Get Mystery Box with random crypto!

#پارت273 قبل از اینکه حاج محمد چیزی بگه امیررضا وارد شد و | 👑ملكه زيبايى👑

#پارت273




قبل از اینکه حاج محمد چیزی بگه امیررضا وارد شد و گفت: ممنون عمه .من هر وقت خواستم
ازدواج میکنم خودم به خانواده ام میگم.
عمه منیر اخمی حواله من کرد و ساکت شد.
چرا فکر می کرد به من مربوطه قضیه ازدواج امیررضا؟
دیگه این نگاه ها و حرفهای مثل اوایل دلم رو نمیسوزوندم. به قول امیررضا باید یه گوشم در
باشه و دیگری دروزاه تا بتونم بین جماعتی مثل عمه منیر سرپا بمونم.
خم شدم سمت عزیز و صورتش رو بوسیدم و به مامان گفتم: مامان بریم.
مامان هم بلند شد. با همگی خداحافظی کردیم و از در اتاق خارج شدیم که شبنم خودش رو بهم
رسوند و گفت: میشه باهات حرف بزنم.
به مامان گفتم: مامان شما برید من بعدا میام.
مامان با نگاهی نگران رفت سمت شبنم برگشتم و گفتم: بفرمایید.
دستاش رو بهم کشید و گفت: دوستم تو رو دیده ازم خواست تو رو برای برادرش خواستگاری
کنم.
پوزخندی زدم. می خواست منو شوهر بده که...با تاسف سری تکون دادم و گفتم: من قصد ازدواج
ندارم. من یه بار زندگی مشترک رو بهترین مردی که می شناختم تجربه کردم نمیخوام اون
خاطرات خوب رو از بین ببرم تو هم خیالت راحت باشه.
و بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم سمت خونه حرکت کردم.
آذرماه سال 66... تنها رفته بودم سر مزار امیر و حسام. موقع برگشت اما وقتی وارد خونه شدم .
نگاهم به چند جفت کفش غریبه افتاد. نفس عمیقی کشیدم و وارد خونه شدم. حتما مهمون
داشتیم.
سمت آشپزخونه رفتم اونجا کسی نبود.خواستم سمت اتاق پذیرایی برم که صدای مامان رو
شنیدم که می گفت: الان دیگه پیداش میشه، من برم این چاییا رو عوض کنم سرد شد.