Get Mystery Box with random crypto!

#پارت277 وقتی امیررضا در رو باز کرد تعجب کردم. خونه بود.فکر | 👑ملكه زيبايى👑

#پارت277



وقتی امیررضا در رو باز کرد تعجب کردم. خونه بود.فکر میکردم الان خونه نباشه و مجبورم
منتظرش بشم.
به داخل اشاره کرد و گفت: بفرما
وارد که شدم در رو بست و گفت: مبارکه .مثل اینکه خودتم راضی هستی؟
این چی داشت می گفت. سلام نکرده چی میگفت؟
-خودت گفته بودی نمیذاری کسی شوهرم بده...گفتی من تا ابد زن داداشتم ..پس چی شد؟
پوزخندی زد و سرش رو چرخوند و گفت: الان که فقط مونده عقدت کنن میای به من میگی؟
-چی باید می گفتم؟ تویی که قول داده بودی باید...
نذاشت جمله ام رو تموم کنم و گفت: من قول داده بودم اما کف دستم رو بو نکرده بودم خواستگار
داری؟ چرا بهم نگفتی؟
با بغض گفتم: من به عزیز گفتم.
متعجب گفت: اما کسی چیزی به من نگفت.
-حالا که من گفتم، یه کاری کن. به خاک امیر قسم اگه کاری نکنی هیچ وقت نمیبخشمت خودت
گفتی من تا ابد زن داداشتم.
داد زد: بس کن، بذار ببینم چکار باید بکنم.
قدمی تو حیاط برداشت و دوباره سمتم برگشت و گفت: پس اصرار عزیز واسه این بود.وای
خدا.چرا نمیفهمن نمیتونم.
نگاهم کرد و پیشونی اش رو فشرد.امیررضا: با بابات حرف میزنم.
پوزخندی زدم و گفتم: فکر میکنی من نزدم، فکر می کنی محسن موافقه؟ اونم مخالفه اما برای
اولین بار بابا بی رحمانه داره واسم تصمیم میگیره. امیر من نمیخوام ازدواج کنم.
چشماش رو بست و گفت: امیررضام.