Get Mystery Box with random crypto!

👑ملكه زيبايى👑

لوگوی کانال تلگرام malaake_zibaii — 👑ملكه زيبايى👑 م
لوگوی کانال تلگرام malaake_zibaii — 👑ملكه زيبايى👑
آدرس کانال: @malaake_zibaii
دسته بندی ها: روانشناسی
زبان: فارسی
مشترکین: 587
توضیحات از کانال

💄یه کانال پر از مسائل زنانه
💉زیبایی و سلامت
👙مسائل زناشویی
👗مد و فشن
🍱آشپزى
⛔️ورود آقایون ممنوع⛔️
https://t.me/joinchat/AAAAAEJFIbB7ObnW3Lt1Cw
آيدى مديروادمين كانال
@z_salimi95
@A_Z_H493

Ratings & Reviews

2.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 4

2022-05-12 01:57:57 #پارت280





همه چی سریع گذشت .اما اینبار من شور و شوقی نداشتم. من امیر رو خواسته بودم .اما خواستن
و نخواستن امیررضا مهم نبود.مهم این بود که دیگه کسی نمی تونست به حریمم وارد شه.
مهم این بود که حریمم تا ابد مال امیر میموند. مهم این بود که امیررضا گفته بود تا ابد زن
داداششم.
چقدر محکم گفته بود:یلدا تا آخر عمر زن داداشمه.
عقد ساده ای گرفتیم که جز خانواده من و عزیز و حاجی عمو و عمه های امیررضا هم بودند.
عمه منیر که که حرص میخورد بالاخره طاقت نیاورد و گفت: پس بالاخره کار خودتر و کردی؟
خواستم بگم باور کنید امیررضا قراره ازدواج کنه،اصلا شاید با شبنم ازدواج کرد، اما گفتم بذار
دلش بسوزه مگه کم دلم رو سوزوند.
عاقد از من و امیررضا وکالت گرفت. خطبه رو که خوند .عزیز انگشتری دست امیررضا داد و اشاره
کرد دستم کنه.
عزیز که خبر داشت دلیل ازدواجمون چیه، پس چرا اینکار رو کرد؟
امیررضا بدون اینکه دستش با دستم تماسی پیدا کنه حلقه رو دستم کرد.هنوز نتونسته بودم از
حلقه ای که امیر دستم کرده بود دل بکنم. برای همین امیررضا حلقه رو وارد انگشت سوم دستم
کرد.
نگاهش به دستم بود که دستم رو زیر چادر بردم. نگاهش رو ازم گرفت و با یک با اجازه از اتاق
بیرون زد.
همون شب حاج بابا پیشونی ام رو بوسید و گفت: خوشبخت شی بابا.
و من نگفتم که خوشبختی بدون حضور امیر غیرممکنه. محسن فقط به آغوشم کشید بی حرف.
محمدجواد هم بود.فقط بخند زد.
محمدجواد قرار بود ازدواج کنه.اونوقت اون هنوز بله برون نرفته من برای بار دوم عقد کردم.
119 views roya Salimi, 22:57
باز کردن / نظر دهید
2022-05-12 01:57:41 #پارت279




وقتی سکوتم رو دید گفت: نظرت چیه؟
-نه.
در حیاط باز شد و هردو به طرف در برگشتیم.عزیز بود که با سبد خرید برگشته بود. متعجب
نگاهش بین من و امیررضا میچرخید. قبل از اینکه چیزی بگه امیررضا گفت: مامان امروز میرین
یلدا رو برای من خواستگاری میکنین. یعنی نظر من در هر صورت براش مهم نیست؟
عزیز لبخندی روی لبش نشست که امیررضا ادامه داد: عقدش میکنم تا بتونه راحت توی این
خونه باشه و حرفی هم پشت سرش نباشه. میره بالا زندگی میکنه منم که اتاقم پایینه، هر وقت
هم یه دختر خوب پیدا کردم ازدواج میکنم.
و من نمیدونم چرا حس کردم جمله آخرش رو برای راحتی خیال من گفت.
عزیز با این حرفش گفت: یعنی چی؟
امیررضا محکم و تاکیدی گفت: یعنی یلدا تا آخر عمر زن داداشمه .همین.
و بدون اینکه منتظر جوابی از ما باشه از خونه بیرون زد.
نگاه من و عزیز بهم گره خورد. نگاهش میپرسید چرا؟
نمی تونستم بارو کنم مادرم اینقدر از خواستگاری امیررضا از من خوشحال بشه. انگار نه انگار قرار
بود نشون کس دیگه ای رو قبول کنن ، بیخیال اون خانواده شدند و جوابشون به امیررضا مثبت
بود.
امیررضا حداقل بهتر از مرد سی و پنج ساله زن مرده بود دیگه. پس بگو چرا خانواده اش از
خداشون بود من عروسشون شم.
وقتی تو تنهایی اتاقم فکر میکردم میدیدم واقعا امیررضا کاری غیر از این نمیتونست بکنه،
من به چه امیدی و خیالی ازش کمک میخواستم، مگه اون کار دیگه ای غیر از این میتونست
بکنه؟
از یه طرف خیالم راحت بود که گفته بود من بالا زندگی می کنم و اون پایین. تازه قرار بود ازدواج
هم بکنه پس یعنی نظری به من نداشت و من میتونستم راحت تا ابد با خاطرات خونه من و امیر
زندگی کنم.
92 views roya Salimi, 22:57
باز کردن / نظر دهید
2022-05-12 01:57:26 #پارت278



گوشه حیاط به دیوار تکیه دادم و نشستم .امیررضا بود یا امیر تو این لحظه فرقی نمیکرد.باید
کمکم میکرد.
چند لحظه نگاهم کرد و لب باز کرد: باهات ازدواج میکنم.
قلبم ایستاد.چی گفت؟ اشتباه شنیدم من مطمئنم.
داد زدم: چی؟
چشاش رو به جلوی پام دوخت و گفت: عقدت میکنم. اینجوری دیگه...
عصبی جلوش ایستادم و گفت: میفهمی چی میگی؟ من ازت کمک خواستم نه اینکه..با نفرت تو
چشاش زل زدم و گفتم: نذار فکر کنم چشمت دنبال ناموس داداشت بوده و خوشحالی از اینکه...
سیلی اش هم صورتم رو سرخ کرد هم حرفم رو قطع.
امیرعلی هیچ وقت سیلی به صورتم نزده بود.
امیررضا: میفهمی چی داره از دهنت بیرون میاد؟ میفهمی چی داری میگی؟ به کی داری میگی،
میفهمی؟ من به زن داداشم چشم داشته باشم؟ کیه داره زار میزنه کاری بکنم؟ میگم با بابات
حرف میزنم میگی قبول نمیکنه، خب بگو چکار کنم که همون کار رو بکنم.
دو تا دستش رو دور سرش حلقه کرد و خم شد.در همون حالت گفت: گفتم عقدت
کنم...نگفتم......پوفی کرد و گفت: میایی همین بالا تو خونه ات زندگی میکنی من هم پایینم. به
عزیز و آقاجون هم میگم اما بقیه لازم نیست بدونن.
معنی حرفش رو فهمیدم، گفتم: اونوقت عمه منیرت مطمئن میشه که من قصدم از اومدن به اینجا
تو بودی.
داد زد: به درک. صدبار بهت گفتم ما برای خودمون زندگی میکنیم نه بقیه.بفهم.در ضمن یاد بگیر
اینقدر عجولانه قضاوت نکن.
صاف ایستاد و ادامه داد: میدونستم خانواده ات نمیذارن مجرد بمونی، خب حق دارن ، هنوز جوونی
، اما منم دلم رضا نیس زن داداشم ...
انگار نمیتونست حرفاش رو کامل بگه که هی جملاتش رو میخورد.
87 views roya Salimi, 22:57
باز کردن / نظر دهید
2022-05-12 01:57:07 #پارت277



وقتی امیررضا در رو باز کرد تعجب کردم. خونه بود.فکر میکردم الان خونه نباشه و مجبورم
منتظرش بشم.
به داخل اشاره کرد و گفت: بفرما
وارد که شدم در رو بست و گفت: مبارکه .مثل اینکه خودتم راضی هستی؟
این چی داشت می گفت. سلام نکرده چی میگفت؟
-خودت گفته بودی نمیذاری کسی شوهرم بده...گفتی من تا ابد زن داداشتم ..پس چی شد؟
پوزخندی زد و سرش رو چرخوند و گفت: الان که فقط مونده عقدت کنن میای به من میگی؟
-چی باید می گفتم؟ تویی که قول داده بودی باید...
نذاشت جمله ام رو تموم کنم و گفت: من قول داده بودم اما کف دستم رو بو نکرده بودم خواستگار
داری؟ چرا بهم نگفتی؟
با بغض گفتم: من به عزیز گفتم.
متعجب گفت: اما کسی چیزی به من نگفت.
-حالا که من گفتم، یه کاری کن. به خاک امیر قسم اگه کاری نکنی هیچ وقت نمیبخشمت خودت
گفتی من تا ابد زن داداشتم.
داد زد: بس کن، بذار ببینم چکار باید بکنم.
قدمی تو حیاط برداشت و دوباره سمتم برگشت و گفت: پس اصرار عزیز واسه این بود.وای
خدا.چرا نمیفهمن نمیتونم.
نگاهم کرد و پیشونی اش رو فشرد.امیررضا: با بابات حرف میزنم.
پوزخندی زدم و گفتم: فکر میکنی من نزدم، فکر می کنی محسن موافقه؟ اونم مخالفه اما برای
اولین بار بابا بی رحمانه داره واسم تصمیم میگیره. امیر من نمیخوام ازدواج کنم.
چشماش رو بست و گفت: امیررضام.
92 views roya Salimi, 22:57
باز کردن / نظر دهید
2022-05-12 01:56:53 #پارت275 نتونستم دیگه اونجا بشینم حتی برای رعایت احترام. از اتاق بیرون زدم و خودم رو پرت کردم تو اتاقم و در رو قفل کردم. شب که سر سفره شام نشسته بودم مامان موضوع رو جلوی بابا و محسن و محمد جواد گفت: امروز برای یلدا خواستگار اومده بود. فکر می کردم مامان…
113 views roya Salimi, 22:56
باز کردن / نظر دهید
2022-05-03 13:42:01 https://t.me/malaake_zibaii/53764


لينك قسمت اول رمان واقعى وزيباى دلدادگان
58 views roya Salimi, 10:42
باز کردن / نظر دهید
2022-05-03 13:41:52 #پارت275



نتونستم دیگه اونجا بشینم حتی برای رعایت احترام. از اتاق بیرون زدم و خودم رو پرت کردم تو
اتاقم و در رو قفل کردم.
شب که سر سفره شام نشسته بودم مامان موضوع رو جلوی بابا و محسن و محمد جواد گفت:
امروز برای یلدا خواستگار اومده بود.
فکر می کردم مامان با جواب من قضیه رو فراموش می کنه اما اشتباه کرده بودم.
-من که گفتم نمیخوام ازدواج کنم.
محمد جواد : یلدا جان تا کی میخوای تنها باشی؟ آدم به همدم نیاز داره.
برادر من داشت متاهل میشد و فکر میکرد همه نیاز به همدم دارن.
-من قبلا هم گفتم ،فقط به یه اتاق احتیاج دارم و بس.
اما حرف حاج بابا باعث شد خشکم بزنه.
حاج بابا: بگو یک شنبه بیان،پسر رو ببینیم.
مبهوت زمزمه کردم: بابا؟
مامان با این حرف بابا لبخندی زد و گفت: پسر معلمه، خانواده خوبی به نظر میرسن.
باز گفتم: من نمیخوام ازدواج کنم.
حاج بابا بی رحمانه گفت: تا جوونی فرصت داری، ممکنه الان از من بدت بیاد، اما وقتی سنی ازت
بگذره می فهمی که من به صالحت این تصمیم رو گرفتم.
بدون اینکه به غذا لب بزنم از پای سفره بلند شدم.
انگار این بار حاج بابا تصمیمش رو جدی گرفته بود. به مامان التماس کردم...گریه کردم. اما گفت
به صالحمه.گفت من احتیاج دارم به یه تکیه گاه.
صبح یک شنبه رفتم دیدن عزیز. گریه کردم ازش خواستم مخالفت کنه. اما اون فقط موهام رو
نوازش کرد و گفت: تو حق داری زندگی کنی.
80 views roya Salimi, 10:41
باز کردن / نظر دهید
2022-05-03 13:41:37 #پارت274



چادر رو از سرم کندم وتو دستم گرفتم. مامان با سینی حاوی سه استکان چایی از اتاق پذیرایی
خارج شد و گفت: سلام مادر خوب شد اومدی ، زود باش لباسات رو عوض کن بیا که مهمون
داریم.
بی حوصله گفتم: من خسته ام میخوام بخوابم.
مامان اخمی کرد و گفت: میخوان تو رو ببینن زود باش، زشته خیلی وقته منتظر تو هستن.
اصلا فکرش هم نمیکردم که بعد از این همه مدت این مهمونها خواستگار باشن. احتیاجی به
تعویض لباس نداشتم. بلوز سرمه ای رنگ و دامن مشکی تنم بود به همراه روسری مشکی. به
آیینه خیره شدم به ابروهام که نمیتونستم بهشون دست بزنم.یعنی نمیخواستم. برای کی باید
بهشون دست میزنم؟امیری که بی وفایی کرد و رفت.
وارد اشپزخونه که شدم مامان چادر رنگیم رو سمتم گرفت و گفت: اینو سرت کن این چایی رو هم
بیار و بدون اینکه بهم مجال اعتراض بده از آشپزخونه خارج شد.
نگاهم به سینی چایی که افتاد یهو قبلم شروع کرد به کند زدن، دعا میکردم قضیه اون چیزی
نباشه که فکر میکنم.
سینی چایی رو برداشتم و وارد اتاق شدم که صدای ماشاالله ای باعث شد سرم رو به دو زنی که
کنار مادر نشسته بودند بچرخونم. سه زن مسن و یه دختر جوون.
نگاهشون خریدارانه بود .درست مثل نگاه عزیز وقتی اومده بودند خواستگاری. من این نگاه رو میفهمیدم. چایی رو تعارف کردم و خواستم از اتاق خارج شم که زن مسن گفت: بشین دخترم، میخوام باهات حرف بزنم.
بخاطر رعایت احترام نشستم.
دخترجوون گفت: من زری ام ، شما هم که یلدا خانومی.
سری تکون دادم که زن گفت: راستش به مادرتون که گفتم، پسر من معلمه. دنبال یه زن نجیب
میگرده. من هم قبلا چند باری تو کوچه دیده بودمت با خودم گفتم کی بهتر از یلدا خانوم.
نذاشتم بیشتر از این ادامه بده و گفتم: من نمیخوام ازدواج کنم.
67 views roya Salimi, 10:41
باز کردن / نظر دهید
2022-05-03 13:41:24 #پارت273




قبل از اینکه حاج محمد چیزی بگه امیررضا وارد شد و گفت: ممنون عمه .من هر وقت خواستم
ازدواج میکنم خودم به خانواده ام میگم.
عمه منیر اخمی حواله من کرد و ساکت شد.
چرا فکر می کرد به من مربوطه قضیه ازدواج امیررضا؟
دیگه این نگاه ها و حرفهای مثل اوایل دلم رو نمیسوزوندم. به قول امیررضا باید یه گوشم در
باشه و دیگری دروزاه تا بتونم بین جماعتی مثل عمه منیر سرپا بمونم.
خم شدم سمت عزیز و صورتش رو بوسیدم و به مامان گفتم: مامان بریم.
مامان هم بلند شد. با همگی خداحافظی کردیم و از در اتاق خارج شدیم که شبنم خودش رو بهم
رسوند و گفت: میشه باهات حرف بزنم.
به مامان گفتم: مامان شما برید من بعدا میام.
مامان با نگاهی نگران رفت سمت شبنم برگشتم و گفتم: بفرمایید.
دستاش رو بهم کشید و گفت: دوستم تو رو دیده ازم خواست تو رو برای برادرش خواستگاری
کنم.
پوزخندی زدم. می خواست منو شوهر بده که...با تاسف سری تکون دادم و گفتم: من قصد ازدواج
ندارم. من یه بار زندگی مشترک رو بهترین مردی که می شناختم تجربه کردم نمیخوام اون
خاطرات خوب رو از بین ببرم تو هم خیالت راحت باشه.
و بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم سمت خونه حرکت کردم.
آذرماه سال 66... تنها رفته بودم سر مزار امیر و حسام. موقع برگشت اما وقتی وارد خونه شدم .
نگاهم به چند جفت کفش غریبه افتاد. نفس عمیقی کشیدم و وارد خونه شدم. حتما مهمون
داشتیم.
سمت آشپزخونه رفتم اونجا کسی نبود.خواستم سمت اتاق پذیرایی برم که صدای مامان رو
شنیدم که می گفت: الان دیگه پیداش میشه، من برم این چاییا رو عوض کنم سرد شد.
60 views roya Salimi, 10:41
باز کردن / نظر دهید
2022-05-03 13:41:08 #پارت272




محرم هم رخت بست....صفر هم گذشت و پاییز رسید و خاطرات تلخی که هیچ وقت پاک نمیشدند از ذهنم. انگار تازه داشتم نبودنت رو بارو می کردم.حالا که یک سال از رفتنت میگذره تازه
باورم میشد که نیستی.
یک سالی که برای من یه قرن گذشت. یک سالی که پر از حرف بود و طعنه و گوشه کنایه. یه
سالی که چندین بار دلم رو شکست.
بعد از یک سال فکر میکردم نگاه عمه منیر عوض میشه اما نشد ،بدتر شده بود. به چشم یه
غاصب نگاهم می کرد. شبنم هم نگاهش پر از حرف بود و التماس. انگار داشت التماس میکرد که
امیررضا رو نگیرم ازش.
پوزخند زدم. امیررضا آخرین نفری بود که توی باورم می گنجید که خواستگارم باشه. چرا نمیفهمیدند که امیررضا برای من برادره و بس؟
آخر شب عزیز بسته کادو پیچ شده ای رو جلوم گذاشت و گفت: میخوام لباس سیاه رو از تنت
بکنی.
دهن باز کردم مخالفت کنم که گفت: دل امیرعلیم به غمت رضا نیست. من خودم مادرم درکت میکنم. هم بچه ات هم شوهرت رو از دست دادی ، اما برای آرامش روحش باید سیاهت رو دربیاری.
سرم رو تو آغوشش گذاشتم. اشکاش رو میتونستم حس کنم. همونطور که سرم رو نوازش میکرد رو به امیررضا که کنار حاجی نشسته بود گفت: تو هم بلند شو لباست رو عوض کن.
سکوتش که طولانی شد سرم رو بالا اوردم و نگاش کردم . حاجی دست به شونه اش کوبید و
گفت: بلند شو پسرم...بلند شو
امیررضا نگاهی به من کرد بلند شد. عمه منیر با پوزخند نگاهم میکرد. بسته رو بدون اینکه باز
کنم گوشه ای گذاشتم که عزیز اینبار رو به مادرم گفت: انشااله عروسی محمد جواد کی هست؟
مادر من ومنی کرد که عزیز گفت: محمدجواد هم پسرمه ، انشاالله که خوشبخت شه.
سکوت جمع رو عمه منیر شکست. رو به حاج محمد گفت: بهتره برای امیررضا آستین بالا بزنید ،
نمیبینید غم برادرش و تنهایی خیلی داغونش کرده.
58 views roya Salimi, 10:41
باز کردن / نظر دهید