Get Mystery Box with random crypto!

#پارت272 محرم هم رخت بست....صفر هم گذشت و پاییز رسید و خاط | 👑ملكه زيبايى👑

#پارت272




محرم هم رخت بست....صفر هم گذشت و پاییز رسید و خاطرات تلخی که هیچ وقت پاک نمیشدند از ذهنم. انگار تازه داشتم نبودنت رو بارو می کردم.حالا که یک سال از رفتنت میگذره تازه
باورم میشد که نیستی.
یک سالی که برای من یه قرن گذشت. یک سالی که پر از حرف بود و طعنه و گوشه کنایه. یه
سالی که چندین بار دلم رو شکست.
بعد از یک سال فکر میکردم نگاه عمه منیر عوض میشه اما نشد ،بدتر شده بود. به چشم یه
غاصب نگاهم می کرد. شبنم هم نگاهش پر از حرف بود و التماس. انگار داشت التماس میکرد که
امیررضا رو نگیرم ازش.
پوزخند زدم. امیررضا آخرین نفری بود که توی باورم می گنجید که خواستگارم باشه. چرا نمیفهمیدند که امیررضا برای من برادره و بس؟
آخر شب عزیز بسته کادو پیچ شده ای رو جلوم گذاشت و گفت: میخوام لباس سیاه رو از تنت
بکنی.
دهن باز کردم مخالفت کنم که گفت: دل امیرعلیم به غمت رضا نیست. من خودم مادرم درکت میکنم. هم بچه ات هم شوهرت رو از دست دادی ، اما برای آرامش روحش باید سیاهت رو دربیاری.
سرم رو تو آغوشش گذاشتم. اشکاش رو میتونستم حس کنم. همونطور که سرم رو نوازش میکرد رو به امیررضا که کنار حاجی نشسته بود گفت: تو هم بلند شو لباست رو عوض کن.
سکوتش که طولانی شد سرم رو بالا اوردم و نگاش کردم . حاجی دست به شونه اش کوبید و
گفت: بلند شو پسرم...بلند شو
امیررضا نگاهی به من کرد بلند شد. عمه منیر با پوزخند نگاهم میکرد. بسته رو بدون اینکه باز
کنم گوشه ای گذاشتم که عزیز اینبار رو به مادرم گفت: انشااله عروسی محمد جواد کی هست؟
مادر من ومنی کرد که عزیز گفت: محمدجواد هم پسرمه ، انشاالله که خوشبخت شه.
سکوت جمع رو عمه منیر شکست. رو به حاج محمد گفت: بهتره برای امیررضا آستین بالا بزنید ،
نمیبینید غم برادرش و تنهایی خیلی داغونش کرده.