Get Mystery Box with random crypto!

#پارت278 گوشه حیاط به دیوار تکیه دادم و نشستم .امیررضا بود | 👑ملكه زيبايى👑

#پارت278



گوشه حیاط به دیوار تکیه دادم و نشستم .امیررضا بود یا امیر تو این لحظه فرقی نمیکرد.باید
کمکم میکرد.
چند لحظه نگاهم کرد و لب باز کرد: باهات ازدواج میکنم.
قلبم ایستاد.چی گفت؟ اشتباه شنیدم من مطمئنم.
داد زدم: چی؟
چشاش رو به جلوی پام دوخت و گفت: عقدت میکنم. اینجوری دیگه...
عصبی جلوش ایستادم و گفت: میفهمی چی میگی؟ من ازت کمک خواستم نه اینکه..با نفرت تو
چشاش زل زدم و گفتم: نذار فکر کنم چشمت دنبال ناموس داداشت بوده و خوشحالی از اینکه...
سیلی اش هم صورتم رو سرخ کرد هم حرفم رو قطع.
امیرعلی هیچ وقت سیلی به صورتم نزده بود.
امیررضا: میفهمی چی داره از دهنت بیرون میاد؟ میفهمی چی داری میگی؟ به کی داری میگی،
میفهمی؟ من به زن داداشم چشم داشته باشم؟ کیه داره زار میزنه کاری بکنم؟ میگم با بابات
حرف میزنم میگی قبول نمیکنه، خب بگو چکار کنم که همون کار رو بکنم.
دو تا دستش رو دور سرش حلقه کرد و خم شد.در همون حالت گفت: گفتم عقدت
کنم...نگفتم......پوفی کرد و گفت: میایی همین بالا تو خونه ات زندگی میکنی من هم پایینم. به
عزیز و آقاجون هم میگم اما بقیه لازم نیست بدونن.
معنی حرفش رو فهمیدم، گفتم: اونوقت عمه منیرت مطمئن میشه که من قصدم از اومدن به اینجا
تو بودی.
داد زد: به درک. صدبار بهت گفتم ما برای خودمون زندگی میکنیم نه بقیه.بفهم.در ضمن یاد بگیر
اینقدر عجولانه قضاوت نکن.
صاف ایستاد و ادامه داد: میدونستم خانواده ات نمیذارن مجرد بمونی، خب حق دارن ، هنوز جوونی
، اما منم دلم رضا نیس زن داداشم ...
انگار نمیتونست حرفاش رو کامل بگه که هی جملاتش رو میخورد.