Get Mystery Box with random crypto!

#پارت284 سوالم رو به زبون آوردم. نگاهی به من که تو چارچوب | 👑ملكه زيبايى👑

#پارت284




سوالم رو به زبون آوردم. نگاهی به من که تو چارچوب در ایستاده بودم کرد و گفت: نه اونجا موقتا
اتاقم بود.
به میز تحریر کنار پنجره اشاره کرد و گفت: بذارش روی میز ،دستت درد نکنه.
به سمت میز قدم برداشتم.نگاهم به پنجره بود و به خونه ی روبرو پنجره ای که گاها از پشت اون
به این خونه زل میزدم تو دیدم بود. نفس تو سینه ام حبس شد. دستم لرزید. لیوان تو سینی
لغزید و به قندون خورد و صدا داد.
سینی که از دستم کشیده شد .نگاهش کردم. نمیدونم چرا عصبی بودم حس میکردم تموم افکارم
در مرود امیررضا غلط از آب در اومده .اینکه اونی نیست که من فکر میکنم.
وقتی نگاه عصبیم رو دید طلبکار گفت:چیه؟
نگاهم رو سمت پنجره چرخوندم که ملایم تر گفت: لطفا برو بیرون باید به کارم برسم، بابت چایی
هم ممنون.
بی هیچ حرفی چادرم رو تو دست فشار دادم و از چارچوب در خارج شدم که در پشت سرم بسته
شد.
از کی تو این اتاق ساکن بود؟ روزهایی که خیال می کردم کسی منو از پشت پنجره این اتاق نگاه
میکنه واقعیت داشت؟
غیرممکنه...نه غیرممکنه...امیررضا غیرممکنه آدم بدی باشه. یعنی اشتباه میکنم؟
یاد شبی افتادم که هنوز دختر بودم و تو خونه پدریم نصفه شبی که پشت پنجره حسکردم پرده
این پنجره تکون خورد...واقعیت داشت؟ وای خدا.
من چطور بهش اطمینان کردم و قبول کردم عقدش شم، اگه اون آدمی نباشه که خیال میکردم...وای.
حس می کردم سردرد گرفتم ..ترسیده بودم. قبلم تند میزد. حال بدی بود حالم. وقتی باورای آدم
متزلزل شن حال بدیه.
توی خونه امون گوشه اتاق کز کرده بودم و به گذشته ای که گذشته بود فکر میکردم.دنبال یه
رفتار یا نگاه اشتباه از امیررضا بودم تا مجازاتش کنم .اما هیچی نبود. چیزی پیدا نکردم.