی
مشترکین: 587
توضیحات از کانال

💄یه کانال پر از مسائل زنانه
💉زیبایی و سلامت
👙مسائل زناشویی
👗مد و فشن
🍱آشپزى
⛔️ورود آقایون ممنوع⛔️
https://t.me/joinchat/AAAAAEJFIbB7ObnW3Lt1Cw
آيدى مديروادمين كانال
@z_salimi95
@A_Z_H493

Ratings & Reviews

2.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها

2022-05-18 12:32:20
بهترين خوراكي ها براي سلامت چشم

فلفل قرمزخام

دانه های آفتاب گردان وآجیل

سبزیجات برگ دارتیره

ماهی قزل آلا

گوشت قرمز بدون چربی و گوشت مرغ

لوبیاها و حبوبات

تخم مرغ

جوانه های کلم بروکلی

35 views roya Salimi, edited  09:32
باز کردن / نظر دهید
2022-05-18 12:32:16
دلایل نامنظم بودن عادت ماهانه(پریـود):

_ عوض کردن قرص های ضد بارداری

_ استفاده از داروهای خاص

_ تمرین و ورزش زیاد

_استرس و فشار

_پرکاری بیش از حد غده تیروئید

_ضخیم شدن جداره رحم

29 views roya Salimi, edited  09:32
باز کردن / نظر دهید
2022-05-18 12:32:15
دلایل پرش پلک:

استرس دارید

حساسیت دارید

به اندازه کافی نخوابیده اید

باید شماره عینک را عوض کنید

بیش از حد کافئین مصرف می کنید


30 views roya Salimi, edited  09:32
باز کردن / نظر دهید
2022-05-18 11:44:11
سنگدل واژه مناسبی نیست برای آدمهای بیرحم
چون سنگهاهم گاهی گل میدن
39 views roya Salimi, edited  08:44
باز کردن / نظر دهید
2022-05-18 11:43:35
اين سبد گل زیبـا تقدیم

بـه تـك تـك شـمــا

عـــــزيــــزان

كـه خودتون گـل هستيد
40 views roya Salimi, edited  08:43
باز کردن / نظر دهید
2022-05-17 16:41:55 https://t.me/malaake_zibaii/53764


لينك قسمت اول رمان واقعى وزيباى دلدادگان
81 views roya Salimi, 13:41
باز کردن / نظر دهید
2022-05-17 16:41:47 #پارت285




با صدای در خودم رو جمع و جور کردم و چادرم رو برداشتم. در رو باز کردم امیر بود که لباس
بیرون تنش بود و سوییچ ماشین هم دست.
با صدای باز شدن در سرش رو بالا آورد و گفت: حاضر شو بریم.
-کجا؟
بی اینکه تغییری تو چهره اش بده گفت: هر پنج شنبه کجا میرفتی؟
ناخودآگاه لبخند زدم.
امیررضا: زود باش
چادرم رو روی سرم درست کردم و گفتم: آماده ام.
امیررضا: باشه پس بریم.
و قبل از من سمت پله ها حرکت کرد.در رو بستم و به دنبالش روونه شدم.
کنارش که روی صندلی جلو نشستم استارت زد و گفت: عزیز و فاطمه با مرتضی یه ربعی میشه
رفتن.
سر تکون دادم که گفت: نمیخوای درس بخونی؟
درس؟ من کلا درس خوندن رو فراموش کردم. همونطور که آروم رانندگی میکرد گفت: میتونی
تو مدرسه هم بری تدریس کنی، آشنا دارم.
ذوق زده گفتم:واقعا؟
با لبخند گفت: آره زن داداش.
با یادآوری اینکه من حتی نتیجه امتحاناتم رو سال قبل نگرفتم گفتم: من نتیجه سال آخرم رو
نمیدونم.
ابرویی بالا انداخت و گفت: خیالت تخت ، دیپلمت رو گرفتی.بی اختیار داد زدم: جدی؟
دستش رو به گوشش کشید گفت: کر شدم.
سر به زیر انداختم و گفتم: ببخشید.
107 views roya Salimi, 13:41
باز کردن / نظر دهید
2022-05-17 16:41:33 #پارت284




سوالم رو به زبون آوردم. نگاهی به من که تو چارچوب در ایستاده بودم کرد و گفت: نه اونجا موقتا
اتاقم بود.
به میز تحریر کنار پنجره اشاره کرد و گفت: بذارش روی میز ،دستت درد نکنه.
به سمت میز قدم برداشتم.نگاهم به پنجره بود و به خونه ی روبرو پنجره ای که گاها از پشت اون
به این خونه زل میزدم تو دیدم بود. نفس تو سینه ام حبس شد. دستم لرزید. لیوان تو سینی
لغزید و به قندون خورد و صدا داد.
سینی که از دستم کشیده شد .نگاهش کردم. نمیدونم چرا عصبی بودم حس میکردم تموم افکارم
در مرود امیررضا غلط از آب در اومده .اینکه اونی نیست که من فکر میکنم.
وقتی نگاه عصبیم رو دید طلبکار گفت:چیه؟
نگاهم رو سمت پنجره چرخوندم که ملایم تر گفت: لطفا برو بیرون باید به کارم برسم، بابت چایی
هم ممنون.
بی هیچ حرفی چادرم رو تو دست فشار دادم و از چارچوب در خارج شدم که در پشت سرم بسته
شد.
از کی تو این اتاق ساکن بود؟ روزهایی که خیال می کردم کسی منو از پشت پنجره این اتاق نگاه
میکنه واقعیت داشت؟
غیرممکنه...نه غیرممکنه...امیررضا غیرممکنه آدم بدی باشه. یعنی اشتباه میکنم؟
یاد شبی افتادم که هنوز دختر بودم و تو خونه پدریم نصفه شبی که پشت پنجره حسکردم پرده
این پنجره تکون خورد...واقعیت داشت؟ وای خدا.
من چطور بهش اطمینان کردم و قبول کردم عقدش شم، اگه اون آدمی نباشه که خیال میکردم...وای.
حس می کردم سردرد گرفتم ..ترسیده بودم. قبلم تند میزد. حال بدی بود حالم. وقتی باورای آدم
متزلزل شن حال بدیه.
توی خونه امون گوشه اتاق کز کرده بودم و به گذشته ای که گذشته بود فکر میکردم.دنبال یه
رفتار یا نگاه اشتباه از امیررضا بودم تا مجازاتش کنم .اما هیچی نبود. چیزی پیدا نکردم.
82 views roya Salimi, 13:41
باز کردن / نظر دهید
2022-05-17 16:41:17 #پارت283



برای اولین بار بعد از یک هفته همگی دور سفره ناهار نشستیم. حتی حاجی و مرتضی شوهر فاطمه
هم بود.
وقتی ترشی رو روی سفره گذاشتم .چشم چرخوندم تا جایی برای خودم پیدا کنم که دیدم تنها
جای خالی بین گلناز و امیررضاست.
دلم نمی خواست فکر کنم که عمدی در قضیه وجود داره برای همین کنار گلناز نشستم و آروم
گفتم: گلناز جان بروکنار دایی بشین که من بتونم کنارت بشینم.
گلناز هم بی حرف سمت امیررضا رفت و من هم کنار گلناز نشستم. حالا بین گلناز و فاطمه نشسته
بود. فاطمه بشقابم رو برداشت و سمت امیررضا گرفت: رضا برای یلدا بکش.
حس می کردم تموم تنم عرق کرده. حس بدی بهم دست داد. خوشم نیومد.
امیررضا نگاهی بهم کرد و بی حرف بشقاب رو از دست فاطمه گرفت. بشقاب رو که جلوم گذاشت
فقط برای رعایت احترام چند لقمه خوردم. از فاطمه دلخور بودم اینکه سعی داشت این ازدواج
مصلحتی رو حقیقی جلوه بده دلخورم میکرد. امیررضا فقط حامی بود همین و بس. اونها چطور میتونستن اینقدر راحت امیرعلی رو فراموش کنن؟
سر سفره همگی سکوت کرده بودند و فقط صدای بهم خوردن قاشق و بشقاب بهم به گوش میخورد. پنج دقیقه بعد امیررضا اولین نفر بود که از کنار سفره با تشکر کوتاهی بلند شد.
من هم بعد از اون تشکری کردم و بلند شدم که عزیز گفت: یلدا جان ،امیررضا عادت داره بعد
ناهار چایی بخوره، دم کردم براش بریز ببر.
جمله به نظر میرسید دستوری باشه. باشه ای گفتم و یه لیوان چایی ریختم و تو سینی همراه با
یه قندان گذاشتم و سمت اتاقش رفتم. در اتاقش رو زدم که برعکس تصورم از اتاقی که یه روز
فکر می کردم اتاق خالی این خونه است بیرون زد و گفت: اینجام.
و بی توجه به من وارد اتاقش شد. یه سری برگه جلوی روش بود و مثل اینکه دنبال چیزی بینشون
میگشت.
اتاقی که فکر می کردم خالی باشه پر بود.اتاق امیررضا بود؟ اما مگه اتاق بغلی اتاقش بود؟
79 views roya Salimi, 13:41
باز کردن / نظر دهید
2022-05-17 16:41:04 #پارت282




کنارش که نشستم گفت: امیررضا منظورش چیه؟ یعنی چی عقدت کرده اما به وقتش هم ازدواج
میکنه؟
دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم: قرارمون این بود. خانواده ام اصرار به ازدواجم داشتن،
امیررضا هم خواست کمکم کنه. تا عمر دارم هم مدیونشم.
لبخند تلخی زد و گفت: یه روزی کم میاری و احتیاج پیدا میکنی به یه همراه،اونوقت چکار میکنی؟ میدونم درکت می کنم، امیر رو نمیتونی هیچ وقت فراموش کنی، اما یادت نره من هم مثل
تو زنم ، ما زنا عادت داریم که تو زندگیمون یکی باشه که بهش تکیه کنیم.تا وقتی مجردیم پدر یا
برادرمون وقتی هم ازدواج میکنیم شوهرمون.
نذاشتم بیشتر از این ادامه بده میدونستم منظورش چیه.بلند شدم و گفتم: فاطمه جان من برم
ترشی رو از زیرزمین بیارم.
آهی کشید و سرش رو تکون داد.
ظرف کوچک ترشی رو پر کردم و از زیر زمین خارج شدم که بعد از یک هفته با امیررضا روبرو
شدم. قبل از اون سلام کردم.
سری تکون داد و وارد ساختمون شد. شونه ای بالا انداختم و وارد شدم .گلناز بغلش بود و داشت
شیرین زبونی میکرد. امیررضا هم گلناز رو زمین گذاشت رو به فاطمه گفت: اون فسقلی
کجاسـت؟
منظورش پسر سه ساله فاطمه بود.
فاطمه: خان داداش ، پس من چی؟ سراغ از آبجیت نگیریا.
امیررضا: نوکر آبجیم هستم.
راهم رو سمت آشپزخونه کج کردم که فاطمه رو به امیررضا گفت: مبارکه خان داداش.
نمیدونم چرا قدمهام رو کند کردم تا بشنوم جواب امیررضا رو.
اما هر چقدر هم کند قدم برداشتم جوابی نشنیدم.
80 views roya Salimi, 13:41
باز کردن / نظر دهید