Get Mystery Box with random crypto!

#پارت274 چادر رو از سرم کندم وتو دستم گرفتم. مامان با سینی | 👑ملكه زيبايى👑

#پارت274



چادر رو از سرم کندم وتو دستم گرفتم. مامان با سینی حاوی سه استکان چایی از اتاق پذیرایی
خارج شد و گفت: سلام مادر خوب شد اومدی ، زود باش لباسات رو عوض کن بیا که مهمون
داریم.
بی حوصله گفتم: من خسته ام میخوام بخوابم.
مامان اخمی کرد و گفت: میخوان تو رو ببینن زود باش، زشته خیلی وقته منتظر تو هستن.
اصلا فکرش هم نمیکردم که بعد از این همه مدت این مهمونها خواستگار باشن. احتیاجی به
تعویض لباس نداشتم. بلوز سرمه ای رنگ و دامن مشکی تنم بود به همراه روسری مشکی. به
آیینه خیره شدم به ابروهام که نمیتونستم بهشون دست بزنم.یعنی نمیخواستم. برای کی باید
بهشون دست میزنم؟امیری که بی وفایی کرد و رفت.
وارد اشپزخونه که شدم مامان چادر رنگیم رو سمتم گرفت و گفت: اینو سرت کن این چایی رو هم
بیار و بدون اینکه بهم مجال اعتراض بده از آشپزخونه خارج شد.
نگاهم به سینی چایی که افتاد یهو قبلم شروع کرد به کند زدن، دعا میکردم قضیه اون چیزی
نباشه که فکر میکنم.
سینی چایی رو برداشتم و وارد اتاق شدم که صدای ماشاالله ای باعث شد سرم رو به دو زنی که
کنار مادر نشسته بودند بچرخونم. سه زن مسن و یه دختر جوون.
نگاهشون خریدارانه بود .درست مثل نگاه عزیز وقتی اومده بودند خواستگاری. من این نگاه رو میفهمیدم. چایی رو تعارف کردم و خواستم از اتاق خارج شم که زن مسن گفت: بشین دخترم، میخوام باهات حرف بزنم.
بخاطر رعایت احترام نشستم.
دخترجوون گفت: من زری ام ، شما هم که یلدا خانومی.
سری تکون دادم که زن گفت: راستش به مادرتون که گفتم، پسر من معلمه. دنبال یه زن نجیب
میگرده. من هم قبلا چند باری تو کوچه دیده بودمت با خودم گفتم کی بهتر از یلدا خانوم.
نذاشتم بیشتر از این ادامه بده و گفتم: من نمیخوام ازدواج کنم.