Get Mystery Box with random crypto!

#پارت283 برای اولین بار بعد از یک هفته همگی دور سفره ناهار | 👑ملكه زيبايى👑

#پارت283



برای اولین بار بعد از یک هفته همگی دور سفره ناهار نشستیم. حتی حاجی و مرتضی شوهر فاطمه
هم بود.
وقتی ترشی رو روی سفره گذاشتم .چشم چرخوندم تا جایی برای خودم پیدا کنم که دیدم تنها
جای خالی بین گلناز و امیررضاست.
دلم نمی خواست فکر کنم که عمدی در قضیه وجود داره برای همین کنار گلناز نشستم و آروم
گفتم: گلناز جان بروکنار دایی بشین که من بتونم کنارت بشینم.
گلناز هم بی حرف سمت امیررضا رفت و من هم کنار گلناز نشستم. حالا بین گلناز و فاطمه نشسته
بود. فاطمه بشقابم رو برداشت و سمت امیررضا گرفت: رضا برای یلدا بکش.
حس می کردم تموم تنم عرق کرده. حس بدی بهم دست داد. خوشم نیومد.
امیررضا نگاهی بهم کرد و بی حرف بشقاب رو از دست فاطمه گرفت. بشقاب رو که جلوم گذاشت
فقط برای رعایت احترام چند لقمه خوردم. از فاطمه دلخور بودم اینکه سعی داشت این ازدواج
مصلحتی رو حقیقی جلوه بده دلخورم میکرد. امیررضا فقط حامی بود همین و بس. اونها چطور میتونستن اینقدر راحت امیرعلی رو فراموش کنن؟
سر سفره همگی سکوت کرده بودند و فقط صدای بهم خوردن قاشق و بشقاب بهم به گوش میخورد. پنج دقیقه بعد امیررضا اولین نفر بود که از کنار سفره با تشکر کوتاهی بلند شد.
من هم بعد از اون تشکری کردم و بلند شدم که عزیز گفت: یلدا جان ،امیررضا عادت داره بعد
ناهار چایی بخوره، دم کردم براش بریز ببر.
جمله به نظر میرسید دستوری باشه. باشه ای گفتم و یه لیوان چایی ریختم و تو سینی همراه با
یه قندان گذاشتم و سمت اتاقش رفتم. در اتاقش رو زدم که برعکس تصورم از اتاقی که یه روز
فکر می کردم اتاق خالی این خونه است بیرون زد و گفت: اینجام.
و بی توجه به من وارد اتاقش شد. یه سری برگه جلوی روش بود و مثل اینکه دنبال چیزی بینشون
میگشت.
اتاقی که فکر می کردم خالی باشه پر بود.اتاق امیررضا بود؟ اما مگه اتاق بغلی اتاقش بود؟