Get Mystery Box with random crypto!

#پارت279 وقتی سکوتم رو دید گفت: نظرت چیه؟ -نه. در حیاط ب | 👑ملكه زيبايى👑

#پارت279




وقتی سکوتم رو دید گفت: نظرت چیه؟
-نه.
در حیاط باز شد و هردو به طرف در برگشتیم.عزیز بود که با سبد خرید برگشته بود. متعجب
نگاهش بین من و امیررضا میچرخید. قبل از اینکه چیزی بگه امیررضا گفت: مامان امروز میرین
یلدا رو برای من خواستگاری میکنین. یعنی نظر من در هر صورت براش مهم نیست؟
عزیز لبخندی روی لبش نشست که امیررضا ادامه داد: عقدش میکنم تا بتونه راحت توی این
خونه باشه و حرفی هم پشت سرش نباشه. میره بالا زندگی میکنه منم که اتاقم پایینه، هر وقت
هم یه دختر خوب پیدا کردم ازدواج میکنم.
و من نمیدونم چرا حس کردم جمله آخرش رو برای راحتی خیال من گفت.
عزیز با این حرفش گفت: یعنی چی؟
امیررضا محکم و تاکیدی گفت: یعنی یلدا تا آخر عمر زن داداشمه .همین.
و بدون اینکه منتظر جوابی از ما باشه از خونه بیرون زد.
نگاه من و عزیز بهم گره خورد. نگاهش میپرسید چرا؟
نمی تونستم بارو کنم مادرم اینقدر از خواستگاری امیررضا از من خوشحال بشه. انگار نه انگار قرار
بود نشون کس دیگه ای رو قبول کنن ، بیخیال اون خانواده شدند و جوابشون به امیررضا مثبت
بود.
امیررضا حداقل بهتر از مرد سی و پنج ساله زن مرده بود دیگه. پس بگو چرا خانواده اش از
خداشون بود من عروسشون شم.
وقتی تو تنهایی اتاقم فکر میکردم میدیدم واقعا امیررضا کاری غیر از این نمیتونست بکنه،
من به چه امیدی و خیالی ازش کمک میخواستم، مگه اون کار دیگه ای غیر از این میتونست
بکنه؟
از یه طرف خیالم راحت بود که گفته بود من بالا زندگی می کنم و اون پایین. تازه قرار بود ازدواج
هم بکنه پس یعنی نظری به من نداشت و من میتونستم راحت تا ابد با خاطرات خونه من و امیر
زندگی کنم.