#پارت285 با صدای در خودم رو جمع و جور کردم و چادرم رو بردا | 👑ملكه زيبايى👑
#پارت285
با صدای در خودم رو جمع و جور کردم و چادرم رو برداشتم. در رو باز کردم امیر بود که لباس بیرون تنش بود و سوییچ ماشین هم دست. با صدای باز شدن در سرش رو بالا آورد و گفت: حاضر شو بریم. -کجا؟ بی اینکه تغییری تو چهره اش بده گفت: هر پنج شنبه کجا میرفتی؟ ناخودآگاه لبخند زدم. امیررضا: زود باش چادرم رو روی سرم درست کردم و گفتم: آماده ام. امیررضا: باشه پس بریم. و قبل از من سمت پله ها حرکت کرد.در رو بستم و به دنبالش روونه شدم. کنارش که روی صندلی جلو نشستم استارت زد و گفت: عزیز و فاطمه با مرتضی یه ربعی میشه رفتن. سر تکون دادم که گفت: نمیخوای درس بخونی؟ درس؟ من کلا درس خوندن رو فراموش کردم. همونطور که آروم رانندگی میکرد گفت: میتونی تو مدرسه هم بری تدریس کنی، آشنا دارم. ذوق زده گفتم:واقعا؟ با لبخند گفت: آره زن داداش. با یادآوری اینکه من حتی نتیجه امتحاناتم رو سال قبل نگرفتم گفتم: من نتیجه سال آخرم رو نمیدونم. ابرویی بالا انداخت و گفت: خیالت تخت ، دیپلمت رو گرفتی.بی اختیار داد زدم: جدی؟ دستش رو به گوشش کشید گفت: کر شدم. سر به زیر انداختم و گفتم: ببخشید.